رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۱۷

4.8
(5)

اون روز سعی کردم زود برگردم خونه و چون اهالی خونه غذای برنجی نمیخواستن یکم کتلت فوری حاضر کردم.
از مامان خواستم بره توی باغ و یکم ریلکس کنه.
آخر شب که دستمال آخرو روی اپن آشپزخونه کشیدم کش و قوسی به تنم دادم و رفتم توی فضای حیاط تا یکم هوای تازه
استشمام کنم.
یه تابی بود فلزی و سفید من خیلی دوسش داشتم.
نشستم و به آرومی شروع به تاب خوردن کردم.
در همین حال تو فکر پول رفتم
باید چیکار میکردم؟
.این همه پول و دختر فقیری مثل من که نه کار داره ن پشتوانه چطوری میتونه دربیاره؟بحث زمانم هست پس یکی اون پول و باید بهم بده.
منم که صدقه نمیخوام.
پس در ازاش باید یه چیزی بدم
اما چی؟من
من…
تنها چیزی که من دارم….
فقط خودمم.
و تنها شانسی که برای شوهر کردن دارم
من و کامران…
خونه ی مادرش…؟
من هیچ احساسی به اون بشر ندارم ازشم بدم میاد.
اون یه زن واقعی میخواد که باهاش باشه.
یه لحظه با فکر اینکه تنمو به کسی بسپارم که هیج احساس خوبی بهش ندارم حالمو دگرگون کرد.
یهو دیدم صورتم خیس شده و همینطوری به یه گوشه ای زل زدم.
_وقتی داری فکر میکنی تو دلت فکر کن.

وااای اینکه آراده!؟
یعنی داشتم بلند حرف میزدم!؟
روی یه نمدی که رو چمن ها پهن بود دراز کشیده بود و روی دوتا آرنج دستاش بلند شده بود و با من حرف میزد.
از جاش پاشد و اومد دستاشو دو طرف صورتم گذاشت روی پشتی تاب و بهم خیره شد.
_میدونستی خیلی خری!؟
_درست صحبت کنااا
_واسه چی!؟مگه دروغ میگم!؟
_مراقب حرفات باش.
کدوم خری واسه جور کردن پول عمل مادرش _شوهر میکنه!؟
_من خر.
به توام هیچ ربطی نداره.
_ربط داره خوبشم داره
_من همچین اجازه ای به تو نمیدم.
_نه بابا!
اونوقت شما کی باشی!؟؟؟؟
_شوهر آینده ات.
_چی!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_نخود چی.
_همین که شنیدی!
_زده به سرت من میرم خونه.
پاشدم برم که دستمو محکم کشید و من پرت شدم توی بغلش.
دو طرف بازومو گرفت و محکم فشار داد طوری که حس کردم جاش داره کبود میشه
تکونم دادو فوری منو گرفت جلوی صورتش
همینطوری ماتم برده بود.
_بالا بری پایین بیایی اجازه نداری زن اون یه لاقبا بشی.
میخوایی شوهر کنی پول بگیری!؟
باشه حرفی توش نیست.
ولی زن من میشی.
فقط من.
اخه خر نفهم ادم خودشو بخواد به پولم بفروشه میفروشه به یکی که پولشو داشته باشه.
نه کسی که جیبش تار عنکبوت بسته.
من حاضرم در ازای تمام خرج های تو و مادرت باهات ازدواج کنم.
بعدشم با انگشت اشاره اش دوتا زد روی سرم و گفت.
_خوب بهش فککر کن.
شبخیر.
آراد رفت و من همونطوری مات حرفاش مونده بودم.
اخه اون واسه ی چی میخواد با من ازدواج کنه!؟
چرا باید بیاد منو که ازم متنفره بگیره!؟
بابتم پولم بده!؟؟؟
منکه نمیفهمم.
احساس بدی بهم دست داده بود
حس یه کالا که میتونن روش قیمت بزارن
کمند بیچاره کی به نقطه ای رسیدی که هر کس و ناکسی بتونه بیاد بهت بگه بابتت پول میدم!؟؟؟
من اون شب تا خود صبح نشستم روی تاب و فکر کردم.
به مادرم و اینکه در ازای داشتنش حاضرم چیکار کنم!؟
به کامران و شرایطش
به آراد و پول و تمام اخلاقاش
به خودم و هدفم از زندگیم
به درسم
به نقشه هایی که برای آینده ی زندگیم کشیدم.
به همه چیز…
فکر کردم و فکر کردم و باز هم فکر کردم
چشمامو که باز کردم دیدم یکی از نگهبان ها داره جلوی صورتم دستاشو تکون میده.
با ترس یهو از جام پریدم‌
_نترسید خانم فکر کنم دیشب اینجا خوابتون برده خواستم بیدارتون کنم برید داخل استراحت کنید.
_ساعت چنده!
_شیش صبح.
_ای وای اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ممنون میرم الان.
_خواهش میکنم.
بدنم حسابی درد گرفته بود گردنمو با زور راست نگه داشتم.
فوری رفتم داخل تا کسی متوجه نشه من دیشبو کلا توی حیاط بودم.
به اتاقم که رسیدم چشمام قدری میسوخت که دیگه غیر از خواب به چیزی فکر نمیکردم
با حس نوازش دستای گرمی روی موهام بیدار شدم.
چشم که باز کردم دیدم دیدم مامانه که داره با محبت نگاهم میکنه.
وقتی لبخندشو این وقت صبح میدیدم خیلی بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم.
_صبح به خیر مامان.
_صبح توام بخیر دختری.
چشات چقدر پف کرده.
_آره دیشب یکم بد خوابیدم.
_پاشو برو دست و روتو بشور و بیا قرمه بار گذاشتم.
_دستت طلا مادرم.
یهو دیدم قلبشو گرفته انگار که یکم درد داشت.
_ماااماان فدات شممم من چیشد؟؟؟
_هیچی مادر خوبم میرم قرصمو بخورم توام بیا.
_دورت بگردم همین امروز میریم بیمارستان مامان.
باید بستری شی کارای پیوندتو انجام بدی هر چی زودتر.
_چی میگی تو دختر؟با کدوم پول؟؟؟؟؟؟
_پولش جوره مامان شما نگران اون نباش میام برات تعریف میکنم برو قرصتو بخور منم میام.
_فوری رفتم توی حموم و آب و داغ داغ باز کردم
بدنم هنوز خیلی درد میکرد.
حموم و کلا بخار گرفته بود از حرارت آب
رفتم زیر دوش و چشمامو بستم و با نوک انگشتام گردنو کتفمو ماساژ میدادم.
از امروز به بعد زندگی جدیدی انتظار منو میکشید.
فوری رفتم بیرون و موهامو از پایین گوجه بستم جلوشم انداختم روی صورتم.
.مرطوب کننده زدم روی پوستمو رژ قرمز ملایمی روی لب هام کاشتم.
.یه شومیز و دامن گلبهی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
باید حرفامو با آراد یکی میکردم.
امروز کلاس داشتم ولی حوصله ی دانشگااه رفتن و نداشتم.
باید با آراد حرف بزنم.
اگر پدرو مادرش اجازه ندن با من ازدواج کنه چی؟؟؟
من خدمتکار این خونم و بس.
_رسیدی مامان!؟بیا بشین.
همگی سر میز بودن آراد نگاهش بهم خیره بود و پدرو مادرشم با گرمی بهم سلام کردن
بعداظهر اتوساام برمیگشت از سفر.
_سلام ظهرتون بخیر.
صفحه ی گوشیم خاموش روشن شد و دیدم آراده که پیام داده.
_فکراتو کردی!؟
_بله.
_جواب!؟؟؟؟
_قبوله…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا گنجی
آوا
1 سال قبل

😍

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x