رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part35

4
(6)

کیمیا

آماده شده در ماشین نشسته بود و با اینکه عروس بود اما زودتر از همه حاضر شده بود !
فلش آهنگهای شاد را وارد ضبط کرد و مشغول پیدا کردن آهنگ مورد علاقه‌اش شد تا خانواده شرف یاب شوند🙄😑

نیم ساعت بعد…

کیان سوت زنان قدم میزد
_ مامان چیکار میکنه؟
کیان _ یه بار گازو چک میکنه یه بار شیرآب یه بار لامپ یه بارم بابای بدبخت
_ بابا؟
کیان _ ینی بابا دیگه رد داده بود هرچی می پوشید مامان میگفت کمربندت خوب نی پیرهنت خوب نی شلوارت خرابه و …آخرش قاطی کرد دیگه نظر مامانو نپرسید هانیه ام کل خونه رو بهم ریخته بود اصن اعصاب مامان خط خطی شد
_ چه اوضاع شور تو شوریه
بابا _ خانوم بیا بیرون دیگه
مامان _ برق دستشویی خاموش بود ؟ بزار برم نگا کنم
پدر سریع در را بست
بابا _ ول کن دیگه فوقش میسوزه
با ظرفی که جلوی پایش قرار گرفت تعجب کرد این چه بود ؟
_ این چیه؟
مامان _ اینو بده به شهریار ازین کیکا دوس داره
همه را بین خودشان تقسیم کرد و ذره ای درون ظرف نذاشت
_ مامان جان داری دختر میدی طوری رفتار میکنین احساس میکنم قراره عروستون بشه اون!
مامان _ حسودی نکن زشته
_ بابا !
بابا _ انقدر لی لی به لالاش نذار پرو میشه گرچه الانم هس
گوشی پدرش زنگ خورد جواب داد و روی بلندگو گذاشت
شهریار _ سلام بابا کجایین؟
بابا _ سلام ما تازه راه افتادیم به لطف مادر زنت
شهریار _ اووو تازه حرکت کردین؟!
بابا _ وقتی سفارش کیک میدی معلومه دیر میایم
شهریار _ الهی شهریارها به فدایش
بابا _ فدای زن خودت شو عههه به کی رفتی تو
_ به عمش
شهریار _ همون که کیمیا جان میگه
کیان _ جان و درد تو مگه خواهر مادر نداری؟ تنت میخاره هی هیچی نمیگم کل خانوادمو اغفال کردی بابامو بابات کردی مامانمو مامانت آبجیمم زنت میام تو حلقتااا بچه پرو
شهریار _ ای بابا کیان جان عصبی نشو به توام میگم جان خوبه؟
کیان _ فقط دعا کن م تورو نبینم
تا به باغ رسیدند ساعت هشت شد
از ماشین پیاده شدند و چشمش افتاد به جمعیت رو به رو زیاد بودند عمویش با خانومش و چهار بچه که دوتا دوقلو بودند همسن هانیه
بعد از معارفه بچه هارا فرستادند تا در باغ بازی کنند و بزرگترها در خانه کنار هم نشستند

بحث اول مهریه بود که خوده شهریار گفت به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزارتا !
مخالفت کرد که شهریار اضافه کرد به اندازه سال تولدش شاخه گل رز و هفتصد شاخه نبات دیگر دهانش ازین بیشتر باز نمیشد
احسان هم فقط می نوشت
کاش جوهر آن روان نویس خشک میشد
کاش مهری بود که محکم بر دهان شهریار می کوبید
_ خیلی زیاده
شهریار _ کمه
_ نه
شهریار _ دیگه نوشته پاک نمیشه
سرش داشت میترکید دیگر هیچکسم جلودار شهریار نبود انگار کر شده بود
خداروشکر بحث مهریه تمام شد و بحث جهیزیه شد
عمو محمد وسایل برقی مثله ماشین لباسشویی یخچال و گاز و دو تخته فرش و فر
که پدرش وارد عمل شد دیگر نذاشت چیزی برعهده بگیرند باقی چیزها هرچه بود خودش میخرید
هرکار کردند تا سرویس چوب را تقسیم کنند پدرش مخالفت کرد
به بهانه شستن دست هایش بلند شد شهریار با او همراه شد تا راه را نشانش بدهد
وارد آشپزخانه شدند
_ من زنه تو نمیشم
شهریار _ چرا نمیشی؟
_ من انقدر اینجوری نمیخوام
شهریار _ چرا نمیخوای ؟
_ عههه😐
شهریار _ خب چرا ؟
_ شهریار من این شکلی دوس ندارم ازدواج کنم
شهریار _ چه شکلی دوس داری بگو بکشم
_ انگار داری جنس میخری😑
شهریار _ این چه حرفیه دارم دختر میگیرم
_ شهریار یکم جدی باش من دارم میگم انقدر مهریه سنگین و چمیدونم هفتصدتا شاخه نباتو به اندازه سال تولدم شاخه گلو اینا نباشه
شهریار _ شاخه گلو حذف کنیم یا کم‌کنیم؟
_ حذفش کن
شهریار _ بقیش خوبه دیگه حالا ناراحت نباش قرار نیس طلاق بگیریم که جوش میزنی پاشو بریم
سفره شام پهن شد و بعد از صرف شام باهم سمت شهر حرکت کردند و کل مسیر را خوابید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

وای خدا چقدر خندم میگیره از دست رفتار های شهریار 🤣

saeid ..
پاسخ به  Narges Banoo
6 ماه قبل

بله😂

saeid ..
پاسخ به  Narges Banoo
6 ماه قبل

منتظریم 😌

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x