رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۳

3.9
(98)

# پارت ۳

(راوی)

کنار شومینه نشسته بود و از پشت پنجره به باران چشم دوخته بود.

بوی عطر تلخش را با لذت بو کشید.

_ خسته نباشی عزیزم.

کتش را روی مبل گذاشت و آرام گردنش را بوسید.

_ وایی کامیار نکن. یک وقت عمه میاد می‌بینه.

کامیار چشمکی زد.

_ نگران نباش عمه خانم تو کتابخونه است.

دولا شد و این‌بار گرم و پر حرارت لبانش را به بازی گرفت.

گل‌چهره خودش را عقب کشید .‌ بعد از این همه سال مثل ۲۰ سالگی اش گونه هایش گل انداخته بود.

_ قهوه‌ دم کردم می‌خوری؟

_ می‌خورم.

از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه حرکت کرد.

طولی نکشید که با دو فنجان قهوه کنار همسرش نشست.

کامیار لب گشود.

_ خب چی شده خانم گلم؟

_ نگران کارن هستم.

_ چرا ؟ چی شده؟

_ امروز جریان کارت و عروسی سارا را فهمید.

کامیار نفسش را فوت کرد.

گل چهره ادامه داد.

_ خیلی می‌ترسم کامیار، بچه‌ام خیلی بهم ریخت. نگرانش هستم.

_ نگران نباش، کارن بزرگ شده دیگه بچه نیست وقتشه خودش بفهمه اون دختر ارزش عشقش رو نداشت.

_ می‌ترسم کامیار، می‌ترسم کینه به دل بگیره و فرصت دوباره عاشق شدن رو از خودش بگیره، من نمی‌خواهم عشق رو تو وجود خودش بکشه.

کامیار کمی از قهوه‌اش را مزه کرد.

_ نگران نباش،‌ باهاش حرف می‌زنم.

_ ممنونم.

کامیار به پیشانی‌اش کوبید.

_ آخ گلی داشت یادم می‌رفت.

_ چی شده؟

کتش را از روی مبل برداشت و از درون جیب اش جعبه‌ای کوچک بیرون کشید.

_ قابلت رو نداره عزیزم.

گلچهره با شوق وصف نشدنی در چشمان مردی که همه‌ی دنیا‌يش بود خیره شد.

_ وای کامیار ، چرا زحمت کشیدی؟

_ قابلت رو نداره دختر عمو.

گل چهره جعبه را باز کرد و به دست بند طلایی که مقابلش بود نگاه کرد.

_ خیلی قشنگه.

_ نه به قشنگی تو.

دستبند را از درون جعبه برداشت و به دستش بست.

آنقدر دوستت دارم که

یادم نمی آید از کجا شروع شد!

داستان ما نه شروع دارد و نه پایان !

تو یک دفعه پایت را

همان جایی گذاشتی که باید می‌گذاشتی

دیگر هم از من نپرس تا کی دوستم داری؟

مگر می‌شود جلوی راه اقیانوس ها را بست!

مگر می‌شود جلوی خورشید

چیزی قرار داد که دیگر نتابد!

برای دوست داشتن های من

هیچ پایانی وجود ندارد!

اگر تو نباشی و حتی اگر تو نخواهی!

این نویسنده داستان خودش را می‌نویسد!

………………

(دایانا)

کش و قوسی به تنم دادم نگاهم به ساعت افتاد.

مدت زیادی بود که شرکت تعطیل شده بود و فقط مانده بودم تا نقشه‌ای که رویش کار می‌کردم را تمام کنم.

از پشت میز بلند شدم و نقشه را برداشتم و به طرف اتاقش حرکت کردم.

پشت در اتاق ایستاده بودم صدای جر و بحث می آمد.

در باز شد. و دختر جوان شیک پوشی از اتاق فوری خارج شد.

در باز مانده بود. وارد اتاق شدم.

سرش را روی میز گذاشته بود.

_ ببخشید مهندس.

سرش را بلند کرد نگاهش پر از بغض بود.

_ چیزی شده خانم مشفق؟ شما چرا نرفتید ؟

_ داشتم رو نقشه کار می‌کردم خودتون گفتید قبل از رفتنم بیارم نقشه رو ببینید.

نفسش را فوت کرد.

_ بسیار خب نقشه رو بیارید.

به طرفش گام بر داشتم.

نقشه را از من گرفت و روی میز بازش کرد.

نگاهم به کارت عروسی که روی میزش بود افتاد.

رد نگاهم را گرفت. کارت را برداشت و درون سطل زباله پایین پایش انداخت.

_ عه چرا انداختید دور؟

_ قرار نیست تو اون مراسم کوفتی شرکت کنم.

_ بنظرتون خیلی دور از ادب نیست؟

_ وقاحت این‌که عشقم ، کارت عروسی‌اش با یکی دیگه رو برام بیاره.

دلم برایش سوخت.

با خودکار در چند جای نقشه علامت زد.

_ این علامت هایی که زدم اشتباه محاسبه کردید که قابل اغماضه.

نزدیک شدم و نگاهم را به نقشه دوختم.

بوی عطرش عجیب مست کننده بود.

خودم را جمع و جور کردم.

_ اگه ایرادی نداره فردا حتما اصلاحش می‌کنم.

_ نه ایرادی نداره . می‌تونید تشریف ببرید

_ ممنونم.

نقشه را از روی میز جمع کردم و به سمت در حرکت کردم خیلی دور نشده بودم که از حرکت ایستادم.

_ من اگه جای شما بودم حتما به اون عروسی می‌رفتم.

منتظر عکس العملش‌نشدم و فوری از اتاق بیرون آمدم.

…………

(کارن)

باران داشت نم نم می‌بارید،‌ ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون آمدم.

از درون آیینه نگاهم به دختری که کنار خیابان منتظر ایستاده بود افتاد.

خودش بود. دنده عقب گرفتم و کنارش ترمز کردم و شیشه را پایین دادم.

_ سوارشید خانم مشفق من می‌رسونمتون‌.

_ کلاه بارانی‌اش را روی سرش گذاشته بود و نوک بینی‌اش قرمز شده بود.

_ مزاحمتون نمی‌شم آقای کرامت.

_ تعارف نکنید ، سوار شید.

مردد بود ؛ اما بلاخره در را باز کرد و سوار شد.

فوری بخاری را روشن کردم.

ساکت بود و نگاهش را به قطرات باران که روی پنجره نقش می‌بست دوخته بود.

ساده و بدون آرایش بود ؛ اما حتی بدون آرایش هم خیلی زیبا بود. چشم‌هایی سبز رنگش مثل زمرد در صورتش می‌درخشید.

_ نگفتید از کدوم سمت برم.

به خودش آمد.

_ خیابان ریجنت‌ لطفا.

_ مقیم لندن هستید؟

کمی روی صندلی‌ جابه جا شد.

_ لندن به دنیا اومدم ؛ اما کانادا بزرگ شدم.

_ پس اهل کانادا هستید.

_ هرجای دنیا هم که بزرگ شی و زندگی کنی باز هم ایرانی محسوب میشی.

دنده را عوض کردم.

_ البته، تا حالا ایران رفتید ؟

_ نه هیچ وقت فرصتش پیش نیومده.

_ چرا اون حرف رو به من زدید ؟

_ کدوم حرف؟

_ این‌که گفتید باید به اون عروسی برم؟

_ خب من فقط نظرم رو گفتم.

_ رو چه حساب !

_ حق با شماست به من اصلا ربطی نداشت عذر می‌خواهم نباید دخالت می‌کردم.

_ نه، نیازی به عذر خواهی نیست فقط دلیلش رو نفهمیدم.

_ خب خیلی ساده است. شما گفتید اون کارت دعوت متعلق به عشقتونه. من اگه جای شما بودم حتما تو اون جشن شرکت می‌کردم تا نشون بدم نباختم‌ ، ضعیف نیستم. من اهل جنگیدنم‌ از ضعف خیلی بدم میاد.

_ یعنی من ضعیفم ؟

_ منظورم این نبود.

در فکر فرو رفتم. شاید حق با او بود.

_ ممنونم همین جا پیاده می‌شم.

ماشین را نگه داشتم.

_ خیلی لطف کردید جناب مهندس.

_ خواهش می‌کنم.

_ خدانگهدار.

از ماشین پیاده شد و در را بست.

کلید را از درون کیفش بیرون کشید و وارد ساختمان شد.

بوق زدم و از کنارش رد شدم.

پاکت را از درون داشبورد بیرون کشیدم.

رد نگاهم روی اسمش دوباره ثابت شد.

می‌گفت

تو مِثلِ آذری

من هم مثل پاییز

آذَر که می‌شود

پاییز تمام آن غم را کنار می‌گذارد.

و آذَر برایش دلبری می‌کند.

پاییز برای خوشگلی هایش حَظ می‌کند.

می‌گفت: تو آذری

وَقتی که میایی

انگار بِهشت اینجا است.

خُودش اما پاییز نماند.

راست می‌گفتند که پاییز یکدفعه می آید و یکدفعه می‌رود.

به خُودَم که آمدم دیدم تمام برگ‌هایم را به پایش ریخته بودم و او رفته بود

آذر غَم داشت
آذر هی میخواست دِلبَری کند ولی باز غَم داشت

برای اینکه پاییزش خیلی وَقت بود

رفته بود.

مثل تویی که رفته بودی.

( مثل همیشه حمایت کنید و کامنت بزارید مهربون ها)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

من فقط میخوام بدونم کی یک امتیاز داده! اگه جا داشت برات بیست ستاره رو پر میکردم ولی تا پنج تونستم😂 این رمان فوق‌العاده قشنگه اینکه کامیار با عشق به گلی بعد از گذشت این همه سال میگه دخترعمو هزاران معنی پشتشه

تیکه آخرش خیلی غمگین بود دلم گرفت😔 در کل قشنگ و پرفکت بود👌🏻

Fateme
4 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگ بود
این که بعد از این همه سال هنوز هم انقد عاشق همن خیلی قشنگه خسته نباشی عزیزم

Tina&Nika
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزممم🥰🥰🥰🥰

Narges Banoo
4 ماه قبل

چه رمانتییییک😍😍😍
آفرین نویسنده خوشگل مینویسیا❤
خداقوت😁

لیلا ✍️
4 ماه قبل

وای الان داشتم کامنت‌های فصل اول پارت ۶۳ بوی گندم رو میخوندم چه جو گرم و صمیمی داشتیم😥🤕🤒🤢

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

وای دقیقا
زیر یکی از پارت های بخاطر تو ۱۱۱ تا کامنت بود که باهم حرف میزدیم
گاهی وقتا انقد حرف میزدیم که یه پست جدید میزاشتیم تا فقط زیرش چت کنیم یادته؟

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

نیازمند یه عاشق عین کاوه هسدم😐😂
خسته نباشییی❤

آلباتروس
4 ماه قبل

عجبببببب
بالاخره فهمیدم این آنی چش بود!! واقعا غافلگیر کننده بود. آنی چنان مهربون و فداکار بود که بعید بود یهو چنین نقشی بگیره. تو سوپرایز کردن نظیر نداریا😁
و لازمه بگم مونولوگات محشرن؟
این جمله‌ات که گفتی کاش آدمام به شرط چاقو بودن یا از سرخی قلبشون یا از سفیدی چشاشون… واقعاااا زیبا بووود. دختر اینا رو از کجا میاری😅
حتی مونولگای این پارتو هم ترکوندی. متن آذر واقعا منو به مورمور انداخت.
یک کلام
قلمت
محشرررررره.👏👏👏👏👏👏

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

میدونستی الان یه توهین خیلی بزرگ به خودت کردی؟
حتی اگه می‌خوای از بقیه تعریف کنی به هیچ وجه خودتو پایین نکش!

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

از تواضع بالاشه گلم😅😍 میگن درخت هر چی پر بارتر سرش پایین‌تر مصداق مائده جانه

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

درسته منم اینو شنیدم و باورش دارم اما این به معنای دست کم گرفتن خودش نیست. پارتاش و قلمش واقعا زیبان مخصوصااااا مونولوگاش که یک گفتگوی مستقیم بین نویسنده و خواننده‌ست. افکارشو با یک بیان زیبا به خواننده‌ها منتقل میکنه. قطعا سزاوار بهترین تعریفاست!

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

بله حق با توعه به نظر منم آدم نباید خودشو دست کم بگیره و خودزنی کنه غرور زیادم خوب نیست یه تعادلی باید داشته باشه منظورتو کامل فهمیدم عزیزم

saeid ..
4 ماه قبل

پارت هات پر از حس خوب هستش
همه چیز رو چنان زیبا مینویسی که احساس میکنم خودم اونجا حضور دارم.
واقعا عشق زیبایی هستش بینشون 👌👌
عالی بود مائده جان

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x