نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان از مصدر ستودن

از مصدر ستودن پارت 6

4
(6)

ارت6=خدا لعنت کنه دختر بودونو خدا لعنت کنه رستگارو خدا لعنت کنه امتحانو خدا لعنت کنه داشنگارو خدایا چرا از همه طرف داری فرو میکنی
استغفرالله هوففف
رستاگار برگه هاروو پخش کردو رسید بمن ….هوف خدایا خودت کمکم کن
با بسم الله ای شروع کردم
اسممو نوشتم..سوال اولو بلد نبودم رفتم دومی که دو قسمت بود قسمت اول رو خلاصه ور بلد بودم و نوشتم خواستم برم قسمت ب که یهو رستگار گگفت سرتون روی برگه ی
خودتون باشه .. تکرار نمیکنم نمره ک میشه
نگامو ازش گرفتمو باز به برگه دوختم قسمت ب هم اسون بود نوشتمش
موندم سوال سه نگاهی به دورو برم انداختم که یهو با نگای زیبای اقای رستگار مواجه شدم
لبخند مزخرفی زدم و سوال سه رو به هر زحمتی بود جواب دادم.. موند سوال یک که همون موقع رستگار گفت 5 دقیقه تا پایان امتحان مونده بجنبین
تک تک بلند شدن برا ی دادن امتحان
یه چرت و پرتی نوشتم برای سوال اول و تحویل ادم برگمو ….هوف خدای ضایعه ام نک ن جلوی این رستگار سگ اخلاق
بعد از دادن برگه ها نشستیم و منتظر تدریس شدیم …دل دردم که از بین رفته بود باز اومد سراغم بخاطر همین بیخیال جزوه شدم
رستگار شروع کرد
سعی میکرد با اسون ترین روش درسو توضییح بده و به ما بفهمونه
خب موفق هم بود گاهی اوقاتم بچه ها وسط حرفاش پارازیت مینداختنو مزه میپروندن که اون یا میخندید یا جواب میداد و بحثو جذاب تر میکرد
…اما انگاری دلم ازش پر بود بخاطر همین بازم ته دلم ازش نفرت داشت و انگاری از فضای کلاسش عوقم میگرفت کلاس تموم شد خواستم برم بیرون که به جمع بچه ها تو صلف بپیوندم
که رستگار گفت شایسته چرا رفیقت نیومده با تعجب نگاش کردم که گرفتم سمیرا میگفت خودمم
به کل فراموشش کرده بئودم!
نمیدونم استاد
-اها
رفتم بیرون دیدم بچه ها جمع شدن تو راهروو و حرف میزنن صحبا گفت ستایش توهم بیا رفتم و پیوستم
دل دردم کمتر ششده بود خداروشکر
بحث زیباشون درباره ی رستگار جون بود که محمد گفت
خدایی باحالو و بجوشه یکمی هم گند اخلاق هستا ولی تدریسشم دوست دارم
صحبا گفن لعنتی جذابکم هست
مولود هم اضافه کرد معلوم مجرده یا نه
من ساکت بودم که شهاب گفت هوی ستی ساکتی نظر تو چیه؟
پشت چشمی نازک کردمو و گفتم
خب من خیلی خوشم نیومد ازش یجوری با من رفتار میکنه انگار ننشو کشتم
صحبا گفن خوبه که باهات
جواب دادم اره لامصب با اون قیافه عنیو و اون مدل موهاشو تیپای مثلا گنگش اینجارو با پارتی های شبونه با دخترای خذراب مث خوارش اشتباه گرفته…
بچه ها زل زده بودن به پشت سرم
رد نگاهشون گرفتمو چرخیدم و با رستگار روبه رو شدم
با نگاهی ناجورش میخواست قورتم میده شزط میبندم که میخواست به فحش زشت ببنده منو ولی بازم هیچی نگفت
اولش تعجب کردم ولی بعدش با پشیمنی خواستم نگاهمو ازش بگیرم که گفت…..ادامه دارد !
بچه ها ببخشید دیر دیر میذارم مشغول در خوندنم و امتحانای سختی فک میکنم در پیش دارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x