انتهای دنیای من با تو _ پارت ۳۰
راوی
نویان در اتاق کارش داخل عمارت نشسته…
رونیا در می زنه و اجازه می گیره.
رونیا: می تونم بیام تو نویان؟
نویان: بیا تو
نویان با دیدن سبحان که پشت سر رونیا وارد میشه، با صورتی پر از اخم سرشو بی تفاوت پایین می ندازه و به کارش ادامه میده.
رونیا: نویان..
نویان: برو بیرون
سبحان: تا حرفامو نزنم نمیرم
نویان خیره به سبحان از جاش بلند میشه و به سمت سبحان میاد.
بلافاصله رونیا دستاش رو روی سینهٔ نویان می ذاره تا از بد تر شدن اوضاع جلو گیری کنه..
رونیا: نویان خواهش می کنم!
سبحان: برای دعوا نیومدم.. اومدم زیر دستت باشم
نویان پوزخندی می زنه
نویان: چرا باید باور کنم؟ چجوری بهت اطمینان کنم؟
سبحان: اگه از پس کاری که ازم خواستی بر نیومدم، رامو می کشم و میرم؛ اما اگه از پس اولین ماموریتت بر اومدم باید منو قبول کنی..
نویان که از پیشنهاد سبحان هنوز عصبانیه سکوت می کنه
رونیا: نویان! سبحان تجربش خیلی زیاده..سالها تو این عمارت بوده
نویان: باشه اما اگه نتونستی.. باید بری! ماموریتت مربوط به نیلاست..وکیل علیرضا. پرونده های تو شرکت شو می خوام.. باید واسم بیاریش.اگه از پسش بر نیای، فرصت دیگه ای نیس سبحان!
رونیا متعجب به نویان خیره میشه
رونیا: ولی این ماموریت خیلی سخته نویان!
سبحان: انجامش میدم
رونیا: ولی..
سبحان از اتاق بیرون میره
رونیا: چرا بهش همچین ماموریتی دادی نویان؟
نویان: نمی خوام اینجا باشه..همین!
رونیا: به خاطر ایل ماهه اره؟نمی خوای بهش نزدیک بشه.
نویان: بس کن
رونیا: اره همینه.. اما اشتباه می کنی، سبحان هنوز عاشق ایل ماهه بابت اونه که می خواد اینجا بمونه. تو هنوز نتونستی عشق ایل ماهو ازش بگیری.. مطمئنم ایل ماهم سبحانو دوست…
با سیلی ای که نویان بهش می زنه، دهنش پر از خون میشه و روی زمین می افته. رونیا که نمی تونه جلوی خودشو بگیره بلافاصله به گریه می افته و همچنان دستش رو روی صورتش گذاشته.
نویان: بار آخره.. دفعه آخره که این حرفو از دهنت میاری بیرون.. این بار گذشت می کنم؛ اما دفعه بعد فقط خدا می دونه چجوری باهت برخورد می کنم رونیا! تا زمانی که ایل ماه زنمه و منم شوهرشم، به کسی اجازه نمیدم نزدیکش بشه حتی سبحان! اینو بفهم..
رونیا: کاش یکی هم واسه من این غیرتو به خرج می داد..
نویان که انگار از کاری که کرده پشیمون شده، زودتر از رونیا از اتاق می زنه بیرون.
***
نویان با عصبانیت وارد خونه میشه و درو به هم می کوبه.
به سمت اتاق خواب میره و لباساشو عوض می کنه.
مقابل آیینه وایستاده که ایل ماه رو تو چهارچوب در اتاق، می بینه.
ایل ماه: سلام..خسته نباشی، نگران شدم دیر اومدی
نویان کمی بهش نزدیک تر میشه و با طعنه میگه:
_ مگه واست مهمه؟
ایل ماه: اتفاقی افتاده؟
نویان: سبحان امروز اومد پیشم
ایل ماه متعجب و نگران خیره به نویان میشه
نویان: چیه نگران شدی؟ معلومه! عاشق و معشوق مگه میشه واسه هم دلشون شور نزنه.. این روزا یا تو می خوای فدای اون شی یا اون واسه تو!
نویان از کنار ایل ماه می گذره که ایل ماه میگه:
_ اگه حرفات تموم شده باید به حرفای منم گوش بدی.
می دونم نمیشه وقتی کنار کسی هستی، قلبت یکی دیگه رو بخواد.. پس به خودم اجازه نمیدم کنارت بزنم و به سبحان فکر کنم. دید من نسبت به سبحان، همون نگاه من به یه بیماره که به کمک احتیاج داره..من هیچ وقت بهت قول ندادم شغلمو یا وظیفمو کنار می ذارم؛ اما قول دادم کنارت باشم. تو شوهرمی پس چرا باید بذارم برم؟
نویان که از حرفهای مهربانانه ایل ماه کمی خشمش فروکش کرده بود، ادامه داد:
_ حتی اگه مجبورت کنم ثروت علیرضا رو بهم بدی تا حسابمو با رادمهر صاف کنم، بازم پیشم می مونی؟
ایل ماه آروم کنار نویان روی مبل می شینه و میگه:
_ اره بازم پیشت می مونم.. فکر کنم اونقدر بمونم که ازم زده شی!
نویان با شیطنت نگاهی بهش می کنه..ایل ماه که تازه متوجه نگاه نویان شده، سرش رو پایین می ندازه و از نویان رو می گیره.
هنوز بهش عادت نکرده بود. زمان زیادی لازم بود و نویان اینو به خوبی درک می کرد…
جملهٔ امروزمون🥰
عشق زیباست..؛ اما تعهد به عشق است که آن را کامل می کند
از ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر احمد
شوخی کردم از خودمه 😅😊😘
خسته نباشی عزیزم آفرین💕😌
خیلی قشنگ بود خسته نباشید
من یکم پیش همه رو خوندم یادم رفت وانت بزارم😊
کامنت 🤦🏻♀️
پس چرا پارا های بعدیش میست