رمان فرفری

رمان فرفری پارت20

4.6
(34)

به هوش بودم ولی از خجالت چشمام رو باز نمیکردم

آقا بعد از این که دید افتادم سریع اومد سراغم

چندبار صدام کرد ولی جواب ندادم

اونم بغلم کرد آورد داخل اتاق

بعد شنیدم با کسی تلفنی حرف زد و گفت دکتر بیاره

نمیخواستم دردسر بشم پس باچشم بسته فقط گفتم

_خوبم آقا احتیاج به دکتر نیست

آقا باشنیدن صدام به فرد پشت خط گفت فعلا دست نگهدار

بعد قطع کرد اومد کنارم

_خانم رضایی خوبین مطمعن باشم

اروم چشم باز کردم دیدم با چشمای نگران کنارم رو تخت نشسته

خیلی خجالت کشیدم ومعذب شدم

سعی کردم بلند بشم بشینم که آقا نزاشت

_بلندنشو بخواب فشارت افتاده بود

_خوبم اینجوری معذبم

_پس بزار بالش بزارم پشتت تکیه بده

بعد اروم نشستم بالش گذاشت پشتم

خواست تکیه بدم بعد رفت بیرون

تنها شدم وفکروخیال اومد سراغم

از نگرانی آقا تو قلبم کارخونه قند آب کنی راه افتاد

ولی بعدش یاد حرفای آخر محمد افتادم ولبام آویزون شد

الان آقا فهمیده من چه زندگی داشتم دیگه جایی اینجا ندارم

بلند شدم اروم خودم برم قبل از اینکه بیاد اخراجم کنه

باسرگیجه کمی که داشتم رفتم سمت در اتاق

خارج شدم داشتم میرفتم سمت در خونه که برم

یه دفعه آقا از آشپزخونه اومد با عجله با لیوان تو دستش داشت میرفت سمت اتاق که منو دید

_کجا میری حالت خوب نیست بیا بیا

بشین رو مبل این آبمیوه رو بخور کارت دارم باید حرف بزنیم

آب دهنمو قورت دادم وبا ترس رفتم سمت مبل

نشستم آبمیوه رو داد دستم شروع کردم به خوردن

ولی ترس حرفایی که قرار بود بشنوم نمیزاشت مزه ای حس کنم

نصف آبمیوه رو که خوردم لیوان رو گذاشتم روی میز

بعد از استرس انگشتای دستمو بهم گره زدم منتظر شدم ببینم چی میگه

یکم رو صورتم زوم کرد بعد گلوش رو صاف کرد وگفت

_محمد رو میشناسی؟

_بله قبلا همسایه بودیم

_فقط همین؟

کاش بیشتر نمیپرسید

_راستش خواستگارم بود البته به خواست مادرش

به لحظه دیدم آقا اخم شدید کرد

بعد عصبانی شد ودستشو مشت کرد وفشار میداد

به حدی که انگشتاش سفید شدن
چرا عصبانی شد؟

_خب بعد چیشد؟منظورم خواستگاری بود ردش کردی

_اره تفاهم نداشتیم بعدش هم از محله رفتن

تا چند وقت پیش که اومد اینجا مدارکی برای شما بیاره ندیدمش

_اون موقع که اذیتت نکرد؟

_نه آقا

_خوبه ،خب میرسیم به حرفای داخل حیاط که موقع رفتن گفت منظورش چی بود؟

تا اینچ گفت بغضم ترکید اشکام ریخت

_بخدا من نمیخوام از خونه ی شمادزدی کنم

_چرا گریه میکنی من فقط سوال پرسیدم

بعد هم از جعبه روی میز یه دستمال داد

دستم صورتمو پاک کردم

یکم صبر کرد بعد

_ببینید خانم رضایی من حرفاشو باور نکردم

مادرم خیلی به شما اعتماد داره پس منم اعتماد میکنم

بقیش دیگه با شما که چطور این اعتماد رو حفظ کنید

_ممنون آقا قول میدم نا امیدتون نکنم

بعد بلند شدم خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون

تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم

هندزفری از کیفم در آوردم وصل کردم به گوشی آهنگ پلی کردم و راه افتادم

اشکام شرشر از چشمام میریخت خیلی حالم خراب بود

محمد رو دورسته عاشقش نبودم ولی دوستش داشتم یه علاقه چندساله

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

بیچاره فرشته🥲💔

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x