رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت هفدهم

5
(2)

به سختی بلند شد. می‌تونستم درد رو تو چهره‌ درهم رفته‌اش ببینم.

– بیخیال نمیشم آیسان.

نفس‌هام کشدار و اخطارآمیز شده بود. می‌دونستم اوضاع داره بد میشه. قبل از این‌که کنترلم رو از دست بدم، لب زدم.

– برو.

بلافاصله پشت به اون ایستادم. نباید بهش صدمه می‌زدم؛ اما حرفی که زد… آه خدا دست بردار نبود و نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم.

با شتاب به سمتش یورش بردم؛ ولی… .

به هوا پرت شدم. توده‌ای از انرژیم رو به حالت گرما از دست دادم، این رو با سرد شدن ناگهانی بدنم فهمیدم. وقتی روی زمین فرود اومدم، نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پاهام درهم گره خورد؛ اما سعی کردم جلوی زمین خوردنم رو بگیرم و عوضش تلو خوردم.

چیزی که عجیب بود، فاصله‌ زمین بود. فاصله‌ خیلی کمی باهاش داشتم، طوری که گویا خم شدم؛ اما قامت من صاف بود!

– اوه خدایا!

زمزمه‌ حیرت‌زده رها توجه‌ام رو جلب کرد. بهش نگاه کردم، شوکه شده بود؛ اما در چشم‌هاش نوعی تحسین برق میزد. داشت با چشم‌هاش جزء‌جزئم رو رصد می‌کرد.

صدای نفس‌هام به خرخر تبدیل شده بود و این برام خوشایند نبود. هیجان زده و مردد به پایین نگاه کردم. کمی سرم رو خم کردم تا بتونم پاهام رو ببینم چون شیء کشیده و بزرگی مانع از دیدم شده بود. حس می‌کردم دماغم مثل پینوکیو دراز شده؛ ولی اون جسم کشیده تنها دماغ نبود، بیشتر حالت یک پوزه رو داشت‌.

از دیدن یک جفت پای گرگ مانند که با خزهای نقره‌ای رنگی پوشیده شده بود، جیغ کشیدم؛ اما صدام زوزه مانند خارج شد. با شنیدن صدام وحشت کردم و هیجانم دو چندان شد.

– آروم باش، چیزی نیست. خواهش می‌کنم. آیسان!

رها سعی داشت آرومم کنه. خم شده به سمتم مایل شده بود و دستش رو به طرفم دراز کرده بود، انگار می‌خواست حیوونی رو اهلی کنه.

این دیگه چه شوخی مسخره‌ای بود؟ شاید هم طلسم شدم یا قهر و عذاب خدا بود. نمی‌تونستم آروم بگیرم و مدام به این سمت و اون سمت تلو می‌خوردم. نیروی کمی در بدنم بود و خواب‌آلود شده بودم.

فاصله‌ رها باهام کمتر شد. احساس خطر کردم، باید فرار می‌کردم. غریزه‌ای بهش پشت کردم و دویدم. سرعتم کم بود و نمی‌تونستم درست قدم‌هام رو بردارم. فکر این‌که الآن چهارپا شدم، من رو به جنون می‌رسوند.

رها به دنبالم بود، خیلی فرز و تند؛ اما قبل از این‌که اون بتونه من رو بگیره، پاهام سست شد و روی زمین افتادم.

پهلوم بالا و پایین می‌رفت. دهنم نیمه‌باز و نفس‌نفس می‌زدم. رها با تاسف کنارم روی پنجه‌هاش نشست. مردد دستش رو روی گردنم گذاشت. تونستم انبوهی از مو رو روی پوستم حس کنم.

– متاسفم، نباید تحریکت می‌کردم.

متوجه حرفش نشدم. رها دوباره گفت:

– لطفاً همین جا بمون، الآن میام. جایی نریا!

حتی اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم. فقط تنها کاری که انجام می‌دادم، نفس کشیدن بود. همچو بره‌ای که در آغوش گرگ بود، خوف کرده بودم و جرئت تکون خوردن نداشتم.

دقایقی گذشت. شاید یک ساعت، دو ساعت، اصلاً یک روز، هیچ متوجه نمی‌شدم چه‌قدر گذشت؛ اما مه‌ هنوز هم پابرجا بود، گویا لشکر شناور به تماشام ایستاده بود.

صدای خش‌خشی گوش راستم رو ریز تکون داد. متوجه حرکت گوشم شد و مورمورم شد. من می‌تونستم گوشم رو تکون بدم، درست مثل یک درنده‌ چهارپا!

پشت مه‌ها دو سایه دیدم. یکی لاغر و کشیده، دیگری کمی کوتاه‌تر و هیکلی. وقتی چشم در چشمشون شدم، یکه خوردم. رها بود و یک گرگ. در چشم‌های اون گرگ شخصی رو دیدم که به خودم لرزیدم؛ اما حرکات ریز و نامحسوسم از درون بود.

هرگز تصور نمی‌کردم اردوان یک گرگ باشه. پدر من گرگ بود؟!

با این‌که بین این جونور و اردوان شباهت زیادی وجود نداشت؛ اما تماس چشمیمون حکم یک الهام رو داشت. یک پیام نامرئی رو تونستم متوجه بشم که حیوون مقابلم روزی انسان بوده، درست مثل من.

همچنان به اردوان خیره بودم. هیکل بزرگی داشت، خاکستری و بخش‌هایی از اون تیره‌تر بود. چشم‌های طوسیش به درونم رسوخ می‌کرد.

نگاهش عمیق‌تر شد، طوری که حس کردم نیرویی نامرئی‌ واردم شده. ناگهان تکون محکمی خوردم. شخصی داشت سرم رو به پشتم مایل می‌کرد‌، در حالی که هیچ کس در کنارم نبود! ظاهراً اون نیرو قصد داشت سر از تنم جدا کنه.

نمی‌دونستم باید بگم دست و پام یا پاهام رو تکون می‌دادم؟ فقط وحشیانه در پی فرار بودم و پاهام روی زمین یورتمه‌کنان تکون می‌خورد و خاک‌ها رو می‌سابید. سرم همچنان به عقب مایل میشد. راه نفسم بسته و سیاهی چشم‌هام به پشت پلک‌هام رفت.

جیغ رها که اردوان رو مورد خطاب قرار داده بود، وحشتم رو بیشتر کرد و باعث شد بیشتر تقلا کنم.

– آروم‌تر!

اما از دردم کم نشد، حتی شدت پیدا کرد. دردم مثل زمانی بود که ریشه‌‌ موهای سرت رو می‌کشیدن، منتهی این درد مختص سرم نبود و تمامم می‌سوخت. ظاهراً قرار بود پوست گرگیم رو بکنن.

به یک‌باره طوری به عقب مایل شدم که نیمه‌ی پایینم به بالا سر خورد و رها شدم. دستم جلوم روی زمین افتاده بود. از بین باریکه‌ چشم‌هام تونستم ببینم که اردوان فوراً بهم پشت کرد و رها به سمتم خیز برداشت.

دوباره چشم‌هام به پایین خزید و تونستم دستم رو ببینم. پنج انگشتم خمیده بود. ساعد دست و بازوی سفیدم رو می‌تونستم ببینم. تازه متوجه شدم چرا اون همه درد رو متحمل شدم. به شکل انسانیم برگشته بودم و الآن هیچ لباسی تنم نبود. موقع پرشم اصلاً متوجه پاره شدن لباس‌هام نشده بودم‌.

رها روپوشش رو که به نوعی لباس خوابش بود، روم انداخت. فقط یک تاب مشکی به تن داشت. حس بدی داشتم. خنک‌های رطوبت خاک و سنگ‌ریزه‌ها رو زیر پوستم حس می‌کردم؛ ولی قدرتم دیگه ته کشیده بود. نتونستم بیشتر از این پافشاری کنم و پلک‌هام به روی هم افتاد.

پایان فصل سوم

فصل چهارم 《آغوش مرگ》

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x