رمان شوکا

شوکا پارت 36

4.7
(6)

شوکا پارت³⁶

گفتم این از این اخلاقا نداشت

پس واسه در آوردن لج نیما لبخند حرص دراری رو به نریمان زدم و گفتم

_تو هم اصلا عوض نشدی برادر شوهر جان

و بعد با گفتن این حرف که بیشتر رگه کنایه داشت دستش رو گرفتم و باهاش دست دادم.

یعنی کارد میزدی نیما خونش در نمیومد

فقط آماده بودم عین گاومیشی که پارچه قرمز دیده حمله کنه که یه لگد بزنم بهش

اما خوشبختانه با صدای حاجی مشغول صحبت درباره ی شرکت شدن.

منم با خاله و مامان و لیلی مشغول صحبت شدیم

این وسط نریمان فقط سر تکون میداد و موافقت می‌کرد.

خاله با دیدن اینکه تو یه دنیای دیگم گفت

_خوبی شوکا؟

متعجب گفتم

_من؟!

_آره خیلی پکری

لبخندی زدم

_نگران نباشید خوبم

نریمان بالاخره بیخیال گوشی شد و موبایلش رو گذاشت رو عسلی کنار کاناپه و گفت

_زن داداش یکم چاق شدی..حامله ای؟!

با گفتن این حرف نگاه متعجب همه رو من کشیده شد.

به نیما نگاه کردم که به ظاهر نمیدونست چیزی بگه.

لبخندی زدم و گفتم

_من چاق نشدم نریمان جان…راستش فعلا نیما در تصمیم بچه نیست.

خاله متعجب گفت

_وا چرا؟!!!

نیما_مامان سوالی میکنیا من فقط ۱ روز از ازدواجم گذشته…انقدر نگاهتون به من بده که انتظار داشتید زنم اینجا ۳ قلو رو کنه.

حرف حق

همه ساکت شدن و منم ببخشید گفتم و رفتم آشپزخونه

با دیدن روشنک و زلیخا خانم سرپرست خدمتکارها گفتم

_زلیخا خانم اگه کاری هست بده من انجام بدم

زلیخا خانم با دیدن من زد رو لپش و گفت

_خدا من رو بکشه خانم کوچیک مگه این روشنک مُرده من کارا رو بدم به شما؟

_شوکا یه لحظه میای؟

به نریمان نگاه کردم و گفتم

_نه

رفتم سمت اتاق پله ها که از سایش و صدا کردن‌اش متوجه شدم که داره دنبالم میاد.

دستام میلرزید اما بازم به راهم ادامه دادم

واقعا نمی فهمید؟

چطور تونست برگرده ایران و تو چشمای من توی روز عروسیم بهم بگه مبارک باشه زن داداش؟

یعنی من انقدر بی کس و کار بودم؟

در اتاق نیما رو باز کردم اما قبل اینکه در رو ببندم پاش رو گذاشت لای در و در رو باز کرد‌.

انقدر وقیح و پرو

انقدر‌ هوس پرست و هرزه

آروم گفتم

_به روح بابام ولم نکنی جیغ میزنم همه بریزن سرت نریمان

پاش رو برداشت

خودش میدونست من روح بابام رو الکی قسم نمی‌خورم

در رو بستم و با کلید قفلش کردم.

روی زمین سر خوردم

به در تکیه دادم

انقدر‌ کثافت بود که از اعتماد و من و حتی مامان که به خاله هی کوشتزد می‌کرد اندازه ی وجودش منو دوست داره سو استفاده کرد

بعد مدتی کسی به در ضربه زد که از پشت در پاشدم

در باز شد و قامت لیلی توی چهارچوب پیدا شد

متعجب به من نگاه کرد که لبخندی زدم.

_حالت خوبه چرا اینجایی؟!

_ببخشید آجی ماهیانه شدم اذیتم کرد.

آهانی گفت و سوالی ادامه داد

_شوکا؟

_جانم؟

_یه سوال میپرسم راستشو بگو؟

_اتفاقی افتاده؟

نگاهی به پشت سرش کرد و بعد اشاره به تخت گوشه اتاق کرد

منظورش رو فهمیدم و کنار هم روی تخت نشستیم

دستم رو گرفت و آروم به طوری که فقط من بشنوم گفت

_آجی راستش رو بگو مگه تو شمال ماهیانه نشدی؟ توی جمع من فقط حواسم به تو و نیما و نریمانه…از بس وقتی دیدیش دستات یخ زد و نیما عصبی شد…حتی الان…الانم دستات میلرزه

قطره اشکی از چشمم چکید

من لیلی رو خوب می‌شناختم هر چی باشه توی بغل خودم بزرگ شد

چون مامان همش سرکار بود و پای قرض و قوله نمی‌رفت.

مطمئن بودم میخواد بهم بگه من تو و پشت سرت نریمان رو دیدم که چطوری عصبی از پله ها بالا می‌رفتید

خب حتما نریمانم بهش گفته که من کدوم اتاقم

هر چند آدم جلوی خودش رو میتونه بگیره ‌ولی شیطون…

نه…

حتما فکر کرده من و برادر شوهرم…بله دیگه

پوفی کشیدم

_چیزی نیست آجی

_شــــــــوکـــــــــــــا…تو الانم داری دروغ میگی…

نگاهی به چهره ناراحتش کردم

چقدر خانم شده بود

لبخند محوی ناخودآگاه زدم

انگار همین دیروز بود که گذاشتنش بغلم و گفتن

این خواهرته لیلی

اشک دیدم رو تار کرد و نذاشت قیافه خوشگل و آرایش کردشو ببینم….که از هر نقاشی برای من ارزشمند تر بود

بغلش کردم و اشکام رو پاک کردم.

همون روزی که به چشمای بستش نگاه کردم و مامان طوبی دم گوشم گفت

“مثل چشمات مراقب یادگار بابات باش”

سرم رو تو گودی گردنش فرو کردم و عطر تنش رو به ریه هام وارد کردم.

انگار اونم گریش گرفت که تنم رو عین یه حصار در آغوش گرفت

_لیلی دلم برات خیلی تنگ شده بود همه کسم

ناخودآگاه سیل اشک روی گونم جاری شد که با صدای مامان از بغل هم خارج شدیم

_لیلی کجایـــــــــــــــــــــی رفتی بیاریش شام خودت موندگار شدی.

و بعد صدای ساحل که معلوم بود تا خرخره داره می لومبونه‌

_ولش کن گلچهره خودمون تنها بخوریم من خودم سهمش رو میخورم

نگاهی به چهره هم کردیم

لیلی که زیر چشمش بخاطر اشک سیاه شده بود نگاهی به در و دوباره به من کرد

و هر دو زدیم زیر خنده

دستش رو گرفتم و از رو تخت بلند شدیم.

اون رفت سمت میز توالت و گفت میره تا آرایشش رو درست کنه.

اصلا خودمم دیگه قضیه نریمان رو فراموش کردم

برای حرص دراری نیما یه رژ قلوه ای در اوردم و کشیدم رو لبام که لیلی گفت

_نیما مشکلی نداره؟

در جوابش سری به چپ و راست تکون دادم و کمی به خودم رسیدم و با گفتن یه بریم دست در دست هم از از اتاق خارج شدیم و دونه دونه پله ها رو پایین رفتیم

وارد سالن شدیم و همه رو مشغول خوردن دیدیم که نریمان با دیدن ما گفت

_به‌به قدم رنجه فرمودند

از جملش که رگه های تمسخر داشت بدم اومد

کلا از وجودش بدم میاد

من و لیلی رو دوتا صندلی کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم

کمی برنج کشیدم و کمی قرمه سبزی هم روش ریختم

خاله سر صحبت رو باز کرد و گفت

_بچه ها راستش خیلی وقت بود حتی همون مواقع خواستگاری میخواستم یه تور بزارم برای مشهد

سرم رو بلند کردم و با خاله چشم تو چشم شدم و بعد سرم رو طرف نیما برگردوندم

اونم متعجب مثل من به چشمان نگاه کرد و هر دو برگشتیم سمت خاله که با صدای مامان سرم برگشت سمتش

_راستش رو بخواید وقتی شبنم با من این مسئله رو در میون گذاشت رفتم توی این هتل هایی که مال شرکت بود…اسمم در اومد برای مشهد

راستش بچه ها خیلی امکاناتش خوبه وضعیت سرویس دهیش هم عالیه یه بار در اومدیم برای زائر سرا فکنم شوکا 1 سالش بود

لبخند زدم و سری تکون دادم

باورم نمیشد برای خودشون بریدن و دوختن و حتی از ما نظر نخواستن حالا من که مامان منو خوب میشناسه ولی نیما 100% موافق مشهد نبود و فقط میگفت تور خارج از کشور

من اگه برگشتم و دیدم اونا سیسمونی بچه مونم خریدن والا تعجب نمیکنم

لیلی با تعجب گفت

_ماه عسل؟!

حاجی به تأیید حرفش سری تکون داد و من چشمام از حدقه در اومد بیرون که مامان طوبی با خنده گفت

_حداقل یه نظر خواهی میکردین بچم چشاش در اومد

لبخندی زدم و به نیما نگاه کردم که گفت

_برای چه روزی؟

خاله گفت

_برای 26 تا 30

دقیقا 4 روز میشد و تمام تلاششون این بود ما بیشتر اونجا بمونیم حتی اگه شد بهمون یه ساعت دیرتر میگفتن برای برگشت که از پرواز جا بمونیم

سری تکون دادم و دوباره مشغول خوردن شدم

توی تمام طول شام غذا در آرامش و سکوت بود و من چقدر دوست داشتم

ساعتها این سکوت برقرار بود تا تنهایی کمی با نیما حرف بزنم

البته یه حس دلخوری کمی هم داشتم بهش که چرا برای آرایشم چیزی بهم نگفت

البته خودشم خیلی توی قضیه مشهد غرق بود

بعد شام کمک روشنک کردم که سفره رو جمع کنه و نشستم روی کاناپه وسط نیما و مامان طوبی

کمی سیب پوست کندم و تیکه کردم و همراهش نارنگی هم توی ظرفم و خواستم برای مامانی بزارم که دستم خورد به بشقاب پر تیکه موز و نارنگی و سیب و انار دون شده

نگاهی به ساحل و بعد به مامان طوبی انداختم و هر دو با هم بچگونه گفتیم مامانی

خلاصه از ما اصرار از اون انکار که بالاخره لیلی گفت

_آجی شما برا نیما جون پوست بکن.

ساحل بشکنی زد و گفت

_احسنت

_احسنت و درد بی درمون

مخاطب جملم ساحل بود ولی با کوسن توی کله لیلی زدم

نیما دم گوشم گفت

_چقدر ور میزنن

با چشمای گرد بهش نگاه کردم که قیافه مظلومی گرفت

هر چند میدونستم شوخی کرده ولی هر چی از دهنم میومد بارش کردم

همه هم اونجا از خنده منفجر داشتن میشدن از کل کل های ما چهارتا

بالاخره مامان طوبی با خنده گفت

_خدانکشتتون واییییی مردم از خنده اصلا بزارید هر دو رو میخورم

چشم و ابرویی برای ساحل اومدم و با کلی غر و فر ظرف میوه رو

دقیقا گذاشتم جلوی مامان طوبی که ساحل بشقابی رو هل داد و منم بشقاب اون رو که در آخر مامان طوبی

هر دو بشقاب رو با اندازه مساوی مال من سمت راست و مال ساحل سمت چپ گذاشت جلوش

**********************

توی راه بودیم و عمارت عمو حسین اینکه خارج از تهران بود یکم راه طولانی بود

و برای همین ضبط رو زیاد کردم که جلوی خودم رو بابت سوال پیچ کردن

از نیما برای ماجرای نریمان بگیرم.

غرق آهنگ ابی و خیره به بیرون بودم که ضبط خاموش شد و من سرم رو با اخم چرخوندم سمت نیما

_چیکار میکنی داشتم آهنگ گوش میکردم!!!!!

با آخم های در هم نگاهم کرد و گفت

_تو میدونستی نریمان ایرانه

نیشخندی زدم

_معلومه که نه

با اخم اسمم رو صدا زد که نگاهی جلو کردم

حوالی 3 شب بود و با اسرار های زیاد خاله و عمو برای موندن و اسرار ما برای رفتن قصد رفتن کردیم

اصلا نمیتونستم و حوصله دعوا نداشتم

فقط به یه کاپوچینو برای سر درد احتیاج داشتم و مثلا یکم خوابیدن که در اصل غلت خوردن رو رخت خواب بود

دلمم نمی‌خواست به نیما بگم که نریمان برای عروسیمون بود که بعد داد و بیداد راه بندازه

پس سرم رو چسبوندم به شیشه و گفتم

_نه

_شوکا…

_ترو خدا گیر نده سرم داره منفجر میشه

لب باز کرد چیزی بگه اما باز سکوت بر قرار بود سکوت و سکوت و سکوت…

در همین موقع موبایلم رو باز کردم و یکم کجش کردم تا نیما نبینه و توی واتساپ برای “گیتی” نوشتم

“سلام فردا صبح برام وقت داری؟”

انگار پای موبایل بود که سریع آنلاین شد و پایین اسمش برام کلمه در حال تایپ اومد

و بعد پیامش که نوشته بود

“سلام👋

آره فکنم وقت هست باید از منشیم بپرسم

ولی همیشه حدود های ساعت 10 وقت دارم”

براش تایپ کردم

“بهم خبر بده👋”

و بعد گوشی رو خاموش کردم که نیما پرسید

_کی بود؟!

دوست نداشتم بدونه میخوام دوباره بعد 4 سال برم مشاوره برای همین گفتم

_نهال بود گفت فردا اگه وقت دارم اکیپی بریم سینما فیلم جدید اومده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

الان که فکر میکنم از نیما هم خوشم نمیاد😑🤦‍♀️😂
نریمان هم دوست ندارم روانیه 🤦‍♀️ 😂
شوکا هم خیلی اخلاقاش رو مخمه🤦‍♀️😂
موفق باشی❤😘

sety ღ
پاسخ به  mahoora 🖤
10 ماه قبل

نمیدونم😂🤦‍♀️
یه جوری برخورد میکنه با همه که خیلی دوسش ندارم🤦‍♀️
شاید یه مدل از بالا به پایین نمیدونم… فقط میدونم حال نمیکنم باهاش😂🤦‍♀️

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم 😍👑
و البته غمگین دلم واسه شوکا کبابه😥😥

لیلا ✍️
پاسخ به  mahoora 🖤
10 ماه قبل

وای چه بد..’☹️☹️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x