رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت هفده

4.7
(145)

از ماشین پیاده شد و به سمت در مشکی رنگ خانه پدرش حرکت کرد زنگ در را فشرد

دیگر دیروقت بود به احتمال زیاد شب را باید همینجا سپری میکرد

جلوی راهرو کفشهایش را از پا در آورد صدای حرف زدن از داخل هال به گوشش میخورد
مثل اینکه مهمان داشتن

ریحانه خانم با دیدن پسرش گل از گلش شکفت و جلوی در کتش را ازش گرفت

_خسته نباشی پسرم‌‌‌‌.‌..چرا انقدر دیر کردی ؟

بقیه افراد حاضر در سالن هم با ورودش به خانه از جا بلند شده بودن

یک زن و مرد مسن خوب که نگاه کرد فهمید همسایه قدیمیشان است در آن بین نگاهش به زن آشنایی افتاد

چشمانش را ریز کرد موهای مش شده که از زیر شال بیرون زده بود و چشمان عسلیش به او فهماند که باید همان زن چند شب قبل در مسجد باشد ، همانی که بعد آن شب فهمید همان دخترک شر و شیطان همبازی قدیمیش است اسمش چی بود ؟ آهان حنانه

حالا بعد چندین سال باز هم او را دیده بود چقدر عوض شده بود حسابی جا افتاده شده بود مثل اینکه زندگی کمی بهش سخت گذشته بود

بودنشان در اینجا کمی عجیب بود
اما به فکرش اجازه پیشروی بیشتر نداد و مشغول احوالپرسی شد

مقابل حنانه که ایستاد نگاهش به یک دختربچه ریزنقش که بهش میخورد همسن آرش باشد افتاد

ابرویش بالا رفت دخترک در آغوش مادرش با چشمان درشت شده به مرد روبرویش خیره بود

لبخند محوی بر لبش نشست و دستش را نوازشگونه روی موهای فر طلاییش کشید

_اسم این مو فرفری چیه ؟

حنانه از این نزدیکی دستپاچه شده بود آن هم با نگاه خیره بقیه ، در این مهمانی معذب بود و حالا هم با حضور این مرد..‌.

نفسی گرفت و سعی کرد لبخندی بر لب بنشاند

_اسمش همتاست…

جواب کوتاه و تندش لبخندش را وسعت بخشید

سری تکان داد و با یک عذرخواهی به سمت اتاقش حرکت کرد

هنوز هم کنجکاو و در عین حال سردرگم بود از حضور این خانواده در خانه‌‌شان

دوش کوتاهی گرفت و لباسش را با یک تیشرت و شلوار اسپرت عوض کرد

جلوی آینه ایستاد و دستش را سمت عطر دراز کرد که نگاهش به قاب عکس کنار آینه افتاد

دخترک درون عکس در آغوشش لبهایش میخندید و دستش را دور گردنش حلقه کرده بود

شیشه عطر را میان انگشتانش فشرد و کف دستش را محکم به میز چسباند.‌..

لعنتی چرا باید الان نگاهش به این چشمها بیفتد

کابوس شب و روزش بود چشمان به ظاهر معصومش که یک لحظه هم ولش نمیکرد

ابروهایش را درهم کشید و همان عطری که هدیه روز تولدش بود را به مچ دست و گردنش زد

تا موقعی که از در بیرون برود نگاه دخترک درون عکس به دنبالش بود

با ورودش به سالن صدای حرف‌ زدنشان خوابید و همه در سکوت فرو رفتن روی مبل تک نفره‌ای نشست و فنجان قهوه را از روی میز برداشت

آرش روی زمین جلوی تلویزیون نشسته بود و دستانش را بهم میکوبید بی خیال همه دنیا در شادی خودش غرق بود یک لحظه به پسرکش حسودی کرد کاش او هم میتوانست بدون دغدغه از زندگیش لذت ببرد اما حیف که…

با صدای مردانه‌ای که خطاب به او بود رشته افکارش پاره شد

_آقا امیر دورادور از کار و تجارتتون با خبر بودم….ماشالا چه دم و دستگاهی بهم زدین….
با این سن هنوز کلی راه نرفته پیش روتونه واقعا باید به حاجی تبریک بگم بابت همچین پسری

تعریفش زیاد به مزاقش خوش نیامد….کلا از آدم‌های پاچه‌خوار دور و برش باخبر بود…. هر کدام به خاطر خواسته‌ای بهش نزدیک میشدن
مرد روبرویش هم که سیروس نام داشت از این قائده مستثنا نبود….

پا روی پا انداخت و گوشه لبش را به دندان گرفت

_شما لطف دارین به من….شنیدم تولیدی کیف و کفش زدین چطور شد کار و حجره‌تون رو ول کردین ؟

تبسمی کرد و دستی بر ریش جوگندمیش کشید

_والا پسرم از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون….پیشنهاد پسرم فرهاد بود….جوونن دیگه از اولم از حجره خوشش نمیومد….منم تموم سرمایه‌مو فروختم و یه تولیدی زدم خدا رو شکر بعد چند سال راضیم

ابرویی بالا انداخت و فنجان خالی قهوه را روی میز گذاشت

صحبت‌هایشان بیشتر حول محور کار و اقتصاد میچرخید در این بین حنانه هم در سکوت نگاهش را بین بقیه میگرداند

خودش هم باورش نمیشد که در این خانه کنار خانواده کیانی نشسته باشد….آن پسرک ده ساله تخس و لجباز حالا چقدر عوض شده بود

تکبر و غرور از سر و رویش میبارید….خیلی وقت بود که خبری از همبازی بچگیهایش نداشت و حالا بعد از سالها همدیگر را دیده بودن…. هر دو کلی سختی و موانع را پشت سر گذاشته بودن هر کدام در زندگی گذشته‌شان شکستی را تجربه کرده بودن….. دیگر خبری از آن بچه‌ها نبود و حالا هر کدام مسئولیت یک بچه بر دوششان بود….. زندگی همیشه برخلاف آن چیزی که فکر میکنی میچرخد کی فکرش را میکرد !

نگاه زیرچشمی به امیر انداخت برخلاف آن شب خبری از ته ریش نبود و صورتش را سه تیغ کرده بود……. هیکل ورزشکاریش در آن تیپ اسپرت به خوبی خودنمایی میکرد….
موهای مشکی حالت دارش را رو به بالا مدل داده بود و یک اخم ریز هم بین ابرویش مزین شده بود که حسابی جذابش میکرد

نگاهش قفل حلقه در انگشت دست چپش افتاد ،

ناخوداگاه اخمی کرد…..

از مادرش شنیده بود که زنش ولش کرده بود و معلوم نبود که کجا رفته …. با وجود بهم خوردن رابطه‌شان و خیانتش حلقه‌اش را بیرون نیاوره بود دلیلش چه بود؟

نمیتوانست درکش کند وقتی شوهر سابقش در آن روزهای سخت حاملگیش بهش خیانت کرد نتوانست تحمل کند و با وجود بچه توراهیش ازش جدا شد حالا این مرد…

با سنگینی نگاهش سرش را بالا آورد نگاهش تیز و معنادار بود

لب گزید معلوم نبود از کی خیره‌اش شده بود که مرد مقابلش متوجه شده بود

برای فرار از نگاهش همتا را در بغل گرفت و با یک ببخشید از سالن بیرون رفت

تا وارد راهرو شد نفس عمیقی کشید تمام صورتش داشت آتش میگرفت چقدر گرمش بود در یکی از اتاق ها را باز کرد و واردش شد

روی تخت دو نفره‌ای نشست و نگاهش را دورتادورش گرداند

وارفته آهی کشید آخه حنانه احمق اَد باید میومدی تو اتاق خودش هوففف

تمام دیزاین اتاق به رنگ مشکی و طوسی بود اَه اَه چقدر دلگیر واسه همینه که یه لبخندم به زور میزنه

همتا آرام نق میزد در بغلش جابه‌جا کرد و جلوی آینه ایستاد

کلی لوازم بهداشتی و انواع عطر روی میز خودنمایی میکرد چقدرم به خودش میرسه

نگاهش به قاب‌عکسی افتاد با دیدن عکس ابروهایش بالا پرید

حتما زنش بود…. نگاه دقیقی به عکس انداخت موهای بلند و مواجش دور شانه‌هایش ریخته شده بود و برق شادی در چشمان عسلیش موج میزد

واقعا همین زن درون عکس به شوهر و بچه‌اش خیانت کرده بود؟

باور کردنی نبود در این عکس نمیتوانست منکر عشق در چشمانش شود او یک زن بود همجنسش را خوب میشناخت معلوم بود که عاشقانه همسرش را میپرستید اما پس چرا….

جوابی برای این سوال ذهنش نداشت و به شدت کنجکاو بود بداند موضوع از چه قرار بود….!!

با صدای در سریع قاب عکس را سرجایش گذاشت و سرش را برگرداند که نگاهش قفل دو تیله مشکی شد

دست و پایش را گم کرد….

زن خجالتی نبود اما جلوی این مرد قفل میشد و مثل گیج‌ها نمیدانست باید چه کند

امیر هم یکه خورده نگاهش میکرد فکر نمیکرد او را در اتاقش ببیند آرش را روی تخت گذاشت و با چند قدم روبرویش ایستاد

دخترک از شرم دانه‌های درشت عرق بر پیشانیش نشسته بود

پوزخندی زد و یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرد

_اینجا جای خوبی برای فرار کردن نیست حنا خانم ؟

با بهت سر بالا آورد….مثل بچگی‌هایشان او را نصفه صدا زده بود “حنا ”

چقدر شنیدن اسمش از زبان او برایش شیرین بود

اما این نگاه سرد و خنثی را باید چه معنی میکرد ؟!

دستهایش را درهم قفل کرد و زبانش را تر کرد

_من‌‌…من..فرار نکردم…ببخشید نمیدونستم اینجا اتاق شماست

پوزخند دیگری گوشه لبش نشست

مستقیم در چشمانش زل زد حالا که خوب دقت میکرد چشمانش اصلا هیچ شباهتی به چشمان عسلی گندم نداشت ، چشمان این زن ریز و کمی کشیده بود اما آخ که چشمان گندم درشت و مثل ظرف عسل بود

نگاهش را ازش گرفت و به آرش داد که با نگاه درشت مشکیش به پدرش و آن زن خیره بود

_امشب شما مهمون ما هستین و قدمتون هم سر چشم….اما بهتره به حرف‌های بقیه گوش ندین و دلتون رو الکی خوش نکنین

قلبش ریخت حرفش تمام غرورش را یکجا له کرد

منظورش چه بود ؟ او که نخواسته بود خود ریحانه‌خانم دعوتشان کرده بود….
شاید….شاید هم خواسته بود اصلا بزرگترها بودن که این صحبت را پیش کشیدن ، که گفتن زنش ترکش کرده و به زودی غیابی طلاقش میدهد… گفتند توام یکسال از طلاقت گذشته و چه کسی بهتر از امیر کیانی

حس میکرد جملات از ذهنش فرارین باید یک جوابی به این مرد چموش و خودخواه میداد

_من…من

چشمانش را بست و کلمه‌ها را ردیف کرد

_خواسته خونواده شما بوده آقای کیانی….اونا فکر کردن میتونیم با ملاقات و صحبت کردن به یه نتیجه‌ای برسیم

شاکی به طرفش برگشت اخمهایش فوق‌العاده او را ترسناک نشان میداد

به زنش حق داد فرار ‌کند این مردی که با یک حرف این چنین نگاهش میکرد با خیانتش چه بلایی بر سر آن زن آورده بود !

جلو رفت و در نزدیکیش ایستاد نگاه کوتاهی به چهره دخترک درون آغوشش انداخت که ترسیده نگاهش میکرد

چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و کنترل شده لب زد

_نتیجه‌ای در کار نیست….هیچوقت تو زندگی من جایی نخواهی داشت

صورتش شد رنگ لبو جمله‌اش در گوشش زنگ زد چه پیش خودش فکر میکرد باید یک جواب دندان‌شکنی بهش میداد

همتا را سفت در آغوشش گرفت و عصبانی در چشمان سرد و وحشیش خیره شد

_همه از اخلاق گندتون میگفتن….منتها من باور نمیکردم….لیاقتتون همون زنیه که بهتون خیانت کرده….چقدر بی غیرتین که هنوز امیدوارین بهش و حلقه‌شو دور ننداختین

همین جواب تمام تحقیرهای مرد را با خود نابود میکرد

صورتش از خشم به کبودی زد رگ غیرتش برجسته شد و دستش را بالا آورد تا در صورت آرایش کرده‌اش بکوبد اما به جایش در هوا مشت شد

حنانه ترسیده عقب گرد کرد و لبش را گزید بد حرفی زده بود مگر نه ؟

مرد مقابلش با خشم جلو رفت دخترک فکر کرد الان میخواهد بلایی سرش بیاورد

اما به جایش مشتش را کنار سرش روی دیوار گذاشت و عصبی توی صورتش غرید

_بهتره خفه شی تا یه بلایی سرت نیاوردم….اسم زن منو نمیاری تو دهنت فهمیدی….هر کاری هم کرده باشه فقط و فقط به خودم مربوطه….من فقط یه بار عاشق شدم و بس از اون موقع هم هیچ زنی حق نداره پاش رو تو قلمروم بزاره….پس بهتره خودتو خسته نکنی دختر همسایه

آخرش را با طعنه گفت و با دست در را نشان داد

_حالام برو بیرون و فکر کن هیچ حرفی بین ما زده نشده….راه من و تو از هم جداست

زن بیچاره مات مانده از حرف‌هایش فقط توانست همانطور عقب عقب به سمت در برود و خودش را از این اتاق مخوف نجات دهد

با بسته شدن در کلافه خودش را روی تخت انداخت و ساعدش را روی پیشانیش گذاشت

واقعا که همین یکی را کم داشت…. خانواده‌اش چه پیش خودش فکر کرده بودن…. به گمانشان به همین راحتی زخم دلش مرهم پیدا میکرد !

در این قلب هیچ زن دیگری نمیتوانست راه پیدا کند…لعنت بهت گندم…لعنت کاش هیچوقت چشمم بهت نمیوفتاد نتیجه اون همه عشق حالا فقط و فقط عذابه

با سنگینی جسم کوچکی روی شکمش سرش را بالا آورد پسرک سینه خیز از روی شکم پدرش خودش را بالا کشید و سرش را به گردنش چسباند

آه غلیظی کشید و به پهلو دراز کشید

حالا سر پسرک روی بازویش بود

انگار قصد خوابیدن نداشت که با ماما و بابا گفتن‌هایش میخواست خواب او را هم بهش زهر کند

_چیه تو دیگه چته….مامانت منو ول کرده رفته حالا هر دو از من یه چیزم طلبکارین نه ؟ کاری کرده حتی دیگه نمیتونم ازدواج کنم

در این روزها دروغ چرا گاهاً به سرش میزد دوباره ازدواج کند…. اما امان از گندم که هنوز هم با وجود آن اتفاقات در گوشه قلب و ذهنش جاخوش کرده بود

قرار بود آینده چه چیزی را بهش نشان دهد؟

*****

آن شب گذشت اما انگار آن قضیه تمام شدنی نبود مادرش در هر موقعیتی میخواست حرفش را پیش بکشد

دیگر کفرش در آمده بود یک بار چنان عصبی شد و لیوان روی میز را پرتاب کرد که با برخورد با دیوار هزار تیکه شد

ریحانه خانم با ترس چنگی به گونه‌اش زد

_یا حسین….چته پسر….مگه چی گفتم شدی انبار باروت….بده به فکرتم ، بده به فکر اون طفل معصومم…حنانه هم مثل توعه شکست خورده‌ست…اونم مادر یه بچه‌ست

اعصاب این حرف‌های تکراری را نداشت افسار گسیخته از روی مبل بلند شد و انگشتش را در هوا تکان داد

_حنانه یا هر خر دیگه‌ای…من نمیخوام زنی وارد زندگیم شه اینو خوب تو گوشتون فرو کنید…اگرم آرش مزاحمتونه از اولم گفتم براش پرستار میگیرم منتها شما اصرار داشتین…

با دلخوری حرفش را برید

_این چه حرفیه هان؟ منظور منو اینجوری فهمیدی….تو کی میخوای عاقل شی….گندم مثل دختر من بود….هنوزم هست…اما شما دو تا بودنتون کنار هم فایده‌ای نداشت..اون زن از اولم برای تو نبود هنوزم به فکرشی مادر…هنوزم

آخر حرفش را با گریه گفت و روی مبل نشست

از خشم نفس نفس میزد مشتش را گوشه لبش گذاشت و کلافه دستی پشت گردنش کشید

حقیقت مثل پتک بر سرش آوار شده بود ، و او قادر به پذیرفتنش نبود

مثل همیشه خودش را در اتاق حبس کرد و اولین کاری که کرد قاب عکس روی میز را برداشت و مقابل صورتش گرفت

دستانش از فرط خشم و عصبانیت میلرزید

_همینو میخواستی مگه نه‌‌‌…بدجور منو کشتی بدجور نابودم کردی…

قاب عکس را محکم به دیوار کوبید صدای شکستنش قلبش را از هم فشرد

روی زمین زانو زد صورتش به کبودی میزد و نگاهش دو گوی خونی بود

آرش با گریه روی زانویش نشست و تیشرتش
را در مشت گرفت

بغض مردانه‌اش را قورت داد و پسرک را در آغوشش فشرد

میبوسید و عطر تنش را بو میکشید آرامش از دست رفته‌اش را باید به دست می‌آورد

اشکهای مزاحمش لباس پسرک را خیس میکردن کی فکرش را میکرد روزی امیرارسلان کیانی به این حال و روز بیفتد

_توام خسته شدی نه ؟ از دست بابای بداخلاقت خسته شدی

پسرک با نگاه مظلومش بی آنکه جوابش را دهد مشتش را بالا آورد

دست کوچولویش را بوسید و وارد دهانش کرد خسته بود خسته از زندگی آخ که اگر آرش نبود دیگر انگیزه‌ای هم برایش نمی‌ماند
حالا باید چه میکرد چه چاره‌ای می‌اندیشید

بعد از آن روز دیگر ریحانه خانم هم اصراری نکرد خانواده حنانه هم بعد از برخورد بدی که امیر با دخترشان داشت حتی نمیخواستن دیگر در خانه‌شان پا پیش بگذارند چه رسد به وصلت کردن

این پرونده برای همیشه بسته شده بود و با خبری که دریا داد خیال امیر هم راحت‌تر شد

حنانه با یکی از همکاران برادرش ازدواج کرده بود انگار آن زن فقط خیال ازدواج کردن در سر داشت با این حال برایش آرزوی خوشبختی کرد

خودش هم سرگرم کار و شرکت بود و شب‌ها وقتش را با آرش میگذراند تا کمتر فکر و خیال کند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
55 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس شرق
8 ماه قبل

اولین کامنتتتت
سلام لیلا جون چطوری؟؟؟

saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود لیلا جونی😊
من میخوام کله ی حنانه رو بکنم..مشکلی نیس که
اصلا به تو چه حلقه دستش هست.هااااا
آفرین به امیر ؛هه دختر همسایه
# دختر همسایه…

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط saeid ..
saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نهههه🤣 از سعیده خوشم نمیاد 🥺🥺

منتظر پارت بعدی هستم فعلا 😄

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

مهسا..😄

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط saeid ..
saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

گفتم ممکن تو سایت پسر باشه…
دوست نداشتم بدونن دخترم 😁

ترنم
8 ماه قبل

خوبه

saeid ..
8 ماه قبل

دخترا
اگه روبیکا داشتین خوشحال میشم از کانالم حمایت کنید
@vhcgcgg
عضو بشین دوست داشتین 😊
با اجازه لیلا گلی🙂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عب ندارع 😄
گذاشتم هر کی خواست بیاد 🥺
آخه دفعه قبل گفتی مشکلی ندارع

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نه نگفتی 😂
اینجا کامنت های رمان تو به هر حال 😁

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

دلم میخواد گرون حنانه رو بشکنم🪓
دلم میخواد مامان امیر رو خفه کنم🗡
دلم میخواد خود امیر رو هم بکشم⚔️
هیچ کدومشون درکی از شعور و وجدان ندارن😡😡😡

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

هم نظریم غزلی 🤝

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

خیلی گان همشون😡🗡

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نه با تو کاری ندارم فقط همونا رو میکشم کافیه😅😅😜

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نههههه
ما خواستار بازگشت پر قدرت گندم هستیم 😂

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا بخدا این کارو کنی آرمان رو میکشما🗡😆

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

به ارمان چیکار داری😒

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

خیلی طرفدار داره دلم میخواد یه بلایی سرش بیارم😁😁😁

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😆😆😁😁

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اگه یه دختر دیگه وارد داستان کنی میکشمش😜😆😆

sety ღ
8 ماه قبل

لیلا اصلن باورت نمیشه یه نفس عمیق و از ته دل کشیدم سر این پارت🤣🤣🤣
چقدر از اینکه امیر زد دختره رو شتک کرد لذت بردم🤣🤦‍♀️
چقدر منزجر شدم از آدمایی که انقدر راحت قضاوت میکنن😁
ای کاش. زود تر همه چیز حل و فصل شه خسته شدم🤣🤦‍♀️

تارا فرهادی
8 ماه قبل

سلام لیلا جون عالی بودش❤️💋
ولی به نظرم باید تو پارت بعدی امیر یا گندم یه حرکتی بزنن ولی واقعا خیلی دلم میخواد پارت بعدی امیر همه چیو بفهمه راستی لیلا جون دیدی حدسم درست از آب در اومد در مورد حنانه نچسب چندش رو مخ فضول دنبال شوهر آویزون ایش هنوزم حرصم خالی نشده😑😏😬 ولی خوب،خوب شد توی همین پارت شرش کنده شد😌

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

به نظرم زهرا وارد داستان میشه و مطمئنا از خیلی چیزا خبر داره چون گندم قبل از این که پیش علیرضا بره خونه ی زهرا بوده و حتما در مورد ضبط وویس علیرضا بهش گفته هر چی نباشه دوسته گندمه و به نظرم باید به این تهمت ها خاتمه بده به نظرم میره پیش امیر و بهش میگه گندم وویس علیرضا رو ضبط کرده و امیر هم گوشی گندم رو درست میکنه و
وویس علیرضا رو گوش میده

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

چیشد😂😂

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عه نگفت اووف گندم😠😕
خب امیر خره بره دیگه گوشی برداره والا من یکی رد دادم از دست امیر نفهم خب میمیری به حرفاش گوش بده😬😬

Fateme
8 ماه قبل

عالی بود لیلا جون

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

مثل همیشه بهترین عزیزم❤😍
چقدر این حنانه رو اعصابم بود اه دختره ی کنه ی بیشعور😂🤣😡

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

خدا رو شکر و حنانه شوهر کرد رفت

لیکاوا
لیکاوا
8 ماه قبل

عالی بود ❤👏 ولی لیلا اینو بدون من یه روزی مامان امیر و حنانه و امیر رو میکشم کلمون رو میفرستم واسه گندم🗡🗡

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اگه روی خوش نشون میداد که الان کشته بودمش🗡

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خدایا🤦🏻‍♀️سرم رو به کجا بکوبم آخه چرا ادمین آنلاین نمیشه😡😭

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عزیزمم❤
منم از کی منتظرم بیاد..‌.پارت حساسی هم هست🤦🏻‍♀️😂😭

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

موافقم

دکمه بازگشت به بالا
55
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x