رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۵

4.7
(81)

پارت☆5

به داخل کمد گلساسرکی کشید وشالی ابرو بادی مخلوطی از زرد ومشکلی پسندید و بدون اجازه

آن را برداشت

وروی سرش انداخت و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت : با اینهمه خوشگلی ،حتما امشب تو رو جای من میپسندن وکار تمومه

– نگران منم نباش ، چون همین امشب بهشون جواب منفی میدم و اونوقت میان سراغ تو .

گلسا با اخم گفت :

– صبر کن ببینم ! کجا داری میری؟ من میخواستم خودم این شالو بپوشم

– گلسا جان مثل اینکه امشب من عروسما نه تو

– عروس خانم ! تو که چند لحظه پیش آقا داماد و پیش کش من کردی، حالا چی شد یهو چهار چنگولی بهش

چسبیدی ؟!

شال را از روی سرش بیرون کشید و گفت :
-بیا بگیر… خسیس … اصلا نخواستم !

گلسا با خنده گفت :
– بی جنبه!…. شوخی کردم ،!من میخوام اون کرم رنگه رو بپوشم ، بیشتر به پوستم میاد .

مادر وارد اتاق گلسا شد وبا نگاهی به سرتا پای سما با نگرانی گفت :

– این چیه پوشیدی؟! می خوای آبروی منو جلوی مهمونا ببری!! زود باش برو عوضش کن و یه دست لباس حسابی

بپوش .

– گلسا گفت:
– مامان مدل لباسش که عالیه چون باعث شده استایل زیباشو به رخ بکشه ،اما باید یه فکری به حال قیافه

دیدنیش کنیم که اگه طرف اینجوری ببینش در میره

وبا شیطنت همیشگی خنده ی ریزی کرد وادامه داد :

– سما ! خدایی قیافه ت اینهو مرده متحرك شده !
مادر نگاهی به صورت بیرنگ افرا انداخت و گفت :

– ساغر راست میگه رنگت مثل گچ سفید شده

بنده خدا بهنام ! اگه تو رو اینجوری ببینه که وا میره …

به محض شنیدن اسم بهنام با بهت به مادرش خیره شد این تشابه اسمی بین دکتر آزاد وخواستگارش لرزشی

عجیب به جانش انداخته بود

با صدای زنگ در، مادر دستپاچه رو به گلسا گفت:

– اومدن ، گلسا بدو بریم ، سما تو هم آماده باش تا صدات کردم بیا !

مادر از اتاق خارج شد . گلسا نگاهی به صورت بهت زده اش انداخت و گفت :

– وای چه باکلاس ! )بهنام(، چه اسم قشنگی داره ،غلط نکنم خودش هم باید مثل اسمش جذاب و خوشگل باشه

،یه جنتلمن به تمام معنا .

اما با مشاهده چهره آشفته سما با نگرانی گفت :

– سما !چیزی شده ؟چرا مثل برق گرفته ها یه وری شدی

– نه چیزی نیست ؛….خوبم!

گلسا با صدای مادرش که اورا فرا می خواند با عجله گفت :

-بهتره یه دستی به صورتت بکشی والا تا ابد الدهر رو دست بابا می مونی

و سریع اتاق را ترك کرد.

مقابل آینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت، بدون ارایش هم زیبا و دلربا بود ، این را همه میگفتند و او هم

همیشه از اینکه مورد تحسین همه است لذت میبرد.چشمان آبی درشت وخمارش با پوست سفید و صاف ،

معصومیت خاصی به چهره اش میداد موههای قهوه ای سوخته که تا روی شانه اش می رسید

به مانند چتری دور صورت گردش را احاطه کرده بودند و بینی کوچک و خوش تراشش به همراه لبهای برجسته

صورتی رنگش جذابیت صورتش را دوچندان میکرد اما اینک کمی رنگ پریده بود ونمیخواست دستپاچه به نظر

برسد به همین دلیل کمی از کرم پودر گلسا را به صورتش زد و بین رژهایش یک رژ صورتی انتخاب کرد و روی لب

هایش مالید وبامرتب کردنِ شالش از اتاق خارج شد .

صدای خنده وگفتگوی مهمانها از سالن میآمد،

وارد آشپزخانه شد، مادر همه چیز را از قبل آماده کرده بود، به

سینی چای نگاهی انداخت همه چیز نشان میداد چقدر مهمانها خاص ومهم هستند. مادر استکان نعلبکی های

سرویس فرانسوی اش را انتخاب کرده بود ، همانها که به جانش بسته بودند.

دقایق همچنان سخت وسنگین میگذشت ،سما در افکارش همچنان غرق بود وناخوداگاه از اسم بهنام

وجودش گرم وپر حرارت میشد وچهره جذاب ومردانه دکتر آزاد مقابلش جان می گرفت بی اختیار از تصوری

که در ذهن خود ساخته بود خنده اش گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x