رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۵

4.3
(50)

# پارت ۵

_ خانم محتشم، چهره نگاری این خانوم که تموم شد بفرستش پیش سروان حسینی.

-بله، چشم.

گردنم را ماساژ دادم و به اتاقم رفتم.

صدای افخمی من رو به خودم آورد.

-ستوان، آقای راد کارتون داشتن.

لبخندی زدم و راهم رو به اتاق نیما کج کردم، در زدم و داخل شدم.

-سلام ،‌ افخمی گفت کارم داشتی.

-سلام بیا بشین باید صحبت کنیم.

روی صندلی نشستم و منتظر به نیما نگاه کردم.

-فهمیدی عشق ازلی ابدیت برگشته؟

-هیس… آروم… تو دیدیش؟

-آره، سراغ تو رو از من خیلی گرفته.

آه کشیدم و به صندلی تکیه دادم.

آدم دلتنگ

کم طاقت می شود.

دانه های یاد، جمع می شوند از گوشه و کنار سرزمین ذهن، تیغ می شوند به جان رگهای صبوری.

نه که حلال نباشد خونت پیش پای خیال یار، نه.

طاقت می خواهد سوختن و دم نزدن، که مبادا بشنود حالت خراب است و از نو از تو خسته شود.

آدم دلتنگ

درخت خشک بیابانهای دور است، بی دعای باران و در التماس صاعقه.

فقدان، حقیقت جاری دقایقش می شود و مثل ساعت شنی کم می شود و کم می شود و کم می شود و بعد، یک وقتِ بی وقت، تمام می شود بی آن که کسی خبردار شود.

آدم دلتنگ

نه که نخواهد، نمی تواند منفک شود از خیال آن که دل را برد و رفت و وقت وداع به لبخندی آب بر آتش اشتیاق نریخت.

آدم دلتنگ

می شکند چون زورش به غمهایش نمی رسد.

مثل نهنگ نشسته به ساحل، که زورش به ازدحام شن ها نمی رسد .

-ببین روشا، اینطوری که نمی‌شه، تا ابد که نمی‌تونی حقیقت رو نادیده بگیری.

-می‌گی چیکار کنم؟

-به رادوین جریان رو گفتی؟

-نه، رادوین نباید بدونه. گذشته من هیچ ربطی به رادوین نداره.

اما بهتره بهش بگی.

-نمی‌تونم.

سعی کن بهش بگی قبل از اینکه دیر بشه.

در اتاق باز شد و مکالمه من و نیما نصفه نیمه موند.

رادوین داخل اتاق اومد.

رادوین : روشا توام اینجایی؟

نیما : آره، من احضارش کرده بودم

بلند شدم و گفتم:

من: خب من دیگه برم، با اجازه.

رادوین: روشا من کارم تموم شده وسایلت رو جمع کن بریم.

باشه‌ای گفتم و از جمع خارج شدم.

تو محوطه منتظر رادوین بودم که آمد.

در ماشین را باز کرد و سوار شدیم.

سکوت بینمان تنها موزیکی بود که وجود داشت.

-چیزی شده؟

آب دهنم رو قورت دادم .

-نه چطور؟

-آخه خیلی تو فکری!

-داشتم به فردا شب فکر می‌کردم، حالا نمی‌شد نیکی جون جشن نمی‌گرفت؟

-یک مهمونی کوچولو برای خوشحالی رها است دیگه.

-پروازش ساعت چنده؟

-چهار بعدازظهر فردا .

-به فامیل می‌خواهید بگید من کی هستم ؟

-خب معلومه تو یکی از دوست های رها هستی.

پوزخندی زدم و سکوت کردم.

با رسیدن به خانه از پله ها بالا رفتم و در را باز کردم و چادرم رو روی مبل انداختم، گوشیم داشت زنگ می‌خورد.

_ الو جانم

صدای سیما در گوشم پیچید.

_جانم و کوفت، آمادهای؟ دارم میام دنبالت.

-وای سیما، به کلی قرار امشب رو فراموش کرده بودم.

-چند دقیقه دیگه جلو خونتونم زود بیا پایین.

تماس قطع شد. مستأصل به رادوین نگاه کردم.

-کی بود؟

-سیما بود. یادم رفته بود بهت بگم قرار بود امشب با بچه ها بریم خرید و شام رو باهم
بخوریم.

-حالا چرا کشتی هات غرق شده؟

-ناراحت نمیشی من برم؟

-نه عزیزم برو خوش بگذره.

لبخند زدم و به سمت اتاق رفتم. یه جین سرمه اب پوشیدم با یک مانتو لی که حاشیه اش
گیپور سفید داشت و یه روسری ساتن سرمهای سرم کردم و یه آرایش ملیح هم ضمیمه
کار کردم و کفشهای پاشنه بلندم را هم پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون که رادوین دستم رو
گرفت و گفت:

-فکر نمی‌کنی زیاد زدی؟

-چی؟

-اون عطری که باهاش دوش گرفتی.

-اوا، من همش دو تا قطره زدم کجا دوش گرفتم.

-آرایشت چی؟ ببینش انگار داره میره عروسی.

-اگه دلت نمی‌خواد نرم بگو چرا دیگه بهانه میاری.

رادوین سکوت کرد و به دیوار تکیه داد.

گوشیم زنگ خورد سیما بود، وقت دعوا نبود.

-ناراحت نباش دیگه، زودی برمی‌گردم.

بدون معطلی از خونه بیرون اومدم.

-سلام خانم.

-سلام عشقم. اوه ببینمت.

-گمشو، تو باید پسر می‌شدی به خدا!

هر دو زدیم زیر خنده، سیما حرکت کرد.

-روشا، شماره نرگس بگیر ببین کجاست؟

-خودش داره زنگ میزنه.

جواب دادم.

-الو کجایی تو؟

-من رسیدم، سلام عرض شد.

-یکم بچرخی رسیدیم.

تماس را قطع کردم

طولی نکشید که رسیدیم، سیما ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.

نرگس در محوطه منتظر ایستاده بود با نرگس روبوسی کردم و به سمت داخل مرکز خرید حرکت کردیم.

تقریباً دوساعتی میشد که از این مغازه به اون مغازه می چرخیدیم.

سیما: روشا، می‌خواهی یه کیف بخری ، زجر کشمون کردی.

نرگس در تایید سیما ادامه داد.

نرگس: ببین این کیفه چه خوشگله، همین رو بخر.

به کیف نگاه کردم و گفتم:

-آره، خوشگله.

با خرید کیف کوچیک زیر بغلی که نگین کاری شده بود و هم رنگ لباسی بود که فردا
می‌خواستم بپوشم موافقت کردم و همون رو خریدم.

بعد از خرید رفتیم طبقه بالای همون برج رستوران تا شام بخوریم.

گارسون سفارش ها را گرفت و ما منتظر شدیم.

سیما : روشا، برنامه ات چیه؟

من :نمی‌دونم.

سیما : بالاخره که مهلت صیغه نامه تموم میشه. اگه ولت کرد چی؟

نرگس به سیما تشر زد .

نرگس: سیما چرا توی دلش رو خالی می‌کنی؟

سیما: مگه دروغ می‌گم؟ یکم منطقی باید بود.

لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:

-غذاها اومد بیخیال .

تو سکوت مشغول خوردن شدیم.

بعد از غذا دوباره چرخی تو پاساژ زدیم و قرار شد سیما برامون آب میوه بگیره.

از پله ها پایین می آمدیم که با یک جسم سفت برخورد کردم و آب میوه توی دستم روی مانتویم ریخت.

سرم رو بلند کردم و گفتم:

-مگه کوری؟

حرف در دهانم ماسید.

چهره ی کاوه برایم پر رنگتر شد. نه امکان نداشت، این کاوه بود که
الان تصادفی در آغوشش بودم !

(رادوین)

چند ساعتی می‌شد که روشا رفته بود، روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
مهران یکی از بچه ها بود.

-سلام مهران خان.

-سلام بر رفیق قدیمی، چطوری، کجایی؟

-قربونت، خونه ام.

-بیام دنبالت بریم یه چرخی بزنیم؟

-نمی خواهد دیگه تا اینجا بیایی، تو برو دنبال علی من خودم میام سمتتون.

-باشه داداش می‌بینمت.

تماس قطع شد. تحمل خونه بدون روشا برایم سخت بود، ماشین رو کنار پارکی که بغل
یک مرکز خرید بود پارک کردم و پیاده شدم و به بچه ها پیوستم.

یکی از بچه ها به اسم امیر تو این مرکز خریده مغازه داشت. وارد پاساژ شده بودیم که علی گفت:

علی: چه منظرهای!

نگاهم به سمت جایی که علی می‌گفت کشیده شد.

چند تا دختر بودن و یک پسر، دقیقتر که
شدم، خودش بود، روشا بود که در آغوش اون پسره فرو رفته بود.

مهران رو کنار زدم و با عجله به سمت روشا
رفتم.

(روشا)

هنوز تو بهت بودم که با صدای رادوین به خودم اومدم، نه! این وسط فقط همین را کم
داشتم.

مثل ماست وا رفته شده بودم، قدرت هیچ کاری را نداشتم.

رادوین با کاوه درگیر شده بود. با ترس جیغ زدم.

-رادوین ولش کن، کشتیش!

رادوین بی توجه به من مشت دیگری نثار کاوه کرد.

چند تا جوان دیگه که انگاری از دوست های رادوین بودند جلو امدند و سعی کردن آن ها را از هم جدا کنند.

کاوه خون توی دهنش رو تف کرد .

کاوه: روشا، این دیوونه کیه؟

رادوین خواست دوباره به سمت کاوه هجوم ببره.

مستاصل به رادوین که مثل یه شیر زخمی بود نگاه کردم.

رادوین دستم رو گرفت و خطاب به کاوه گفت:

رادوین: دفعه آخری باشه که دور و بر زنم می‌بینمت، چون دفعه بعدی زنده ات نمی‌زارم.

من رو دنبال خودش کشید و از پاساژ بیرون اومدیم، داخل ماشین هلم داد و با سرعت
سرسام آوری حرکت کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

یعنی رادوین عاشق روشاست؟ خداقوت عزیزم قلمت ماندگار

sety ღ
4 ماه قبل

جوووون رادوین جیگر😍🤣🤦‍♀️
کراااشههه ابدیمههههه😍🤣
بیصبرانه منتظرم بدونم چی در انتظارشونه
دمت گرم مائده جان😍❤

Fateme
4 ماه قبل

سوالی که پیش میاد اینه که کاوه کیه؟
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود

camellia
camellia
4 ماه قبل

یه کم دیر پارت گزاشتی خانم بالانی من یادم رفته بود…بر گشتم پارت قبل رو خوندم ,بعدش کاوه همون پسر عمه اش بود,یادم رفته🤔دستت درد نکنه به خاطر پارت امروز.خوب وعالی بود مثل همیشه ولی من نفهمیدم عشق قدیمیش کی بوده?

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

آهاان 🤗.مرسی بابت توضیحت خانووم.😘

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

نویسنده عزیز ❤️ منتظر پارت بعدی هستم خسته نباشی 🌹

Narges Banoo
4 ماه قبل

به به نرگس داره رمان 😍😍😍
چه قلم قشنگی داری مائده بانو😁

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

رادوین کراشمهه🥲
خسته نباشیی❤

Narges Banoo
4 ماه قبل

نمیشد علی چشای عقابشو می بست ؟😂

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x