یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت سی و یک

4
(119)

همه بلند شدن برای بدرقه کردن،در همین حال بود که بشرا خودش و جلوی هاوش انداخت،هاوش لبخندی زد و پیش پاش زانو زد و نوازش وار موهاش و لمس کرد:

_از آشناییتون خوشبخت شدم،لیدی!

بشرا تک لبخند شیرینی زد و خودشو تو آغوش هاوش انداخت،هاوش پُر ذوق خندید و بوسه ای روی موهاش نشوند…

{فردا؛آزمایشگاه،ساعت:8:7دقیقه}

کلافه پامو تکون می دادم وبه مردم نگاه می کردم،یک ساعت بود منتظر بودیم تا نوبتمون بشه؛هاوش بی خیال غرق گوشیش بود اما من به شدت مظطرب و کلافه بودم از طرفی هم صدای گریهٔ یه بچه،بدتر داشت مغزم و سوراخ می کرد،پوفی کشیدم و بی حوصله سقلمه ای نثار پهلوی هاوش کردم،هاوش که حواسش پرت گوشیش بود با سقلمهٔ من سیخ نشست و گُنک بهم چشم دوخت ،لبم و سمت لپم هدایت کردم و نالیدم:

_حوصلم سر رفت،چرا دیگه نوبت ما نمیشه؟!

دستی روی پهلوش کشید و با لحن طلبکارانه ای گفت:

-من چه می دونم؟زدی پهلوم و سوراخ کردی!

پُر رو پشت چشمی نازک کردم و با لحن مسخره ای گفتم:

_چه بود!هر کی ندونه فکر می کنه ترکش زدم به پهلوت.

متقابلاً پشت چشم نازک کرد وگفت:

-کم از ترکشم نداشت عزیزم،باور کن الا هر چی خوردم و نخوردم از سوراخی که ایجاد کردی بیرون میریزه عزیزم،انگار که گُسل به وجود آوردی عزیــــــــزممم!

چپ،چپ نگاش کردم و با اخم صورتم و سمت راست برگردوندم و زیر لب غریدم:

_کوفت و عزیزم،احمقِ پوشالی!

با صدای متحیری پرسید:

-سیران چی گفتی؟

بیخیال سمتش برگشتم و جواب دادم:

_گفتم تو آب نمک خوابیدی؟

لبخندی به پهنای آسمون زد و سی و دوتا دندونشو به رخ کشید،در همون حال گفت:

-آره ؛با نمک شدم نه؟

لحن طنزش باعث شد لبخند کوچیک و محوی بزنم و محو خنده زیباش بشم ؛من عاشق لبخند از ته دل دیگران بودم از نظرم هر کس لایق یه لبخند عمیق بود.

آه سردی کشیدم و گفتم:

_متاسفانه!

به لحنم خندید و گفت:

-خو میگی حوصلم سر میره، منم دلقک که نیستم! همین قدر دستم برمیاد.. تازه فکر کنم خیلی نچسب و بی‌نمک به نظر میام!

کج لبخند زدم و شونه ای بالا دادم

_کل کل با تو می تونه یکم بامزه باشه،درضمن تو هر چی باشی بی نمک نیستی!

با لبخندی که اصلا از لبش پاک نمی شد و یه جورایی حالت همیشهٔ صورتش بود نجوا کرد:

-این حرف از شما باعث افتخاره سیران خانم!

_توسل نژاد؛ همافر

با شنیدن اسمم پر استرس از جام بلند شدم اولین باری بود که تو عمرم می خواستم همچین چیزی رو تجربه کنم، به نظرم استرسم هم بی‌معنی و هم یه جورایی طبیعی بود!

من اومده بودم برای چیزی آزمایش بدم که آیندمو تحت تاثیر قرار میده ؛از سالن پر از آدم گذشتم و سمت اتاق شماره یک رفتم؛ سالن پر بود از آدمایی که شاید ممکن بود اینجا بدترین خبر زندگیشونو دست بگیرن و برن!
بعضیاشونم ممکن بود اینو دست بگیرن و با نفس عمیقی از خدا شکر کنن بابت اینکه سالمن…

بعضیاشونم زوج‌هایی بودن که با شوق و ذوق منتظر بودن نوبتشون بشه دیگه داشتن به هم می‌رسیدن! دیگه مانعی نبود! غافل از اینکه بدونن تازه شروع ندونم کاری‌ها و نابسازی‌هاست…
زندگی عجیب بود اینجا یه مکان تقریباً کوچیک و عمومی بود اما از هر قشری، از هر احساسی، از هر سنی و از هر موقعیتی توش آدم پیدا می‌کردی… هیچکس از هیچکس خبر نداشت، هیچکس دلش برای دیگری نمی‌سوخت !ما کی انقدر خودبین شده بودیم؟ما انسان ها چقدر حال به هم زن شده بودیم!!

تو همین افکار ضد و نقیض بودم که به اتاق شماره یک رسیدم، تمام این افکارم سی ثانیه هم طول نکشید؛ اونجا بود که پرستار بلند قد و سنداری بیرون اومد و دوباره داد زد:

-تـــوسل نـژاد،هـمافر؟

نگاهمو از مقنعه سبز رنگش گرفتم و به قهوه‌ای تیره چشماش دوختم و پژواک کردم:

_منم.

طلبکار نگام کرد و تشر زد:

-خانم من چهار ساعته گلو پاره کردم، تازه میگی منم؟شوهرت کو؟

از لحن تندش اخمی‌کردم و تو صورتش غریدم:

_خانم من از وقتی اسمم و صدا کردین اینجام {با دست به هاوش که کنارم بود اشاره کردم و ادامه دادم:}ایشونم همسرمه.

با همون صورت عبوس چشماشو روی هاوش انداخت و گفت:

-خوبه،تو برو اتاق یک،شوهرتم بره دو.

سری تکون دادم و رو به هاوش کردم و گفتم:

_من می رم داخل.

منتظر جواب نموندم و با نفس عمیقی وارد اتاق شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی
زیبا بود

دنیا
دنیا
6 ماه قبل

چرا پارت نمیدید😒

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x