یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت هشت

3.6
(45)

غمزده کتابم و بستم و کنار تخت گذاشتم،کمر دردم کمی آروم شده بود ولی هنوز از شدت درد با احتیاط تکون می خوردم.با آرامش رو تخت دراز کشیدم و گوشیم و از تو جیب هودی خاکستریم بیرون کشیدم،زیاد اهل فضای مجازی نبودم،بیشتر با گوشی بازی می‌کردم تا کار،شاید باورش مشکل باشه ولی من حتی واتساپ هم نداشتم،بازی فندوق و باز کردم و مشغول حدس کلمات شدم.

در همین حال پیامکی روگوشیم اومد،کنجکاو از بازی خارج شدم و پیامک و باز کردم.با تعجب به اسم مخاطب خیره شدم،مخاطبی که چند سالی بود هیچ پیام و تماسی ازش نداشتم.

پیامک:سلام،خوبی؟چیزایی که شنیدم درسته؟

پوزخند تلخی زدم و با انگشت های یخ زده تایپ کردم:«سلام؛بخوبیت،اره.»

چند مین بعد جواب داد:«اوکی،ناراحت شدم برات،مواظب خودت باش»

بغض مسخره ای که به گلوم چنگ می انداخت و قورت دادم و در جواب خواهر سنگ دلم نوشتم:«نیاز نیست ناراحت باشی خواهریم،مرسی بعد از دوسال پیام دادی و حال خواهر کوچیکتو پرسیدی!این بهترین هدیه بود برای یه دختر بی پدر 23ساله،من با تمام تغییرات زندیگم کنار اومدم،توهم مراقب خودت باش»

«دنای کُل»
دستانش را درهم گره زد و به پیامک روی صفحه خیره شد،می دانست که دخترک این کار نکرده،حتما کار مادر او بود،بعد از یک هفته حال پیامکی مبنی بر شکایت آن خانواده روی گوشی اش خودنمایی می کرد!

صدای یوتاب شد مته ای روی اعصابش

_حتما فهمیدن کی هستی به دهنشون مزه داده وگرنه چرا بعد از یک هفته شکایت کردن؟

مهرشاد اخمی کرد و بجای هاوش به یوتاب تشر زد

-چرا چرت میگی یوتاب؟نمی بینی حالشو؟درضمن شکایت از هاوش حق اون خانواده اس!

هاوش که به شدت کلافه شده بود غرید:

_هردوتون ساکت باشید.

مهرشاد به یوتاب نگاهی انداخت و سپس از جای برخاست،در همان حال گفت:

-کاری که تو کردی فرقی با تجا*وز به اون دختر نداره،بهتره واسه هر حکمی آماده باشی.دوستت گفت بهت گفتم دشمنت گفت می‌خواستم بگم!

هاوش فقط سر تکان داد و با صدای گرفته ای رو به یوتاب نجوا کرد:
_یوتاب میشه من و مهرشاد و تنها بذاری؟

یوتاب دلخور ابرویی بالا انداخت و پرسید:

-داری بیرونم میکنی؟

هاوش اخمی کرد و غرید:

_یوتاب،درکم کن یکم؛لطفا برو بعداً حرف می‌زنیم.

دخترک پوزخندی زد و به تشر بلند شد ، کیف سبز اش را از روی میز چنگ زد و بدونه لحظه‌ای درنگ از اتاق بیرون زد و در را محکم بهم کوفت.
هاوش کلافه و بی پناه پنجه ای میان موهای کوتاهش کشید و به مهرشاد چشم دوخت و در همان زمزمه کرد:

_حالا چیکار کنم مهرشاد؟

مهرشاد سردرگم پرسید:

-مگه نگفتی دختره گفته شکایت نمی کنه؟

هاوش سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت:

_چرا،گفت خیلی هم جدی بود،ولی مادرش خیلی سه پیچ من شده بود،فکر کنم کار مادرشه.

مهرشاد متفکر به گوشی اش چشم دوخت سپس بعد ازچند دقیقه کوتاه گفت:

-می خوای شماره شو جور کنم؟

هاوش اخم عمیقی کرد

_نه،نمی خوام،خودم حلش میکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

پارت بدهههه🥺🥺

لیلا ✍️
11 ماه قبل

هاوش بیچاره مامان سیران چه خواب هایی براش دیده خدا داند😂

sety ღ
11 ماه قبل

چقدر ننه ی سیران رو مخهههه😑😑

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x