یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود ؛ یکی نبود ،پارت دوازده

4
(35)

ناگهان با صدای بوق ماشینی سرم و بلند کردم و با کلافگی به هاچ بک محمد امین چشم دوختم،چرا از زندگیم خارج نمی شد؟چرا نمی ذاشت نفس بکشم؟

قدم سمت ماشینش برداشتم و بی هیچ حرف و حرکت اضافه ای سوار شدم،حداقل میشد امید داشت که بخاطر نزدیکی خونمون این دیدار تصادفی بوده!

طولی نکشید که لب به حرفایی باز کرد که هر لحظه بیشتر منو ازش متنفر می‌کرد:

_نمی خوام حرف و کش بدم سیران،میدونی اهل مقدمه چینی نیستم به همین دلیل میرم سر اصل مطلب؛ببین سیران من نمی تونم باور کنم که تو با تصادف باکر*گی تو از دست دادی!ولی مادرت اسرار بر بودن ما باهم داره،من دوست دارم ولی بهت اعتماد ندارم!درضمن من نمی تونم بخاطر علاقه با زنی باشم که توان ادامهٔ نسلم و نداره! متاسفم دختر عمو!

چند ثانیه ای بُهت زده به جلوم خیره بودم،اون چی می گفت؟چه ساده منو زیر پا گذاشت!!من خودم قدم برای تموم کردن این رابطهٔ سمی برداشتم،قدم اول برداشتم که پس زده نشم،چیزی که منو به جنون می کشید پس زدن بود!چون حس بد آویزون بودن رو بهم می‌داد!برای تسلط روی بغض گلوم آب دهن خشک شدم و پایین فرستادم و تیله های سیاه مغرورم و به قهوه‌ای چشماش دوختم و خونسردانه گفتم:

_محمد امین،من تو رو نمی خواستم،نمی خوام و نخواهم خواست!تو کی هستی که پاکی و نجابت منو زیر سوال می بری؟تو با خودت چی فکر کردی؟فکر کردی کشته مُردتم؟نه خیر آقا، پسر بقال محله هم بیشتر از تو به چشم من میاد،من که چیزی با زدن این حرفا ازم کم یا اضاف نمیشه؛فقط بدون که تو یه پسر بدبخت و هوس بازی که با طعم دهنش زندگی می کنه(کنایه از احساسی بودن و تصمیم هایی بر اثاث هوای نَفس)!

ناباور پوزخند زد و گفت:

_گمون کنم بی حساب شدیم نه؟

پوزخندی زدم و کیفم و روی پام گذاشتم و دستی به شالم کشیدم :

-من با تو حساب کتابی نداشتم،من اصلا با تو خودمو تو یه جمله وصف نمی کنم!

آرنجش و به پنجره تکیه داد و چشم بهم دوخت:

_اگه می دونستم انقدر متنفری ازم،زودتر تمومش می‌کردم.

با پوزخند گوشهٔ لبم دکمه ی کنار گوشیم فشردم و به ساعت خیره شدم6:32دقیقه رو نشون می داد،دیر کرده بودم،کلافه در ماشینی رو که اصلا به حرکت در نیومده بود و باز کردم و قبل از پیاده شدن سمتش چرخیدم:

_دور بمون ازم،دیگه نه من نه تو؛حتی اگه یه روز جنازم روی زمین بود راه تو بکش برو!

برای جوابی که قرار بود حالم و آشوب تر کنه منتظر نموندم،نفسی گرفتم و تا رسیدن به مقصدم فکر کردم،فکر کردم و فکر کردم:)

با رسیدن به کافه آروم دستگیره درو ‌پایین آوردم و وارد شدم،خلوت تر از اونی بود که فکر می کردم!‌چشمامو کاوش گرانه بین کافه چرخوندم،فضای ساکت و لایتی داشت،فضایی که چند روزی بود بهش نیاز داشتم!با دیدن سه میز پُری که هر کدوم دونفر یا بیشتر و روی خودشون جا داده بودن سمت میز کنار دیوار رفتم که دختر ریز نقشی روش نشسته بود،دوقدم مونده به میز سرفه ای مصلحتی کردم و گفتم:

_ببخشید؟

دختر با شنیدن صدام سمتم چرخید و من برای لحظه ای غرق شدم بین قهوه‌ای خاص چشماش که درشت ترین و زیبا تر جز صورتش بودن.لبخندی از لبخندنش رو لبم نشست گرچه محو اما لبخند بود دیگه؛با همون لبخند ریز گفت:

-بفرمایید؟
با شنیدن صدای نازکش پرسیدم:

_خانم بخشنده؟

نگاهی به سر تا پام انداخت و با متانت از جاش بلند شد در همون حال دست راستش و سمتم دراز کرد:

-خودمم،خوشبختم سیران خانم!

متقابلاً دستش و تو دستم فشردم و جواب دادم:

_همچنین(دستم به نشونه نشستن حرکت دادم) بفرمایید خواهشاً خانم.

همزمان باهم نشستیم و من نفسم و آروم بیرون دادم،حال درستی نداشتم انگار که بزرگ ترین صخرهٔ سنگی دنیا رو سینم بود و امکان نفس کشیدن و ازم می گرفت!تو همین حال بودم که مخاطب حرف های وکیل قرار گرفتم.

_می دونی شکایت کردن برات چه پیامد هایی داره؟

صادقانه جواب دادم:

-نه!

سری تکون داد و با جدیت هرچه تمام تر گفت:

_شکایت به معنای این نیست که تو مورد محاکمه قرار نگیری..با شکایت تو حکم قاضی هر رو طرف و مورد محاکمه قرار میده!

متعجب ابرو بالا دادم و نجوا کردم:

-چطور؟آخه چرا!مگه من چیکار کردم؟!

بخشنده اخم ظریفی کرد و گفت:

اگه که قاضی پرونده به اون کسی که بهت زده حکم دیه یا ازدواج داد به نظرت کدوم و انتخاب می کنه؟دیه چند میلیونی یا ازدواجی آسون و بی دغدغه که تهش یه طلاق سادس؟

آب دهنم و آروم قورت دادم و برای ذره ای شوخی ته نگاه بخشنده رو کنکاش کردم،ولی جدیت چهره ی بخشنده اعصابم و داغون تر از قبل کرد؛ازدواج؟اوه؛ اصلا من پنج سال از عمرم با این کلمه تباه شد دیگه نمی زارم!

_نه خانم بخشنده،من نمی تونم ایندم و تباه تر از اینی که هست کنم،من شکایت نمی کنم..

ابرویی بالا انداخت و لیوان آب و به دهنش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید و در حالی که دوباره به میز نزدیکش می کرد گفت:

_تو 19 دادگاهی داری،اگه که هر دو تن نرن دادگاه پرونده مختومه اعلام میشه،به همین دلیل باید شخصی که باهات تصادف کرده رو پیدا کنیم و بگیم نره دادگاه و این کار هم سختی های خودشو داره!

اخمی کردم و متفکر گفتم:

_هاوش همافر!اسمش هاوش همافره.

پوزخندی زد و با شگفتی شونه ای بالا داد

-متعجب شدم!هاوش همافر و می‌شناسی؟

پوفی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم

_نه،از کجا بشناسم خانم؟

پاهاشو روی هم گذاشت و آرنجش و به میز تکیه داد

-اولا که خانم نه،یاس!دوما هاوش همافر معروف ترین و پر صدا ترین یوتیوبر ایرانه! محدود کسایی هستن که نشناسن اونو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
مدیر
10 ماه قبل

سلام عزیزم
اسم رمانت رو یه چیز دیگه زده بودی
اینی که زدم درسته؟

آیوکاوا
آیوکاوا
پاسخ به  Fatemeh
10 ماه قبل

سلام
ببخشید من یه رمان با بالای ۳۰ پارت آماده دارم ، میتونم تو سایت بزارمش ؟

Fatemeh
مدیر
پاسخ به  آیوکاوا
10 ماه قبل

سلام عزیزم آره ثبت نام کن ،،،اگه پارتای رمانت نسبتا طولانی باشن ،تایید میشه

آیوکاوا
آیوکاوا
پاسخ به  Fatemeh
10 ماه قبل

ممنون

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

عالی🥺
فقط زود به زود بزارر

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x