رمان

رمان دلبرِ سرکش part47

3.1
(7)

الهه خانوم همسر سبحان به محض وارد شدنشان با بچه ارتباط گرفته بود پذیرایی مفصلی کرد به قدری که تا گلو پر شده بود .
بعد از خوردن ناهار و خواب کمی با سبحان حرف زدند بعدهم آماده شد برای رفتن
الهه خانوم که در این چند ساعت امیرمحمد را مثل بچه خودش نگه می‌داشت و خیلی هم وابسته شده بود
الهه خانوم _ بازم تشریف بیارین خوشحال میشیم
_ دستتون درد نکنه نیاین دیگه خودم میرم
سبحان _ شهریار
_ بله؟‌
سبحان _ واستا کیف بچه رو جم کنم
_ عه یادم رفت😂
کیفش را جمع کرد و دستش داد با اصرار زیاد سبحان سوار ماشین شدند و راهی خانه
_ سبحان داداش زود جوابشو واسم بفرستیا شماره کارتم بده بزنم حسابت
سبحان _ هر وقت حاضر شد سریع میگم بهت الانم رفتی خونه با خانمت بدخلقی نکن بنده خدا حق داره فشار روش بوده ناراحته ازت درکش کن
_ سعی میکنم
سبحان _ من اوایل ازدواجم با الهه دعوا بود همش عقدم که جنگ جهانی سوم بود اصن انقدر داغون در حدی که همه میگفتن اینا از هم جدا میشن الان نبین انقدر خوبیم قبلش خیلی بد بودیم باهم واقعا کار خدا بود ما عروسی کردیم مت یه درصدم امید نداشتم
_ ما هر وقت خوب میشیم یه چیزی میشه اون وسط
سبحان _ اشکال نداره غصه نخور درست میشه قیافتم از این حالت در بیار تا منو داری غم نداری😆
_ ها از بس دلقکی
سبحان _ بی تربیت
_ همینجا نگهدار خرید دارم دست شما درد نکنه زحمت کشیدین از خانمت خیلی تشکر کن اذیت شدن
سبحان _ نه بابا چه اذیتی دفعه بعد خانمتو بیار خانما باهم آشنا شن
امیرمحمد جیغ همراه با ذوقی زد و مشتش را تکان داد از ماشین پیاده شد و دستی برایش تکان داد
وارد شیرینی فروشی شد نگاه امیرمحمد آنقدر برایش جذاب بود که فقط فشارش میداد و می بوسیدش 😍🥰
بعد از خریدن شیرینی و بستنی از مغازه خارج شد و سمت خانه رفت در طی مسیر با امیرمحمد حرف میزد و مسخره بازی در می آورد
دکمه آیفون را فشار داد چند ثانیه بعد در باز شد
مامان _ سلام..مادر تو کجا رفتی ؟ ناهار خوردی؟ از کی شیر نخورده؟ هوا به این سردی پیاده اومدی حتما ؟
_ سلام رفتم خونه یکی از دوستام شیرشم خورده همون شیشه ای که دادین تا ته خورده پیاده ام نبودم تا شیرینی فروشی سرکوچه با ماشین بودیم ناهارم خوردم سوال بعد؟
کیمیا _ هز قبرستونی میری برو این بچه رو دنبال خودت نکش مریض میشه بعد تو شب و روز بالا کلش وایمیستی
بچه را از بغلش خواست بیرون بکشد که دستش را روی کمر امیرمحمد گذاشت
_ بچه خودمه لازم نیس تو نگرانش باشی یکم از الهه زن سبحان یاد بگیر چهار ساعت بچه دستش بود اصن گریه نکرد
کیمیا _ به الهه میگفتی خواهر نداره تو بری بگیریش
_ من تو یکی موندم بعد برم دوتا بگیرم
کیمیا _ پس حرف مفت نزن
_ برو اونور میخوام رد شم اه
کیمیا _ دستای کثیفتو روی صورتش نکش مامان ببینش
مامان _ بیا سالاد درست کن
کیمیا سرخ شده از حرص طرف اتاقش رفت و در را محکم کوبید روی مبل نشست و امیرمحمد را کنارش گذاشت
هانیه_ سلااام😁
_ سلام خوشگل خانوم
هانیه _ بستنیم کو ؟
_ تو آشپزخونس
هانیه _ هانی کو؟
_ هانی کیه؟
هانیه_ داداش کوچولومه
کیان _ تو جز من داداش دیگه ای نداری الکی داداش داداش نکن اعصابم خورد میشه ها
هانیه _ خفه شو
کیان _ میزنم تو دهنتا
هانیه _ باشه😒
_ دعوا نکنین دیگه عه
کیان _ بازم دعوای ما تقصیر توعه
_ عامل بدبختی تون منم ؟
کیان _ خوده خوده تویی
_ بمیرم راحت شی😬
کیان _ الهی آمین😌
_🙄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
4 ماه قبل

موفق باشی،هر چی هست تلاشتو انجام بده و نصفه رهاش نکن

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
4 ماه قبل

خیلیم خوب👌🏻 حیف که من این نوع ژانر رو دنبال نمیکنم

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
4 ماه قبل

تو نویسندگی باید ترستو کنار بزاری، آزاد باش و رها هر چی که از ذهنت میاد رو تو قلمت پیاده کن بعد ببین کجاش کم و کاست داره ویرایش کن

لیلا ✍️
4 ماه قبل

کیمیا واقعا رفتاراش بچگونه‌ست😑🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x