رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۶

4
(40)

چشمهام رو چند دفعه باز و بسته کردم و بالاخره از روی تخت بلند شدم …
از استرس یا نگرانی یا هر حس دیگه که بود خوابم نمی برد .
توی خونه سکوتی برپا بود و این بیشتر من رو نگران میکرد .
درب اتاقم رو باز کردم … این دفعه همه سالن تاریک بود ، حتی شیرین هم به اتاقش رفته بود .

به اتاقم برگشتم و پشت میز تحریر نشستم . عمیق به اتفاقاتی که افتاده و در انتظارم هست فکر میکردم و به نتیجه ای نمی رسیدم …

چشمم به کتاب های داخل کتابخانه افتاد .
بلند شدم و دستی به کتاب ها کشیدم ، یکی رو به اتفاق بیرون اوردم و روزنامه وار نگاهی انداختم …
اگر وقت دیگری بود ، روز و شب رو می نشستم و تمامی کتاب ها رو میخوندم …

تا صبح فقط تونستم دوساعت بخوابم … توی این خونه ، این اتاق راحت نبودم … فکر و خیال منو راحت نمیذاشت .

لباسام رو درست کردم و مثل دیروز شالم رو بستم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به ساعت دیواری سالن انداختم … ساعت ۷ صبح بود

داخل آشپزخونه شدم ، شیرین بیدار شده بود داشت کار میکرد …

اسرا – سلام صبحتون بخیر

لبخندی گرم روی لب هاش نشت و جوابم رو داد.

شیرین – صبحت بخیر دختر گلم
استراحت کردی ؟؟

اسرا – بله ، بازم ممنون بابت غذای دیروز … خیلی خوشمزه بود .
اگر میشه کارا رو برای من توضیح بدین …

شیرین – توضیح میدم دخترم ، فعلا بشین ، من برات یه صبحانه درست کنم … بخوری ، بعدا برات توضیح میدم .

باشه ای گفتم پشت میز نشستم …
شیرین داشت کار میکرد منم معذب نشسته بودم ، نمیدوستم پاشم بهش کمک کنم یا به حرفش گوش کنم و همینجوری بشینم …
داشتم تصمیم میگرفتم که شیرین شروع کرد به سوال پرسیدن …

شیرین – اسمت اسرا بود دخترم ؟؟

آروم گفتم《بله》

شیرین – صبحانه چی میخوری اسرا جان ؟؟

معذب بودم ، نمیدوستم چی بگم … ساده ترین چیزی که به ذهنم رسید …

اسرا – شاید چایی ، با پنیر و نون .

دوباره لبخندی زد و شروع کرد به حاضر کردن …
بعد از چند دقیقه سینی صبحانه رو جلوم گذاشت و من تشکری کردم …
سینی دیگه ای هم حاضر کرد بود که دست گرفت و از آشپزخونه خارج شد …

از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون آشپزخونه … شیرین از پله ها رفت بالا و پشت یکی از اتاق ها ایستاد و در زد ….

《امیر》

از کنار دلسا بلند شدم و اخمی کردم …
دلسا هنوز خواب بود … کاشکی میشد یه امروز صدای این دختر رو نشنوم .
رفتم حمام یه دوشی بگیرم . هنوز دو دقیقه از حرفم نگذشته بود ، صدای دلسا بلند شد .

دلسا – امیر ، شیرین کت و شلوارتو از اتاق لباس اورده … . طوسیه ، زیرش چی می پوشی ؟؟

جوابشو ندادم و صبرکردم تا اومدم بیرون …
دلسا هنوز همون لباس خواب تنش بود .

امیر – صبح بخیر

دلسا – صبح … توهم بخیر
نگفتی چی میپوشی زیرش ؟؟؟

امیر- مهم نیست ، یه تی شیرت میپوشم میرم دیگه

سمت من برگشت و تی شیرتی رو بهم نشون داد
سرمو به عنوان تایید تکان دادم و تی شیرت رو از دستش گرفتم .

دلسا – مهمه ، امشب برنامه پارتی ریختم
جبران اونی که خراب کردی

سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت درب اتاق

دلسا – در ضمن ، دیروز کل روز من شرکت بودم …
کمتر به اون دختره برس و همینطور کمتر براش ول خرجی کن .

نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم …

امیر – این هفته من میرم کارای شرکتو انجام میدم
نمیخواد تو بیای

دلسا – اوکی ، خیلی خوب …
شوهرم آدم باید به فکر زنش باشه دیگه …

نیشخندی زدم … خواستم از اتاق برم بیرون که کسی در زد …

درب رو باز کردم … شیرین با سینی دستش پشت درب ایستاده بود ، صبح بخیری گفت و منم جوابشو دادم و رفتم پایین …
اسرا کنار درب آشپزخونه داشت شیرین رو نگاه میکرد … منو که دید برگشت داخل .

اگر بهانه صبحانه نبود نمیرفتم داخل آشپزخونه … البته میخواستم درباره یه چیزی باهاش صحبت کنم .

امیر – سلام صبح بخیر

پشت میز نشسته بود ، سعی کردم نگاهی به لباسایی که براش خریدم بندازم … اندازش بودن .

اسرا- سلام

امیر – دیشب راحت بودی ؟؟
اتاقت خوبه ؟؟

از پشت میز بلند شد و شروع کرد به جمع کردن

اسرا – همه چی خوبه ممنونم

امیر – اسرا ببین ، میدونم زیاد دوست نداری منو ببینی ولی…

اجازه نداد جملم رو کامل کنم …

اسرا – نه نمیخوام ببینمت ولی مجبورم … چون جایی رو ندارم برم .‌.‌ دلم نمیخواد توی این خونه پیش تو و زنت زندگی کنم … دلم نمیخواد ، ولی مجبورم .
میدونی چجوری این جهنمو برام آسون تر کنی ؟؟

باهام مثل یه خدمتکار رفتار کن ، همون طور که با شیرین رفتار میکنی

بهم جای خواب دادی … بهم حقوق بده ، خودم برای خودم خرج میکنم
اون موبایلی هم که برام خریدی رو بردار ، من نمیخوام ..

نفسشو با حرص بیرون داد ، انگار تمام این حرفا از دیشب توی دلش جمع شده بود …

به بیرون نگاه کردم که شیرین نیاد … دیدم هنوز توی اتاقه داره با دلسا حرف میزنه ، حتما درباره پارتی امشبه …

نگاهم رو روبه اسرا برگردوندم که بغض کرده بود … دلم میخواست بغلش کنم ، مثل قدیما که بغض میکرد و من آرومش میکردم … همیشه وقتی ناراحت بود به من پناه می اورد ، اما الان نمیتونم براش کاری کنم … هر قدمی که بردارم ، بیشتر از من متنفر میشه . شاید بهترین کار این بود که یه مدتی ازش دور باشم … اما … من نمیتونم ، هنوز عاشق اسرام … هنوز وقتی نگاهش میکنم آرامش میگیرم ، وقتی کنارشم آرومم و میخوام اونم آروم کنم تا پیش من آرامش داشته باشه .
دلم میخواد براش توضیح بدم با شرایطی که من داشتم نمیتونستم هیچوقت خوشبختش کنم ، حتی دیگه هیچوقت نمیتونست منو ببینه ، میخوام بهش بگم که مجبور شدم این کار رو بکنم بخاطر خودمون … اگر بخاطر اسرا نبود ، هیچوقت این کارو نمیکردم … اما نمیتونم اینو بهش بگم .

پلکی زدم و از افکارم بیرون اومدم ، برای لحظه ای یادم رفت چرا میخواستم با اسرا صحبت کنم …

امیر – اسرا ، میخواستم بگم امشب یه مهمونی هست … دلسا برنامه ریزی کرده … یعنی … من نمیخواستم .
میخواستم بگم ، نمیخوام امشب توی این مهمونی باشی ،اگر میشه توی اتاقت بمون .

مثل همیشه خواست مخالفت کنه ولی دلسا و شیرین وارد آشپزخونه شدن … اسرا هم با دیدن اونا حرفی نزد.

دلسا – چرا نباشه ؟؟
به نظرم که خیلی خوب میشه ، اتفاقا داشتم به شیرین میگفتم اون امشب استراحت کنه … اسرا جان امشب کارا رو انجام بده .

مشتم رو با حرص فشردم …دلسا تا زهرشو به اسرا نریزه آروم نمیگیره ، کاری میکنه از اینکه اوردمش توی این خونه پشیمون بشم …
توی مهمونی امشب آدمای خوبی قرار نیست بیان … مخصوصا علیرضا که اسرا رو قبلا دیده … اگر دوباره اسرا ببینه اوضاع خراب میشه .

دلسا به اسرا نزدیک تر شد و دستشو جلو اورد …

دلسا – نشد خودمو معرفی کنم …
من دلسام زن امیر .
شماهم باید اسرا باشید ،امیر خیلی اصرار داشت شما رو بیاره … البته من هنوز شک دارم . اگر مهمونی امشب خوب برگزار بشه ، نگهت میدارم … چرا که نه !
به شیرین هم کمک میکنی ….

نگاهی به شیرین کرد و لبخندی زد …

حرص توی چشمای اسرا موج میزد ، خودشو جمع کرد و با دلسا دست داد …

اسرا – حتما تمام سعیمو میکنم امشب خیلی عالی برگزار بشه …

دیگه جایی برای مخالفت نمونده بود ، سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و بی قرار منتظر شدم تا دلسا بیرون بیاد …

دلسا با لیوان قهوه ای بیرون اومد . لبخندی روی لبهاش بود … انگار توی مسابقه ای برنده شده !

دستشو کشیدم به گوشه سالن بردمش …

امیر – نمیخوام اسرا توی مهمونی امشب باشه

کمی از قهوه خورد و صبورانه جواب منو داد …

دلسا – خودش که راضیه …
توعم نترس ، دوست دخترت دستاش خراب نمیشه …
یادت که نرفته … گفتم به عنوان یه خدمتکار باهاش رفتار میکنی ، مگرنه …

امیر – میدونم دردت چیه … ولی نمیزارم به خواستت برسی … اسرا توی این خونه میمونه .

منتظر جواب نموندم رفتم سمت درب ورودی …

دلسا – عصبانی نشو شوهرجان !

صداش توی سالن پخش شد … بیشتر از این نمیتوستم مقاوت کنم ، فقط میتونم امیدوارم باشم اسرا به حرفم گوش بده و توی این مهمونی نیاد … به نفع خودش ،خودم و همینطور دلسا میشه …

منتظر نظراتون هستم ❤️😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

به نظرم عکسه رو عوض کن اگر هم میخوای عکس اسرا رو بذاری اشکالی نداره ولی حتما این کاور رو عوض کن😊

لیلا ✍️
8 ماه قبل

عالی بود عزیزم❤

عجب گیری افتاده امیر حالم از دلسا بهم میخوره زنیکه دو‌هزاری 😤🤕

کاش میشد بفهمم سر چی امیر اسرا رو ول کرد 🙁

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

اتفاقا خوبه از زبان اونم گفته بشه😊

saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود..موفق باشی
فقط نظر من اینه عکس شخصیت ها کاور نباشه 🤦🏻‍♀️
چون تصور خواننده بهم می‌ریزه…حالا بزاری هم مشکلی نیس
با تصورات پیش میریم😊😂

sety ღ
8 ماه قبل

چقدر بدم میاد از زن امیر
اه اه

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایتتتتتتت

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود هلیا خوشگلم🧡🧡😘😍😍
به نظرم عکس اسرا رو بزاری بهتر باشه🙂

HSe
HSe
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

مرسی تارا جونم 💜💜
حالا یه فکری میکنم 😅

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x