رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۴

4.4
(50)

_یاسی جونم، رسیدیما

_عه رسیدیم…
اصلا متوجه نشدم

_انقدر قشنگ چشمات رو بسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم…

_ببخش، تو فکر بودم….
خب من برم دیگه دیر میشه…
مرسی سینا جون…. بوس بوس… دوست دارم عشقم

_اِ اِ دختر این حرفها رو که نباید به برادرت بزنی، باید به شوهرت بگی

_ول کن سینا
شوهر چیه اخه؟!
من میخوام درسمو بخونم

_حالا کی میاد ترو بگیره…

با حالت عصبانیت گفتم سیناااااا

_خیله خوب بابا…. چرا بروسلی میشی؟!
اصلا یه دَبه ی بزرگ میگیرم، به مامان میگم ترشی درست کنه…..ترو بندازیم توش…..

_خجالت بکش

_شوخی کردم یاسی جونم
میگم ساعت چند بیام دنبالت؟

_معلوم نیست چه ساعتی تموم میشه… ولی تو نمیخواد بیای من خودم پیاده میام….

_میخوای مامان نذاره شب بیام خونه؟!

خندیدم و گفتم باشه به مطب زنگ میکنم هر وقت تموم شد….
رفت داخل و روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر ارزو موندم…..
بابام بهم قول داده بود که اگه دانشگاه قبول شم برام ماشین میخره البته خودشم میدونست که من خیلی دوست ندارم با ماشین این ور اون ور برم و پیاده روی رو ترجیح میدم….
ولی خب میخواست من انگیزهٔ بیشتری برای درس خوندن داشته باشم، دوست داشت فرزندانش درس خونده باشند می خواست ما سه تا مایهٔ افتخارش باشیم….. می گفت پدربزرگ شماها برای ما خیلی تلاش کردو مادربزرگتون هم تلاش اون رو بی جواب نذاشت….
هم من و هم عمو سعیدتون تحصیلکرده شدیم، بابا راست میگفت از وقتی که یادم میاد پدرم پزشکی حرفه ای بود که تمام بیمارانش دوستش داشتن و مادرم توی فامیل به خودش می بالید….
عمو سعید هم یک خلبان حاذق که همیشه مسافراش با شنیدن اسمش به عنوان خلبان اسوده خاطر در اسمانها به پرواز در می امدند.
حالا پدر دوست داشت که ما هم مثل خودش باشیم تا حدی هم به خواسته هایش رسیده، ولی هنوز از بابت سامان و من خاطرش اسوده نشده، سینا به خواستهٔ پدر توجه کرد و در رشتهٔ دندانپزشکی تحصیلش را به اتمام رساند و حالا برای خودش انسان موفقی شده و مادر در حسرت اینکه هرچه زودتر دامادی پسرش را ببیند…
سامان هم وقتی دیپلمش را گرفت، یه سه سالی پشت کنکور ماند و با اینکه پدر برایش خرجهای زیادی کرد، ولی نتوانست در کنکور موفق شه… و حالا هم زمزمهٔ خارج رفتن پیش پسرِ عموسعید را می کرد که میرم خارج و اونجا همراه شهاب درس می خونم….
شهاب سال سوم رشتهٔ حقوق در کشور ایتالیا است.البته پدر هم از این که سامان به یه کشور غریب بره، ناراحت هست و میگه سامان هنوز خیلی عقلش خوب نمیرسه، میترسم توی اون کشور غریب وسوسه بشه….
و خلاصه هزار فکر و خیال و از همه مهمتر دلواپسی های مامان….
و حالا من مونده بودم که باید یک دختره تحصیل کرده می شدم یا با همون دیپلم وارد خانهٔ شوهر می شدم……
من برخلاف خواستهٔ بابا که دوست داشت دیپلم تجربی بگیرم، وارد رشتهٔ ریاضی شدم…. چون به شدت به حساب داری علاقه مند بودم و خلاصه تو رشتهٔ ریاضی هم موفق بودم…و تونسته بودم با نمرات خوبی که می ارم بابام رو ناراحت نکنم….
توی همین فکرا بودم که دستی دو چشمام رو گرفت… حدسزدم که باید ارزو باشه گفتم ارزو خودت رولوس نکن از انگشترت فهمیدم که تویی….
ارزو با من هم کلاس بود از سن ده سالگی باهم تو یه محل و توی یک کلاس بزرگ شدیم و حالا هردو امادهٔ کنکور بودیم……
من بخاطر اینکه خواهری نداشتم ارزو رو خیلی دوست داشتم و او هم متقابلاً همین احساس رو به من داشت…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x