نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 21

4.5
(42)

💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜
سبحان

چطور می تونستم؟! ایل ماه مال من بود.. خیلی وقته که عاشقانه هامون زیباترین روزا رو رقم زدن…

حالا چطوری ازش بگذرم؟؟؟ نه امکان نداره!
اشک توی چشمام جمع شده..

سپهر که مشخصه برام ناراحته، چند قدمی جلو تر میاد و میگه:

_ سبحان! می دونی ایل ماه چقدر نگرانت بود؟ می دونی تا وقتی تو بیای، چقدر نگران شد؟ اینم از اومدنت… حتی باهش حرفم نزدی؟ چته سبحان؟

با حرفی که می زنم دیگه سعی نمی کنه جملشو تموم کنه:

_نویانو دیدم.

با تعجب بهم نگاه می کنه..

سپهر : خب؟!

سبحان: خواست ایل ماه… خواست

نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.‌ زدم زیر گریه..مثل بچه هایی که می دونن قرار نیس به عروسک شون که تمام دنیاشونه، برسن..
دلم یه آغوش می خواست که سپهر بهم بخشید؛ اما پس چرا هنوز آروم نشده بودم؟؟

سپهر: خواست چی؟ چی بهت گفت که این شکلی بهم ریختی داداش؟

سبحان: ایل ماهو می خواد..

سپهر: منظورت اینه.. صبر کن ببینم

سرمو ما بین دستاش می گیره و شوکه شده از حرفم، ادامه میده:

_ می خواد به جای زنده موندنت و به جریان ننداختن اون پرونده لعنتی ، با ایل ماه ازدواج کنه..اره؟ پس بگو چرا رفته بود ملاقات رادمهر.. در ازای کارایی که رادمهر واسش می کنه، ثروت شاهرخو به رادمهر میده..
تنها دلیلش برای ازدواج با ایل ماهم، رسیدن به ثروت علیرضا برای منفعت خودش و البته انتقام از توعه…

ناگهان صدای در زدنی به گوش می رسه

ایل ماه که شال سبزآبی روی موهاش انداخته و لباس سفید رنگِ توری شکلی به تن داره، با آرامش میاد داخل و معذرت خواهی می کنه

ایل ماه: یه نامه برام اومده..

کاغذو جلوم می گیره..

سبحان: از طرف کیه؟

ایل ماه ساکت می مونه. انگار اشکام بهتر از خودم، حال و روزمو نشون میدن..

ایل ماه: سبحان بذار برم باهش( نویان )صحبت کنم،
شاید اجازه بده..

با جدیت وسط حرفش می پرم و میگم:
_ از خونه بیرون نمیری ایل ماه! هیچ جا نمیری.. اون وحشی رو فقط من می شناسم، حالا هم برو استراحت کن

ایل ماه این بار با لحنی متفاوت از قبل میگه:
_ برام مهم نیست. حتی مهم نیست چی ازم می خواد. فقط می خوام بهت کمک کنم. احساس می کنم سربارم. اگه بتونم کاری کنم…

این بار با داد بلندی میگم:
_ هیچ کاری نمی کنی ایل ماه!

نمی دونم این فریاد کشیدن چقدر تلخ بود، که خودمو زودتر از ایل ماه پشیمون کرد..

احساس بغض توی گلوم نذاشت ازش معذرت بخوام.

سپهر: سبحان!

یهو سرم درد می گیره و تیر می کشه

سپهر با عجله از اتاق بیرون میره و قرصامو برام میاره..

رو تخت می شینم و سرمو بین دستام می گیرم.
ایل ماه با چند قدمی بهم نزدیک میشه و سرمو بلند می کنم

و آروم بهش میگم:

_ آخه بدون تو..من چجوری زندگی کنم..؟

✳️✳️✳️

سبحان

آخر شب ایل ماهو بردم بیرون.. هیچ وقت یاد نداشتم مستقیما عذرخواهی کنم. بابت همین خواستم براش این شکلی جبران کرده باشم.

از وقتی از خونه اومدیم بیرون حتی یک کلمه هم حرف نزده. آخه مگه میشه یه آدم اینقدر ساکت و آروم؟…
منم چیزی نگفتم تا حالشو بدتر نکنم.

انگار آهنگی که ضبط ماشین پخش می کنه رو دوست داره..
و این آهنگ، چقدر به حال من شبیه بود..

« از این خیابونا، هر وقت رد میشم… ●♪♫
دیوونه تر میشم بی حد و اندازه! ●♪♫
باور کن؛ این روزا هر چی که می بینم ●♪♫
فکر منو داره یاد تو میندازه… ●♪♫
انگار قدمام به این خیابونا ●♪♫

وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته ست! ●♪♫
انقدر که با فکرت، قدم زدم اینجا… ●♪♫
حتی خیابونم از قدمام خسته ست! ●♪♫
تو این پیاده رو؛ بینِ همین مردم

با اشتباه اما خیلی تورو دیدم! ●♪♫
این که چرا نیستی؟ ●♪♫
من این سوالو از هرکس که میدیدم، صد بار پرسیدم! ●♪♫
وقتی حواسِ تو درگیر رفتن بود ●♪♫

بیهوده جنگیدم تو از همون اول… ●♪♫
منو نمیخواستی… من دیر فهمیدم! ●♪♫
انگار قدمام به این خیابونا ●♪
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته ست! ●♪♫
انقدر که با فکرت، قدم زدم اینجا… ●♪♫
حتی خیابونم از قدمام خسته ست! ●»

بی اختیار یه جای خلوت ماشینو نگه می دارم.
از کارم تعجب می کنه؛ اما هیچی نمیگه..

دستاشو می گیرم که رو بهم با صدای زیباش میگه:

_ من ازت دلخور نیستم سبحان. از وقتی که بودی، دیگه ترسو احساس نکردم. تو خیلی قوی هستی، لااقل برای من..
ولی برای خواستن کسی، دیگه هیچ وقت گریه نکن..چون ارزش شو نداره.زمان می گذره و همه چی تموم میشه..
شاید آدمای بدِ زندگی مون اونقدرا هم بد نباشن، شاید باید درک بشن تا خوبی شون احساس بشه.
من..تا همین جا هم بابت همه چیز ازت خیلی ممنونم
ولی…

رو بهش میگم: ایل ماه! من خیلی دوست دارم

ادامه میدم:

_می دونم.شاید عواقب این دوست داشتن، زندگیمو به آتیش بکشه.. ولی بدون تو نمی تونم. زندگی رو باتو فهمیدم‌. تا هر وقت که لازم باشه برات صبر می کنم… من خوبم، قرارم نیست جایی برم یا آسیب ببینم. ازت خواهش می کنم به نویان اعتماد نکن..

ومتاسفم.. متاسفم بابت کینه ای که من تو دل نویان پدید آوردم و تو الان مجبوری تقاصشو پس بدی..

دستامو محکم تر فشار میده و توی چشمام نگاه می کنه و با غمی عمیق و چشمای پر اشک میگم:

_ببخش.. ببخش منو ایل ماه.

پاسخ میده؛ اما این بار با لبخند.. لبخندی دوست داشتنی از جنس رویا. انتظار برای این لبخند چه زیبا بود و زیباتر، زمانی که آرزویم برآورده شد…

✳️✳️✳️

ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎیم ﻫﻤیشه ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍینگوﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣیمانم ﻭ ﺧﺪﺍیی ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺣﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ میکند✨

💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

اولین کامنت
قشنگ و زیبا بود.‌.خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
1 سال قبل

اگه میشه همیشه زیر متن رمانت انگیزشی بنویس 🙏

Fateme
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم

لیلا ✍️
1 سال قبل

آفریت به پشتکار و قلمت موفق باشی زهرا‌جان ایشاالله روزی کتابتو چاپ کنی و خبرشو بهمون بدی👏🏻👌🏻

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x