رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۵۹

4.4
(159)

سرم را از روی سینه آرمان بلند میکنم و نگاه اشکی‌ام را به چشمانش میدهم

چشمانی که حالا پشیمانی دارد

اما داغ دل من را آرام نمی‌کند

من می‌توانستم کودکم را دوماه دیگر در آغوش بگیرم و با دیدنش زیر آن دستگاه‌ها قلبم زخمی نشود

هیچ چیز حال بد آن سه روز و حس خائن بودنم را پاک نمی‌کند

آرمان را کنار میزنم و خود را از آغوشش بیرون میکشم

دستم را به دیوار می‌گیرم و با هق هق و به زحمت می‌ایستم

با ایستادن من او که در نزدیکی‌ام زانو خم کرده استم هم به همراه آرمان می‌ایستد

با هق هق جوابش را میدهم

_ببخشم؟……………….چیو بخشم؟………….

دستم را به سمت آرمان می‌گیرم و ادامه میدهم

_نگام نمیکرد………………نمی‌خواست حرفام رو بشنوه…………….سه روز حتی تلفنم رو جواب نداد…………..

دستم کنار بدنم رها میشود

_بچم به جای اینکه تو بغلم باشه توی بیمارستانه………………چرا؟…………….فقط بگو چرا؟

سرش را پایین می‌اندازد اما اشک‌های من تمامی ندارد

_از جفتتون قد یه دنیا دلخورم…………….من آدم انتقام نیستم خودتونم میدونید……….بخشیدم……….اما…………….اما دلم حالا حالاها اونجوری که باید باهاتون صاف نمیشه………………خیلی نامردین

با همان چشمان خیس از کنار آرمین میگذرم و وارد اتاق میشوم

داروهایم را میخورم و بر روی تخت دراز میکشم

دارو‌ها کم کم اثر می‌گذارد و خواب را مهمان چشمانم می‌کنند

●●●●●●●●●●●●●●●●

شال بادمجانی رنگم را بر روی موهایم می‌اندازم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج میشوم

این یک هفته عین برق و باد میگذرد و امروز قرار است برای مرخص کردن دخترمان به بیمارستان برویم

بعد از ورود به پذیرایی آرمان را مخاطب قرار میدهم

_من آمادم بریم؟

نگاهش را از موبایلش می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود

با لبخند جلو می‌آید و بعد از گذاشتن دستش پشت‌ سرم بوسه محکمی بر پیشانی‌ام میزند

آرمان_بریم

دوشادوش هم از خانه خارج می‌شویم

داخل آسانسور آرایش ملایمی که بر صورتم نشانده‌ام را چک میکنم و پس از ایستادن آن بيرون می‌رویم

داخل ماشین هیچ حرفی بینمان زده نمی‌شود

در این یک هفته برای شیر دادن به دخترکم به بیمارستان رفته‌ام و حالا که قرار است اورا با خود بیاوریم شور و شوق عجیبی دارم

بعد از آن روز آرمان و آرمین آنقدر پیشانی رو را ثابت کردند که بیخیال شدم و سعی کردم فراموش کنم

کمی بعد آرمان ماشین را جلوی بیمارستان پارک می‌کند و همزمان پیاده میشویم

او ماشین را دور می‌زند و کنارم می‌ایستد

دستم را در دست می‌گیرد و با قدم‌های آرام وارد بیمارستان میشویم

بس از هماهنگی‌های لازم به سمت بخش نوزادان می‌رویم

با ورود به بخش و دیدن دخترکم به سمتش پرواز میکنم

پرستار که در حال آماده کردن اوست اورا به آغوشم میدهد

آوینایم را محکم به سینه‌ام میچسبانم و عطر تنش را عمیق نفس میکشم

صدای زمزمه آرام آرمان را می‌شنوم اما واکنشی نشان نمی‌دهم

آرمان_میرم کارای ترخیس رو انجام بدم

قبل از خروجش از اتاق به سمتش برمیگردم

_آرمان؟

می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد

آرمان_جانم؟

_بیا شناسنامش رو از توی کیفم بردار

سری تکان می‌دهد و جلو می‌آید

آرمان همان روز اول برای گرفتن شناسنامه‌اش اقدام کرده بود و دیروز شناسنامه به دستمان رسید

آوینا مجد

دختر ما

کسی که در کنار پدرش حاضرم جانم را برایشان بدهم

آرمان شناسنامه را از داخل کیفم برمی‌دارد و با گفتن اینکه زود برمی‌گردد از اتاق خارج می‌شود

بر روی تخت مینشینم و آوینا را آرام بر روی تخت می‌گذارم

با کمک پرستار اورا آماده میکنم و وسایلش را جمع میکنم

آرمان که برمی‌گردد ساک وسایل را از دستم می‌گیرد و من پس از درآغوش کشیدن آوینا در کنارش قدم برمیدارم

بعد از تشکر از پرستار و غیره از بیمارستان خارج می‌شویم

به سمت ماشین حرکت می‌کنیم

آرمان در ماشین را برایم باز می‌کند و من آرام مینشینم

دلم نمیخواهد آوینا را از خودم جدا کنم

آرمان ساک را بر روی صندلی عقب می‌گذارد و خودش پشت فرمان جای میگیرد

یک دستم را زیر گردن دخترکم نگه میدارم و با دست دیگرم آرام گونه‌اش را نوازش میکنم

چشمانش را بسته است و در آغوشم آرام خوابیده است

آرمان_چیزی نمیخوای؟……..برم خونه؟

صدایش را می‌شنوم اما آنقدر غرق نوازش آوینا هستم که متوجه حرفش نمیشوم

حرفش را مجدد تکرار می‌کند

آرمان_هلما؟…….چیزی نمیخوای…….برم خونه؟

نگاهم را به چشمانش میدهم

_هان؟……نه چیزی نمیخوام بریم خونه

ماشین را روشن می‌کند و به سمت خانه حرکت می‌کند

در راه برعکس حرف من از فروشگاه کمی خرید می‌کند و مجدد به سمت خانه می‌رود

☆هایییییی😃😃

من برگشتم😃

حمایت فراموش نشودددد😥🥺😉

راستی اگر کسی هست که بچه داشته باشه توی کامنتا بگه سوال دارم🥺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
44 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

اولین کامنت

saeid ..
6 ماه قبل

مال منم تایید کن😡😂

nor m
مدیر
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

تایید کردم حالا بوسم کن😌

saeid ..
پاسخ به  nor m
6 ماه قبل

ممنون 🤣😘

saeid ..
6 ماه قبل

#حمایت از غزل بانو🌿

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ووویییی من قربون آوینا جونم بشم آخههه🥺😭❤
تو هم خوب یاد گرفتی با احساسات من بازی کنیااا🤣😂
عالی بود غزلیی💋
راستی در مورد بچه سوالت رو بپرس من بچه دور و برم زیاد بوده یه سری اطلاعات رو دارم😂🤦🏻‍♀️

نازنین
نازنین
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

عزیزم بچه های این دوره تادنیامیان چشماشونوبازمیکنن اون بچه های قدیم بودمیگفتن زودچشم بازنمیکردن

نازنین
نازنین
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

بخدا جدی میگم بچه ی برادرشوهرمن دنیاکه اومدخودم توبیمارستان تواتاق عمل بالاسرمامانش بودم یعنی فکرکنم ده دقیقه ای شد چشماشو بازکرد همچنین نگاه میکردبیاوببین من یادمه مامان بزرگم می‌گفت قدیمابچه ها تاچهل روزنمیشنیدن ولی الان تایه صدای کوچولو بشنون ازخواب میپرن

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

روشای ما هم زود زوددد چشماش رو باز کرده بود بقیه بچه ها هم همینطور پسرخاله بقیه…😂🤦🏻‍♀️

نازنین
نازنین
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

والا بخدا واقعا گودزیلا شدن حالامن عاشق بچه هام ولی همه بهم میگن تانداری اینومیگی وقتی به دنیا بیاد به غلط کردن میفتی🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

دقیییقااا😂😂😂😂👌🏻
من بچه رو تا قبل از پنج سالگی عاشقشم بعدش نه🤦🏻‍♀️
ولی کلا نمیدونم برای چی هر بچه ای که تاحالا من رو دیده چه مثلا شیش هفت ماهه چه چهار پنج ساله خیلی میان طرفم🥲😂😂😂😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

من عکستودیدم چهرت خیلی مهربونه بچه ها هم قیافه های مهربونه روتشخیص میدن منم مثل توأم بچه هادوستم دارن حالامیدونم ازبدشانسی بچه ی خودم باباشومیخواد مثلا بچه های برادرشوهرم ازامیرعلی میترسم ولی خودشونو واسه من میکشن تامیرم اونحادیکه خونشونم به زورمیرن میگن می‌خوایم پیش آبجی نازی بمونیم

saeid ..
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

الهی🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

الهییی بگردممم🥺😍
نه بابا کجا مهربونه اتفاقا همه میگن قیافت تابلو از اونایی هستی که اعصاب معصاب نداری😂🤦🏻‍♀️
حالا من خودم میچسبم به بچه کوچیکا ولی بچه بالای پنج سال میبینم فرررااااار🤣
عزیزممم خدا حفظشون کنه چه بانمک😍🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

تو خود منی بچه‌های فامیل همه میومدن خونه ما شبیه مهدکودک میشه بعضی‌هاشون رو انگاری بزرگ کردم😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

😂😂😂💔

نازنین
نازنین
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

آره واقعا سخت به نظر میاد ولی فکرکنم همون اندازه هم شیرین باشه🤗

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

آرههه🥺❤
ببین بستگی به خودشم داره ولی بعضی ها بعد دو ساعت هم میلینی چشماشون رو باز میکنن حالا واضح اصلا نمیبیننا ولی چشم باز میکنن😁
سوال دیگری بود در خدمتم😁😂

Fateme
6 ماه قبل

اخجووننن
اوینا خانومممم خوش اومدیی🥲
عالی بود عزیزمم

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

دلم برات تنگ شده بود …عالی بود 😘

مبینامرادی
6 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

رسیدن بخیر عالی بود بابت قانون عشق هم ممنون قشنگ بود

Tina&Nika
6 ماه قبل

عزیزم خیلی هم عالی
قانون عشق هم پرفکت ❤️🥰

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

خیلی وقت بود پارت نداده بودی قشنگ بود حس میکنم آرمان یکم حسودیش شده😂

در مورد بچه هم منم مثل تو اوایل تو تردید بودم که چشماشو باز میکنه یا نه ولی فهمیدم هموم روز اول باز میکنه نگران نباش چشمهای آوینا روباز کن ببینیم مشکیه یا آبی

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

حمایت از عزاله خانم😂🩷🩷🩷
خسته نباشیی

Ghazale hamdi
Ghazale
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

قربونت حدیثییییی🤍✨️🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

عالی بود عزیزم

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی غزلی❤️❤️🌷
چقد عقب بودما😁

دکمه بازگشت به بالا
44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x