رمان فرفری

رمان فرفری پارت 10

4.3
(12)

#10

بعد از دیدن خونه برگشتیم سالن نشستیم لاله خانم رفتم۴لیوان شربت آورد

تعجب کردم چرا اضافه آورد

سینی روگذاشت رو میز زنگ آیفون رو زدن

لاله:من بازمیکنم آرشاویره

ابروهام پرید بالا دوروزه همش این اسمو میشنوم

چندلحظه بعد صدای ترمزماشین اومد انگاررسیده جلوی در

یکم بعد اومدن داخل سرم پایین بود که باصدای سلام آشنایی سرم پرید بالا

اِ این که همون مردک اعصاب خورد کنه دیروزی هستش

سریع بلند شدم سلام کردم
اونم با ابروهای بالا رفته سلام داد نشست
بعداز خوردن شربت ها قرداد رو دادن امضاء کنم

آرشاویر: لطفا کامل بخونید بعد امضاء کنید که بعداً به مشکل نخوریم

من:چشم

خخخ چشم چه غلطا

شروع به خوندن کردم اوکی بود رسیدم به حقوقش جوووون عجب مبلغ توپی چه ها که نکنم با این پول

تموم که شد امضا کردم

لاله:خب گلم از کی میتونی بیای؟

من:اگه مشکلی نیست از الان شروع کنم؟

لاله:نه گلم هرجور خودت راحتی

آخ ننه چقدر این خانمه جیگره خخخخ

بلند شدم لیوان هارو تو سینی گذاشتم بردم آشپزخونه گذاشتم تو سینک

با دست چلاقم به زور شستم

بعد تصمیم گرفتم ناهار بزار ولی قبلش ازشون باید بپرسم که برای چند نفر درست کنم وچی بزارم

رفتم سمت سالن که صدای حرف زدنشون رو شنیدم منم فضول رفتم پشت دیوار گوش وایسادم

زینب سادات:پسرم چرا عسل رو نیاوردی؟

عسل کیه نکنه زنشه پس چرا من خونش بودم ندیدمش عکسشم نبود

آرشاویر: خونه نبود برای ناهار میرم میارمش

دیگه صدا نیومد منم رفتم بیرون بعد رفتم سالن سرفه الکی کردم تا متوجه من بشن

بعد آروم پرسیدم چندنفربرای ناهار هستن وچی درست کنم؟

لاله:عزیزم همسرم وپسرم وداداش وعسل با مامانم وخودت

من:ناهارچه غذایی بزارم؟

لاله:قرمه سبزی بزار که همه ما دوست داریم

چشم

برگشتم آشپزخونه چون قبلش لاله جای همه چیزو نشون داده بود چیزایی که لازم بود برداشتم

شروع به درست کردن غذا کردم

چندساعتی مشغول بود خورشت گذاشتم برنجم آبکشی کردم گذاشتم دم بکشه

وسایل سالادشیرازی هم آوردم نشستم پشت میز شروع به خورد کردن کردم

همه چیز که تکمیل شد ظرفارو بردم تا سالن غذاخوری میز رو بچینم

که لاله خانم هم اومد کمکم

همون موقع آیفون رو زدن

آرشاویر:من میرم درو باز کنم باید خودمم برم دنبال عسل

بلند شد رفت با ریموت کنار آیفون درو زد کتش رو برداشت رفت

چند دقیقه بعد صدای پسری که لاله خانم روصدا میکرد برگشتم سمت در یه آقای حدوداً ۳۵ساله وپسر ۶,۷ساله وارد شدن

پسره بدو اومد پرید بغل مادرش

_سلام

ماهم جواب سلام آقاهه رو دادیم

لاله:معرفی میکنم همسرم ارسلان وپسرم سهیل

وایشون هم فرشته جون هستش از امروز میاد کنار مامان باشه

ارسلان :خوش اومدین

من:ممنون

اونارفتن سالن نشیمن منم میز رو کامل چیدم رفتم به غذاها سر بزنم

خب همه چی اوکیه

اوووم چه بویی داره خورشت آب و دوغ هم بردم سرمیز غذاهارو هم کشیدم گذاشتم سرمیز

همه چیز که آماده شد آقا آرشاویر هم اومد سهیل درو باز کرد ماشین اومد

تا اومدن داخل متوجه شدم عسل زنش نبوده بلکه یه دختر۳ساله ناز بود که از همون لحظه که دیدمش چشمام قلبی😍شد

اومدن سر میز همه نشستن

میخواستم برم آشپزخونه اونجا غذا بخورم که اجازه ندادن

مجبوری نشستم کنار عسل کوچولو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x