رمان بوی گندم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و شش

4.1
(233)

*******

ماشینش را دورتر از ویلا پارک کرده بود و تمام این جاده تنگ و خاکی را پیاده آمده بود

جلوی در چشمش به چند نگهبان افتاد

..

کلتش را زیر کت مخفی کرده بود

مالکی اصرار داشت بعد از یک‌ماه فرار و گریز او را تنها ملاقات کند تهدیدش کرده بود آن هم با جان بچه‌اش که به پلیس خبر ندهد و او مجبور بود فعلا باهاش راه بیاید

تمام چیزی که میخواست در کوله‌اش بود

یکی از نگهبانان با دیدنش جلو آمد و دستش را بالا آورد

_کی هستی، اینجا چی میخوای ؟

….

با همان اخم نگاهش را بهش دوخت

_فکر نکنم غیر از من کسی آدرس این خرابه رو داشته باشه زود باش بگو رئیست کجاست؟

….

این غرور و تهدید کردن‌ها فقط میتوانست مال امیرارسلان کیانی باشد

نگهبان مشکوک نزدیکتر شد و قصد بازرسی بدنش را کرد

دستش که به لبه کتش خورد مچش را بین انگشتانش اسیر کرد

_صبر کن

..

مرد چشمانش را تنگ کرد ، با دیدن کلت مشکی نیشخندی زد

_فکر نکن اجازه داری اینو با خودت ببری !

اخم کرد

_نکنه انتظار داری همینجور بدون سلاح با رئیستون ملاقات کنم از سر راهم برو کنار

به تندی جلویش را گرفت

_نه آقای کیانی…

خسرو خان به ملاقات‌کننده‌هاش صدمه‌ای وارد نمیکنه، به نفعتونه اسلحه رو همینجا بزارید

عصبی و کلافه بازویش را از زیر دستش جدا کرد مجبور بود این همه راه نیامده بود که الان دردسری شروع شود

..

اسلحه را بهش تحویل داد و وارد عمارت شد

از پله‌های باریک و چوبی گذشت حس اینکه پسرکش در همچین جایی باشد دیوانه‌اش میکرد

….

در سالن را با پا هل داد که با صدای بدی باز شد

اثری از هیچکس پیدا نبود

..

نگاهی به دور و برش انداخت مبل های سلطنتی قدیمی و پنجره‌های بلند و حفاظ دار عمارت را مخوف نشان میداد انگار سالها بود که کسی به اینجا سر نزده بود

..

صدای پایی سکوت سالن را شکست

سر برگرداند همانقدر پرغرور و با صلابت به طرفش گام برمیداشت

مردی با پنجاه و خورده‌ای سال سن که هنوز هم نیروی جوانی سی ساله در وجودش بود

..

رئیس یک باند بزرگ قاچاق که تا به اکنون پلیس نتوانسته بود آنها را گیر بیندازد امیر هم در پیدا کردن مدرک دستش رو شد و این چنین با دزدیدن بچه‌اش مجبور شد کوتاه بیاید… جان پسرکش مهم‌تر از هر چیزی بود حتی از دست دادن جان خودش این را قبل از آمدن به اینجا در ذهن خود تکرار کرده بود

سیگاری جلوی صورتش قرار گرفت

_یه نخ بکش امیر کیانی

نگاه سرد و تاریکش را بهش داد و بدون اینکه سیگارش را ازش بگیرد پرسید

_بچه‌ام کو میخوام ببینمش

یک تای ابرویش را بالا زد و سیگار را بین لبش گذاشت

کلافه بود از این سکوت باید زودتر همه چیز را تمام میکرد

_من اگه قبول کردم بیام اینجا فقط به خاطر پسرمه، پشت تلفن بهم گفتی سندها رو برات بیارم اون حجره و زمینا مال خودت بچمو بهم بده

پک طولانی به سیگارش زد و با یک پوزخند ناشیانه به طرفش برگشت

جای زخم عمیق و کهنه‌ای گوشه پیشانیش مانده بود از موقعی که امیر این مرد را ملاقات کرده بود پی به شخصیت عجیبش برده بود حالا برایش مهم نبود اصلا مهم نبود چقدر خلاف میکند او فقط میخواست پسرکش را ببیند

از جایش بلند شد و روبرویش ایستاد

_یه چیزی بگو…

برای چی منو تا اینجا کشوندی هدفت از دزدیدن بچم چی بود ؟

من کاری بهت ندارم مطمئن باش از این در که برم بیرون خسرو مالکی رو فراموش میکنم فقط دست از سر خانواده‌ام بردار

خیره نگاهش کرد ، با پوزخندی گوشه لبش

در یک قدمیش ایستاد و دستی بر شانه‌اش زد

….

_قدر خونواده رو باید دونست

من مثل تو نبودم کارم مهم‌تر از زن و بچم بود جوری که یه روز دیدم همه چیم رو باختم

آفرین پسر

خوبه که انقدر به عزیزانت اهمیت میدی

….

در سکوت نگاهش کرد حرفش بوی دلسوزی و محبت نداشت میتوانست ته مانده نفرت را در پس حرفهایش حس کند

این مرد مشکوک‌تر از حد تصور بود چشمان زاغ مشکیش را انگار جایی در گذشته‌های دور دیده بود که هر چه سعی میکرد نمیفهمید

…..

مرد روبرویش از کلافگی و دیدن خستگی در چشمانش لذت میبرد خم شد و روی مبل تک سلطنتی نشست و بهش اشاره کرد روبرویش بنشیند

_بیا ، بیا که هنوز حرفهای اصلیمون رو مونده پذیرایی هم ازت نکردم

مرد صبوری نبود هیچ حوصله این وقت تلف کردن‌ها را نداشت

شقیقه‌اش را فشرد و نگاهش را به مالکی داد که داشت با تلفن صحبت میکرد

_دو تا ویسکی بیار فورا

بعد از تمام شدن صحبتش تلفنش را قطع کرد و داخل جیبش گذاشت

از زیر کت برق چاقو و اسلحه‌اش به خوبی پیدا بود چیز طبیعی بود مردی این‌چنین باید همیشه مسلح باشد

روبرویش نشست و پا روی پا انداخت

_من برای زدن حرف اینجا نیومدم

اون چیزایی که خواستی رو برات آوردم بهتره این بازی رو تموم کنی

….

با نگاه معنی داری بهش زل زد و اسلحه‌اش را از جیبش در آورد

با دقت حرکاتش را از نظر گذراند

با دستمال سفیدی مشغول پاک کردن کلت شد و در همان حال شروع کرد به حرف زدن

_مثل پدرتی عجول و کم طاقت

از اونطرفم انتظار دارین همه چیز بر وقف مرادتون باشه جالبه

با تمام شدن حرفش با یک تای ابروی بالا زده نگاهش کرد و اسلحه را دوباره زیر کتش جا داد

….

هیچ نمیفهمید این مرد پدرش را از کجا میشناخت ؟

اصلا درکی از این حرف‌های گنگ و بی سر و ته‌اش نداشت

..

رشته افکارش با آمدن پیشخدمت نصفه ماند دو جام ویسکی با بطری مخصوص را روی میز گذاشت

_امر دیگه‌ای ندارید قربان ؟

..

دستش را بالا آورد

_نه میتونی بری

بدون اینکه نگاهی به مشروب‌ها بیندازد رو بهش گفت

_پدرمو از کجا میشناسی ؟

منظورت چیه ، من و تو شراکتمون بهم خورد چه صنم دیگه‌ای با من و خونواده‌ام داری ؟

شیشه را از لبش پایین آورد اخمی چهره‌اش را پوشانده بود دستی پشت لبش کشید و غرید

_خیلی گستاخ و نترسی برخلاف پدرت

اون هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود همین هم در آخر سرشو به باد میده

….

دستش روی دسته مبل مشت شد این مرد چه بر زبان می‌آورد این حرف‌ها از تحملش خارج بود

_گستاخ یا هر چیزی

رک و پوست کنده بهم بگو اینجا چه خبره ؟ پدر من هیچ ربطی به این قضایا نداره الکی قاطیش نکن

تک خنده‌ای زد و یک نفس شیشه مشروب را بالا کشید

….

از درون در حال خودخوری بود با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و مشتش را گوشه لبش حائل گذاشته بود

مرد مقابلش خونسرد بطری را روی میز گذاشت و روی مبل جا به جا شد

_خوشم اومد ازت برخلاف پدرت اصلا گوشت تلخ نیستی

کنترلش را از دست داد در جایش نیم خیز شد و دندان‌هایش را بهم فشرد

_این مسخره‌بازی رو جمع کن طرف حسابت منم بهتره…

با صدای بلند حرفش را برید

_ساکت شو..

….

عصبی گوشه لبش را جوید و به مبل تکیه داد

با چشمانی خون بار و ابروهایی گره کرده از جایش بلند شد

قدم زنان دور میز وسط سالن چرخید انگار که داشت با خود فکر میکرد

در این لحظات مرگ‌آور امیر منتظر فرصتی بود که یک نقشه‌ای ترتیب دهد نگاهش را از او به راه پله داد احتمال میداد پسرکش در یکی از همان اتاق‌ها باشد

صدایش از فرط عصبانیت بم و خشن شده بود

_بهتره بدونی تو مهره اصلی این بازی نیستی

….

با کمی مکث در چشمان پر از سوال مشکیش خیره شد و جمله‌اش را کامل کرد

_مهره اصلی تو راه این عمارته !

….

با تمام شدن حرفش لبخند مرموزی زد و دوباره روی مبل جا گرفت

یک حسی بهش میگفت در تله‌ای ندانسته گیر افتاده بود که اطرافیانش هم خواه ناخواه با او وارد این دام میشدن

این مرد ظاهرش ناشناخته بود اما حرفهایش معنی دیگری داشت

خودش را جلو کشید و مستقیم به صورت سخت و غیرقابل نفوذش خیره شد

_جاده خاکی نزن راست و حسینی حرفتو بگو

با خونسردی تمام سیگاری آتش زد و کنج لبش گذاشت دودش را بیرون فرستاد و زیرچشمی نگاهش کرد

_چی میخوای بدونی ؟

اگه بخوام همه‌شو بگم باید بیست و چند سال پیش رو دوباره بشکافم و جلو روت بزارم مطمئنا اون موقع پشیمون میشی از شنیدنش

عقلش دیگر قد نمیداد این مرد فقط حرف از گذشته میزد ربطش به او و خانواده‌اش چه بود ؟

کلافه دستی به صورتش کشید و طمانینه لب باز کرد

_ببین مالکی من واقعا هیچ حوصله این قصه‌هاتو ندارم…

_دهنتو ببند

شکه سر بالا آورد

مردمکهایش از خشم میلرزید و فشار انگشتانش روی مبل به وضوح معلوم بود
نگاهش شاکی و در عین حال ترسناک بود

_کی بهت اجازه میده هر چی دلت خواست رو به اون زبونت بیاری… چه قصه‌ای ؟ فکر کنم باید بفهمی الان تو چه شرایطی هستی

تهدیدش به مزاقش خوش نیامد آدم باحوصله‌ای ابدا نبود

تکیه‌اش را از مبل گرفت و از لای دندان‌هایش غرید

_ببین قصه یا هر چی که فکر میکنی من نیومدم اینجا به حرفات گوش بدم پسرم کجاست ؟

آخرش را با داد گفت

دستش را به علامت سکوت بالا آورد

_هیس بهتره آروم باشی

جای بچت خوبه هر وقت که من بخوام میتونی ببینیش

چنگی به موهایش زد هیچوقت جلوی کسی اینطور سرخورده نشده بود این مرد هوای بازی در سر داشت

_بزار برات تعریف کنم یادمه اون موقع‌ها پنج شش سالت بیشتر نبود چند بار تو بازار دیده بودمت

سرفه‌ای کرد و حالا مستقیم در چشمان بهت‌زده‌اش خیره شد

پوزخندی زد

_من و پدرت شریک هم بودیم ، با هم چند تا حجره رو میگردوندیم…

میان حرفش پرید

_شریک !

چه شراکتی از چی حرف میزنی ؟

اخمی کرد

_بهتره تا آخر حرفام سکوت کنی

عصبی لب بالایش را به دندان گرفت و پوفی کشید

..

_من و پدرت دوستای قدیمی هم بودیم

تو یه محله بزرگ شدیم درس خوندیم هر دو تجارت رو دوست داشتیم ، پدرامون هم تشویقمون کردن به این کار…

تا اینکه وارد بازار شدیم اوایل همه چی خوب بود تا اینکه…

اینجای حرفش سکوت کرد و نفس عصبی و کشداری کشید چهره‌اش از سرخی زیاد حالت ترسناکی به خود گرفته بود

….

_یه روز رضا اومد پیشم

گفت عاشق شده، گفت که دختر خوبیه و خونواده داره

منم گفتم نمیخوای نشون بدی این زن داداشمون رو ؟

چمیدونستم اون دختر همونیه که با یه نگاه بهش دل بسته بودم همونی که مادر خدابیامرزم از نجابت و حیاش تعریف میکرد و منو بیشتر شیفته خودش میکرد

شک اول بهش وارد شد

ناباور نگاهش را بهش داد انگار در عالم دیگری به سر میبرد هیچ دوست نداشت در مورد مادرش حرفی به میان آید

ولی چاره‌ای نداشت جز سکوت کردن تا آخر حرفش را بشنود

..

_وقتی فهمیدم رفیقم، برادرم عاشقش شده نابود شدم شکستم خودمو با کار سرگرم کردم و سعی کردم زیاد جلوی چشم ریحانه نباشم

میخواستم فراموشش کنم هر چند هیچوقت نشد حتی با ازدواجم با رقیه نتونستم درد قلبم رو کم کنم

چند سال گذشت کار و بارمون حسابی گرفته بود یه روز یکی از تاجرای معروف بهم پیشنهاد داد تموم برنج‌هامون رو یکجا میخره و سر ماه با سود بالا پولش رو بهمون میده…

این عالی بود، با رضا حرف زدم برعکس من مخالفت کرد میگفت قضیه بوداره
میگفت نباید به اون مرد اعتماد کنیم هر چی باهاش حرف زدم بی فایده بود

تا یه روز با خودم گفتم خسرو تا کی میخوای هر چی رفیقت گفت گوش کنی ، چرا باید نفر اول همیشه اون باشه…

در غیابش با اون تاجر قرارداد بستم تا قبل از غروب همه انبار خالی از برنج شد ؛

صبح فردا رضا اومد حجره اونم با توپ پر زدیم به تیپ و تاپ هم شاکی بود حرف از حق میزد و میگفت معنی شراکت رو نمیفهمم
من و اون دو وصله ناجور بودیم که کنار هم نتونستیم زیاد دووم بیاریم

بعد یه مدت شراکتمون رو بهم زدیم .

….

سکوت کرد و نفس عمیقی ‌کشید

….

همه چیز را فراموش کرده بود و فقط به مرد روبرویش زل زده بود حالا که فکر میکرد در آن روزهای بچگیش پدرش در خانه همش کلافه و عصبی بود یک اسم بر زبانش بود هر چه بود خسرو نبود حالا این مرد نکند همان شریک قدیمیش باشد ؟

..

با صدایش دست از افکارش کشید و کنجکاو گوش به ادامه حرفهایش سپرد

_من با تاجرای زیادی شریک شدم

بلندپروازی و جاه‌طلبیم خاری بود تو چشم رضا..

برخلاف من اون قانع و محتاط بود‌..یه روز اومد حجره پیشم گفت دست از این کارام بردارم گفت دارم بازار رو خراب میکنم

میگفت تو همه اون برنج‌هایی که فروختی به جاش جنس تقلبی به خورد مردم دادن من اصلا گوشم به این حرفها بدهکار نبود فقط پول و موقعیتم مهم بود و بس تا اینکه اونی که نباید میشد شد…

..

چشمانش را تنگ کرد

_چیشد، بعدشو بگو

….

تلخ‌خندی زد

_پدرت لوم داد

شدم محتکر برنج… به جرم قاچاق دستگیر شدم ، حجره‌ام پلمپ شد

زنم دق کرد و مرد و من موندم و یه دختر که اونم ازم گرفتن…

….

نمیتوانست در مغز خود این حقیقت‌ها را بگنجاند در گذشته چه اتفاقی افتاده بود ؟

این مردی که حالا داشت قصه زندگیش را تعریف میکرد چوب اشتباهات گذشته‌اش را خورده و بود و بس

_پدرم لوت داد درست…

اما چرا خطاهای خودتو اسم نمیبری پدرم میخواست کمکت کنه ولی تو…

با خشم حرفش را برید

_ساکت شو

رضا چشم دیدن موقعیت من رو نداشت عشقمو ازم گرفت بعدش خانواده‌ام رو دخترمو…

….

اینجای حرفش صدایش لرزید و نگاهش را به نقطه‌ای داد

گیج بود چرا نمیتوانست معنی حرفهایش را بفهمد !

با تردید سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد

_ الان دخترت کجاست ؟

..

نگاهش پر از حرف بود و نفرت در صدایش هم کاملا مشهود بود

_پدرت اونو هم ازم گرفت

هشت سال زندان بودم اومدم دیدنش میخواستم خودم مسئولیتش رو قبول کنم

اما نزاشت گفت که من صلاحیتش رو ندارم گفت ساحل مادر میخواد، گفت جاش اینجا خوبه گفت به پدری مثل من نیازی نداره

گفت و ساحل رو ازم گرفت تنها کسی رو که برام مونده بود

….

ساحل…ساحل‌‌‌

این اسم در گوشش زنگ میزد

سرش را در دستانش فشرد انگار که داشت کابوس میدید

_از اون موقع بذر نفرت در دلم کاشته شد رفتم سمت خلاف

از همون موقع شمشیر انتقام رو تو دلم تیز کردم ، رفتم دبی اونجا با یه نفر آشنا شدم تاجر بود و بهم کمک کرد دوباره سرپا بشم

آوازه اسم و شرکتت به گوشم خورد فهمیدم تو همون امیرارسلانی پسر رضا به خودم قول دادم جوری زمینت بزنم که پدرت دق کنه که بمیره

سکوتش را شکست با عصبانیت لگدی به میز زد و از جا برخواست

_دروغ میگی شیاد عوضی…دروغ میگی

….

به حالت جنونی دور خود چرخی زد و دستانش را روی موهایش فرو کرد هضم این وقایع سخت‌تر از حد تصور بود

حالا مرد روبرویش هم با نگاه تیره‌اش مقابلش ایستاده بود

_میتونی باور نکنی ،دست خودته

اینجا آخر خطه پسر حاج رضا آتیشم زدین آتیشتون میزنم

به دنبال حرفش خنده ترسناکی کرد و بطری مشروب را به لبش نزدیک کرد

ناتوان مانده بود چه کند این روز کی تمام میشد؟

مغزش قدرت تحلیل کردن حرفهایش را نداشت باید کاری میکرد تا اینجا نیامده بود که حالا اینطور درمانده دست از هدفش بردارد…

این پارت ویژه هم تقدیم شما که از کنجکاوی در‌بیاین😊

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 233

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
50 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
7 ماه قبل

واااای لیلا من هنگ کردم 😯😯
یعنی من حس میکردم گندم یا امیر بچش باشن نه ساحل
به نظرم در آخر ساحل نجاتشون میده
و اون کسی داره میاد ساحله
البته نه ساحل نمیاد چون رضا رو دزدیدن دیگه نه؟!
لیلاااا منو از هنگی و سردرگمی در بیار😭😭

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

آره آره بزن منو در بیار از این شوک در بیار😯😯

بیخی باو من حوصلم نمی‌کشه هی بنویسم حاجی من کلا همیشه خاله هام عمو هام رو به اسمشون میگم

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

آره دقیقا🤣🤣

sety ღ
7 ماه قبل

لیلا باورم نمیشههههه
یادته گفتم فک میکردن دریا و ساحل دوقلو همسانن؟؟؟
خکب حدسم درست درمیومد در صورتی ک ساحلم بچه حاج رضا میبود🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
من الان ت بهتم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
لعنت بهت لیلا این چه طرز شوک دادنه؟؟؟؟
انگار قراره خیلی بیشتر بد بخت شن
اصلا نمیدونم چی میگم🤣🤦‍♀️

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

بگید تنها نیستم و شما هم استرس مرگ امیر و حاج رضا رو دارید🥺🤕🥲
لیلا خیلی نامردی این چه شوکی بود اول صبحی😭😭
قشنگ خواب از سرم پرید😢
اصلا فکرشم نمیکردم😱😱
میشه امروز یه پارت دیگه هم بدی؟🥺🤕

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اصلا مغزم رگ به رگ شد🤕

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

لیلا خیلی قشنگ بود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

لیلا رمانت قشنگ و طولانی نوشتی لطفاً حمایت رو فقط در حد کامنت نزارید کامنت بزارید وبهم امتیاز بدید اینجوری البته ب نظر من بهتر ه

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

ممنون عزیزم ولی باور کن من این حرف زدم فقط و فقط بخاطر اینکه اکثر خوانندگان رمان با دیدن امتیاز ی رمان رو شروع ب خواندن می کنند پس حمایت ها باید قوی و البته ب حق باشه

saeid ..
7 ماه قبل

واااای😨
این چی بود اول صبحی من خوندم..واقعا عالی نوشتی حتی فکرشم نمی‌کردم لیلا🤦🏻‍♀️😱
عالی بود

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

هیععععع من الان تو شوکم😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱
یعنی واقعا ساحل بچه حاج رضا نیست😱🤣
یا قلی😆

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

لیلا ۷۰ امتیاز تقدیم به توووو🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

هعی روزگار…..🫠

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

چه خبره اینجا دخترترکوندیمون که

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

لیلا….
اینقدر کار ریخته روی سرم که نگو
اصلا بدبختی های من یکی دوتا نیستن😂🤦‍♀️🫠

Fateme
7 ماه قبل

لیلااا
اون لحظه که گفت ساحل دخترم بوده واقعا مور مورم شدد
خیلی خوببب بودد برخلاف همه که ناراحت شدن من واقعا دوست داشتم چیزی بود که هیچکس فکر نمی‌کرد
من اول فکر کردم گندم دختر مالکیه😂😂
عالی بود مثل همیشه

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

و خیلی عالی عمل کردی♥️

FELIX 🐰
7 ماه قبل

لیلا من بدتر کنجکاو شدم🤦‍♀️
راستی پارت قبل نتونستم پیام بدم چون شارژم داشت تموم میشد
عالی بودن هر دو پارت👏👏👏

تارا فرهادی
7 ماه قبل

هااا😯

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جون ❤️🧡💛💚💙💜

HSe
HSe
7 ماه قبل

سلام لیلا جونم …
این چه شوکی بود به ما دادی …. به قول خودت لیزر رایگان 😑🤕😅
من الان روابطو کامل قاطی کردم 😅 تروخدا مارو از این کنجکاوی دربیار …
یه چند وقت نبودم اتفاقات مهمی افتاده …

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

دارم میخونم … فعلا هیچ پری نمونده برام …حالم خوب نیستتتتت 😅🤕

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

منم یه هفته نبودم از رمانا عقب موندم ، دارم الان میخونم … حالا حس خالص عشق پارت دادم گفتم چخبر بوده🥲

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

خانم مرادی عزیز ، نمی‌دونم این کامنتِ منو می‌بینید یا نه … دو ماهِ قبلِ به دلیلِ پاره ای از اتفاقات درگیرِ سر و کله زدن با مسیر هایِ جدیدِ زندگیم بودم که از قضا مسیر های پر پیچ و خمی هم بودن، امروز در این تاریخ وقتی کامنتتون رو دیدم راستش خیلی قشنگ بود برام ، ممنون که علاوه بر قلمِ زیبا و کار درست بودنتون، انسانِ خوش سیرتی هم هستین ، بدرخشید❤️

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ووویییی لیلاااا چجوری شوکه ام کردییییااا😳باورم نمیشههه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

ولی خداوکیلی به هر چی فکر میکردم جز این😂😂

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وووییی هنوز باورم نشدهههه😳😳
راستی چقدر مالکی تو رمان ها زیاد شده😂🤷🏻‍♀️همه ی فامیلی های ایرانی استفاده شدن تا حالا تو رمان ها به جز فامیلی من😂😂😂😂🤣

دکمه بازگشت به بالا
50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x