رمان آیدا

رمان آیدا پارت 1

4.1
(225)

دستش را از داخل جیب بارانی اش که حسابی زیر تگرگ های پاییزی خیس شده بود بیرون آورد و با لبخندی کوتاه وارد هتل شد

به خاطر باران شدید هوای بیرون در پاییز حسابی سرد شده بود و گرمایی که داخل لابی بود کمی حالش را بهتر میکرد

با قدم های آهسته نزدیک پذیرش شد
ساعت ۱۲ شب بود و سکوت سنگینی لابی را در بر گرفته بود

با صدای آرامی گفت:

_ببخشید آقا

مردی که مسئول آنجا بود سرش را بالا گرفت و تنها در چشم هایش خیره شده
بی توجه به چشم های سرد او نام خودش را به او گفت تا کلید اتاقی را که رزرو کرده بدهد

چند دقیقه ای که در آنجا معطل بود مشغول وارسی لابی هتل شد
جای شیک و قشنگی بود و نمای طلایی اش زیبایی اش را دو چندان میکرد

لحظاتی بعد در هتل باز شد و پسری با عجله وارد شد
سویشرتی که به تن داشت درست مثل بارانی او خیس خیس بود

_اتاقی به اسم شما وجود نداره

با تعجب به طرف مرد برگشت و با اخم تکرار کرد:

_وجود نداره؟!

مسئول که آدمی بسیار اخمو بود گفت:

_خیر

پسری که چند دقیقه قبل وارد هتل شده بود کنار آنها ایستاد و بدون توجه به حضور آیدا گفت:

_ی اتاق میخواستم

تمام مدت چنان با لبخند حرف میزد که برایش جای تعجب داشت که آن وقت شب چه چیزی خوشحالش کرده که لبخند به لب دارد
حتی وقتی مرد اخمو آب پاکی را روی دستش ریخت هم همچنان لبخند میزد
گویا لبخند عضو لاینفک صورتش بود!

سری تکان داد و گفت:

_ممنون

با نگاهی کوتاه به آیدا از آنجا دور شد
حواسش با رفتن آن پسر دوباره معطوف پذیرش شد
حقیقتا امکان نداشت که رزوری نداشته باشد
تلاش های آخرش را هم کرد اما گویا هیچ راهی نبود

با اخم و اعصابی بهم ریخته لابی را ترک کرد
در آن شهر غریب هیچ جایی را نداشت و سردرگم میان سیلی از باران که از سر و کولش بالا میرفت تنها مانده بود

برای عروسی خواهرش زودتر از پدر و مادرش آمده بود و چون هیچ فامیلی نداشتند مجبور بود در هتل بماند
ولی حالا تمام فکر هایی که در سرش داشت یکی یکی نابود شده بودند

نفس عمیقی کشید و همان طور که خیره ی پوتین هایش بود آرام به راه افتاد

آخر نصف شب از کجا هتل یا مسافرخانه گیر بیاورد!
رعد و برق هایی که آسمان را پاره می‌کرد باعث می‌شد بیشتر از پیش واهمه داشته باشد

تنها چند دقیقه ای از پیاده روی اش گذشته بود که با شنیدن صدایی آشنا از حرکت ایستاد و با تعجب به طرف صدا برگشت

همان پسر بود!

با قدم هایی تند خودش را نزدیک آیدا کرد و با همان لبخند هایش گفت:

_به شما هم اتاق ندادن؟

سرش را به علامت نه تکان داد که او دوباره گفت:

_منم نتونستم بگیرم ولی همین نزدیکیا ی مسافرخونه هستش اگه بخواین میتونیم با هم بریم

گفت و با دست به ماشین مشکی رنگش که در تاریکی شب تشخیصش سخت بود اشاره کرد

_خوب نیست این وقت شب ی دختر تنها بیرون باشه

چنان با اطمینان حرف میزد که هر کسی بود بی شک تمام حرف هایش را باور کرد
به خصوص که چشم های طوسی اش یک به یک آنها را تائید میکرد!

خودش هم از تنها بودن کمی هراس داشت پس بعد از فکری کوتاه گفت:

_باشه

پسر روبه رویش لبخند پیروزمندانه ای زد و به طرف ماشین راه افتاد

شاید کار هایش دلیلی داشته باشد!
چرا باید هتل رزرو شده به یکبار هیچ اطلاعاتی درمورد او نداشته باشد

شاید کسی پشت تمام این وقایع باشد
ولی در آن شب بارانی ترجیح داد به اویی که غریبه تر از هر کسیس اعتماد کند

با خودش گفت تا رسیدن به مقصد کنار او میماند،همین.
کسی که آنقدر با اطمینان حرف بزند امکان دارد که کلکی پشت تمام لبخند هایش باشد؟!

(اینم پارت اول دوستان
لطفا همه کامنت بزارید تا انرژی بگیرم برای ادامه ی پارتگذاری
لطفا همه ی کسایی که میخونن نظراتشون رو بنویسن🥺🙏
کاور رمان هم شاید بعدا عوض کنم ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 225

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

عزیزم خیلی قشنگ بود قلم آروم و دلنشینی داره موفق باشی

sety ღ
6 ماه قبل

سعید هیچی نشدخ رو پسره ک اسمشو نمیدونم کراش زدم😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

عالی بودش سعید ژونم تند تند پارت بده😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

پس به کراشم ادامه میدم😁😂

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود سعیدی منتظر ادامه هستمممم✨️🤍😃

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
6 ماه قبل

عالی

پرانرژی ادامه بده😍😍

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

❣️❣️

مائده بالانی
6 ماه قبل

خیلی جالب بود منتظرم ادامه اش رو بخونم زودتر

Tina&Nika
Tina&Nika
6 ماه قبل

زیبا بود
چرا هیچ حس خوبی نسبت به این پسرچشم طوسی ندارم

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

وای عزیزم عالی بود.یک لحظه یاد فیلم ترسناک افتادم 😂رعد و برق ..تشبیه های قشنگی میزنی عزیزم ..موفق باشی

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

خواهش می کنم عزیزم🩵🩵

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خسته نباشی امیدوارم شروع رمان جدید نظم پارت گذاری رمانای قبلی رو بهم نزنه

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی خوب بود ولی چرا به خانواده‌اش زنگ نزد که براش کاری کنند؟ لااقل ی تماس می گرفت

Fereshteh Gh
5 ماه قبل

سلام عالیه عزیزم کانال تلگرام نداری؟

دکمه بازگشت به بالا
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x