رمان فرفری

رمان فرفری پارت 9

4.7
(133)

#9

با درد دستم بیدار شدم دیدم ساعت 5هستش

خیلی خوابیدم بلند شدم رفتم سرکمد لباس پوشیدم برم بیرون

ببرم دستمو به یه زنه که همسایه هست شکسته بنده نشون بدم

آماده شدم رفتم بیرون یکم پیاده رفتم تا رسیدم

در زدم دخترش در رو باز کرد سلام دادم پرسیدم ننه صغریٰ هست ؟

_اره بیا تو

رفتم داخل به ننه سلام دادم

_سلام قیزیم(دخترم)چیشده کارت چیه؟

من:ننه دستم ببین چیشده درد میکنه افتادم روش

_بیا بشین ببینم دستت رو

نشستم پیش ننه شالو باز کردم از دیدن دستم خودمم ترسیدم

خیلی ورم کرده بود

ننه آروم دستمو معاینه کرد گفت

_دخترم مچ دستت از چندجا در رفتگی داره جا میندازم ولی یکم دردش زیاده تحمل میتونی بکنی؟

من:اره ننه یه بار درد میکشم خوب میشم بهتراز این درد هستش

ننه آب گرم آورد شروع کرد به ماساژ دستم فقط از درد لبمو گاز میگرفتم

یکم که دستم نرم شد ننه بی هوا دسمو تکون داد جا انداخت

از درد جیغ بلندی کشیدم به پهلو افتادم

ننه سریع دخترش رو فرستاد آب قند آورد یکم خوردم بعد که بهتر شدم بلند شدم یه مقدارپول به ننه دادم رفتم خونه

رفتم اتاق دیدم گوشیم زنگ میزنه
از شرکت خدماتی بود

جواب دادم گفتن آدرس میدن واسه کار قبول کردم قطع کردم

آماده بودم فقط کیف برداشتم زدم بیرون پیامک اومد ادرس بود راه افتادم برم درد داشتم ولی مجبور بودم

یکم ایستگاه عوض کردم تا رسیدم

زنگ زدم یه خانم آیفون رو جواب داد

_کیه؟

من:سلام از شرکت خدماتی اومدم

_سلام بفرما

بعد درو زد باز شد رفتم داخل

یه حیاط خوشگل وصفا بود دور حیاط پراز گل ودرخت خیلی قشنگ بود محو حیاط شده بودم

_بفرما خانم مادرم تو سالن منتظره

ازصداش به خودم اومدم خجالت کشیدم

حواسم رفته بود به گلای باغچه

رفتم جلو هول شدم دوباره سلام کردم خانمه هم بالبخند جواب داد راهنمایی کرد سالن

رفتیم داخل سالن دیدم یه پیرزن اونجاس سلام دادم باسرجواب داد

خانم همراهم خواست بشینم

با اجازه گفتم ونشستم

_من لاله شمس هستم ودختر کوچیک این خونه وایشون زینب سادات مادربنده

منم خودمورو معرفی کردم

من:فرشته رضایی هستم خوشبختم از آشنایی باشما وظایف من چیه؟

لاله:عزیزم اگه قبول کنی میخوام هرروز بیای همین جا وبه کارهای مادرم برسی

من چون هم شاغل هستم هم بخاطر بچه هام نمیتونم تند تند بیام

فقط آخرهفته میام

برادرم هم خونه جدا داره

بخاطر مشکلاتش وقت اومدن نداره ما همیشه آخر هفته ها میاییم

من: باشه فقط چندتا چند ؟خانم احمدی میدونن؟

لاله:بله اطلاع دادم مشکلی نیست از ساعت۹صبح تا ۷شب کارهای خونه مثل نظافت وغذا امروز پنجشنه هستش من اومدم کارهارو بگم

یکم دیگه هم برادرم با قرارداد میاد

بعد بلندشد خونه رو نشونم داد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
9 ماه قبل

عالی بوددد

saeid ..
9 ماه قبل

خسته نباشی

ساناز
9 ماه قبل

چرا پارت نمیزارین 🙁

ساناز
9 ماه قبل

یعنی پشت دستمو داغ کردم که دیگههه از مد وان رمان نخونم :/

Fereshteh Gh
Fereshteh
پاسخ به  ساناز
9 ماه قبل

شرمنده گلم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x