رمان گذشته شیرین

رمان گذشته شیرین پارت هشتم

4.5
(25)

رمان گذشته شیرین

پارت هشتم

من : موافقم بابا

۵ ساعت بعد

بالاخره کارای دانشگاهم تموم شد و الان داریم با  بابا بر می گردیم  خونه . وقتی رفتم خونه مستقیما میرم پیش نیلگون تا بپرسم که  دلیل سردی این مدت چیه .  وارد کوچه میشیم و بابا ریموت رو میزنه و وارد خونه میشیم . با دیدن چراغ های خاموش خونه نیلگون ابروهام بالا میپره یعنی ممکنه خریدش تا الان طول کشیده باشه؟؟؟ . از ماشین پیاده میشم که بابا میپرسه:

میخوای بری پیشش؟؟

انقدر حواسم پرته که میگم:

_ ها؟ کی؟

و بعد با خنده به خونه ی نیلگون اشاره میکنه. خجالت میکشم و سرم رو پایین میندازم که بابا ، با تک خندی میگه:

باشه برو فقط زود بیا.

سر تکون میدم و بابا به سمت خونه میره و من راهمو کج میکنم به سمت خونه نیلگون . و در  میزنم و کسی در رو باز نمیکنه .  دستگیره در رو پایین میکشم و وارد خونه میشم . و با خونه ای تاریک مواجه میشم و این تاریکی اصلا به من حس خوبی نمیده .

من: نیلگون . نیلگون خوابی؟؟؟

صدایی نمیشنوم و وارد تنها اتاق خونش میشم  و چراغ رو روشن میکنم و با ندیدن چمدونی که همیشه گوشه اتاق بوده قلبم یه لحظه نمیزنه. عین وحشی ها سریع چنگ می زنم و در کمدش و وقتی لباس هاش رو نمی بینم  شوک زده چند قدم عقب میرم و یکدفعه زانو هام شل میشه و رو زمین میفتم و بعد تاریکی مطلق .
…….
……..
……
آروم چشمام رو باز میکنم که با صورت مامان و بابا و خانم بزرگ مواجه میشم و مامان همونجوری که آب بینیش رو میکشه بالا میگه :

خداروشکر که خوبی پسرم نگرانت شدیم

به آرومی میگم: چرا نگران شدید؟

و من بعد از چند دقیقه یادم میاد چه اتفاقی افتاده .

نیلگون ….رفتن .. چمدون …. لباس هاش

و با یاد آوری این موضوع سریع نیم خیز میشم و  رو به بابا با لحن پر بغضی میگم:

بابا نیلگون چرا تو خونش نیست؟ ها؟ بگید که رفته خرید دیگه نه؟

با این جملم بابا سرش رو پایین میندازه و بعد به مامان اشاره میکنم:

مامان شما بگید چرا نیلگون نیست ها؟

که خانم بزرگ عصبی لب میزنه:
پسر جون خودت که دیدی لباس هاشم نبود احتمالا صبح  یواشکی با رحیم رفته کرمان  .

من : یعنی چییی اون که کرمان کسی رو نداره

خانم بزرگ : آروم باش پسرم اون فرار کرده بعد من بدونم اون تو کرمان کسی رو داره یا نه…

و بعد مشت هام رو روی تختم مزنم و عین پسر های دوساله داد میزنم:

نه نیلگون من نرفتهههه . من مطمئنم که نیلگون نرفتهههه . نیلگون منو دوست دارهههه . من مطمئنم  .

و باز عین دیونهه ها فریاد میزنم:

آره آرههه نیلگون رفته خرید چمدونشم همینجوری الکی با خودش برده آرههه من میدونممم

چند ماه بعد:

همنجور که به  آسمون نگاه میکنم پرهان باز میاد به سمتم و میگه:

پسر بیا بریم  خارج . این خونه برای تو سمه سم میفهمیی. هر چقدر اینجا بمونی حالت بدتر و بدتر میشه

بازم بهش جوابی نمیدم که میگه:

آخه داداش من  تو اگه بخوای همش هر روز تو خونه ی اون عوض…

سریع به سمتش بر میگرم و میگم:

به نیلگون من  نگو عوضی الان میشنوه ناراحت میشه هاا

پرهان ناراحت بهم نگاه میکنه  و میگه

پرهان: باشه باشه بهش نمیگمم . تو بیا بریم خارج مطمئنم اون رو هم فراموش میکنییی

من : عه واا پرهان چه چیز هایی میگیااا . یعنی میگی من نیلگون رو ول کنم بیام خارج . نچ نچ نمیشه که

پرهان یکدفعه بلند داد میزنه:

داداش من چرا نمیخوای بفهمی نیلگون رفته بخدا رفته

من : صداتو بیار پایین هی هر چی میگم صداتو بالاتر میبری . گفتم که نیلگون  نرفته . الانم برو ببین تو خونش خوابه

پرهان سرش رو به صورت  تاسف تکون  میده و از اتاق بیرون میره  . من دوباره به خونه ی نیلگون نگاه میکنم

فلش بک ۹ سال پیش

کانادا تورتنو

صدای در رو میشنوم ولی حوصله اش رو ندارم که بخوام برگردم و ببینم گیه . البته خب معلومه پرهان هست.

پرهان: آردا تو چرا با خودت اینجوری میکنی ها؟ چرا نمیفهمی یا فهمیدی ولی خب خودتو زدی به اون راه .

و بعد میاد رو به روم و نمیدونم چی تو صورتم میبینه که میگه:

باز تو گریه کردی .

گریه هه انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم کی اشکام پایین اومدن

پرهان: آخه دیونههه …

و بعد بقیه جمله اش رو میخوره و محکم سرمو رو سینش میذاره و میگه:

آروش باش پسر هر چی دلت خواست گریه کن

و من این دفعه با صدا گریه میکنم…..

فلش بک ۹ سال پیش :

ایران _ شیراز

به آرومی چشمام رو باز کرده و خانم نصیری رو میبینم که میگه:

به به دختر قوی مون هم به هوش اومد . سما جان بیا پیش دوستت تا من برم به بقیه مریض هام سر برنم

که یکدفعه سما میاد و میگه:

نیلگون خوبی

با صدایی که از ته چاه میاد بیرون میگم:

آ..ر…ه

سما لبخند غمگینی میزنه و میگه :

دیروقته  نیلگون بیا برو پیش زیبا بانو تا سریع بریم خونه چون فردا هم باید بریم مدرسه

من : باشه . ببخشید سما که تو رو هم تو زحمت انداختم و بعد بلند میشم و  با سما آروم به سمت ccu حرکت میکنیم . و بعد از ۱۰ دقیقه که من با زیبا بانو صحبت میکنم . سما از بیمارستان خواهش میکنه که برامون یه آژانس بگیرن . و بعد از اینکه پذیرش میگه آژانس اومد . با سما به سمت  در خروجی بیمارستان میریم و ماشین آژانس رو می بینیم که داره راهنما میزنه . و با سما به سمتش میریم و در رو باز میکنیم و داخل میشینیم .

_ سلام خانم

_ سلام آقا.

_ خانم برم …. درسته دیگه ؟

_ بله درسته آقا

و من سرم رو شونه ی سما میذارم و چشمام رو میبندم و متوجه میشم که سما دستم رو گرفته و آروم میگه:

نگران نباش کبود جونم . همه چی درست میشه

فردای آن روز :

نزدیک خونه بودم که متوحه شدم یه bmw سفید جلوی در خونمون پارک کرده . چند بار پلک زدم تا ببینم درست می بینم که میبینم بله درسته ؟ آخه تو این محله کسی از این ماشین ها نداره و مدل بالا ترینشون سمند هست .  پس یعنی این مال کیه . ممکنه اشتباهی کسی اینجا پارک کرده باشه؟   نه غیر ممکنه . از فکر ماشین رو به رو بیرون میام و کبید رو داخل قفل میچرخونم و وقتی وارد خونه میشم .  صدای خداحافظی یه مرد با اکبر میاد . هه یعنی اکبر تو این شرایطی که زنش مریضه مهمون دعوت کرده؟ حالا یعنی مهمونش کی هست که زیبا بانو رو نادیده گرفته . حتما همون دوست های بی ریخت و معتادش هه . و یکدفعه با دیدن مردی که از در خونه بیرون میاد چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد میشهههه .

این داستان ادامه دارد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
10 ماه قبل

خیلی کم بود بعد از چند روز یه پارت دیگه بده وای نکنه آردا رو دیده

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

خواهش میکنم گلم ولی وقتی نمیتونی درس پارت بدی رمان نمی‌نوشتم میزاشتی امتحانت تموم شه بعد حالا ما ابن طوری تو خماری میمونیم

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

پدر اردا

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x