رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۵

4.5
(25)

با شنیدن اسمش از زبان مادر بیدار شد
چشمانش را با دستانش مالید

_ ساعت چنده ؟

مامان _ هفت

بلند شد و روی تخت نشست

_ ای وای چرا زودتر بیدارم نکردی؟

مامان _ خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم

گیج و ویج بلند شد و سمت سرویس رفت
وضو گرفت و از سرویس خارج شد
جانمازش را پهن کرد
جانماز سفیدی که هدیه روز جشن تکلیفش بود
چادر نماز گلدار صورتی اش که گل های ریز قرمز داشت را سر کرد
دست روی گوشش هایش گذاشت

_ ا…اکبر

فکرش به هر سو پر می کشید
سعی می‌کرد تا آخر نمازش افکارش را کنترل کند و تا حدودی هم موفق شد
نماز عشاء را هم خواند و سجده شکرش را بجا آورد

جانماز و چادرش را جمع کرد و داخل کشو گذاشت

در کمدش را باز کرد
مانتو سفیدش که آناناس های کوچک رویش نقاشی کشیده شده بود پوشید با شلوار خردلی اش
پافر دو روی زرد و سبزتیره اش را برداشت
داخل کوله پسته ای اش کتاب کار فیزیک را انداخت با جامدادی و دفترش
شلوار و پیراهن راحتی اش هم داخل کوله چپاند و از اتاق بیرون زد

_ مامااان

چشم چرخاند و مادرش را نشسته روی مبل در حال تماشای تلویزیون دید

_ من میرم خونه خاله عاطفه باهام کار داره

صدای ارمیا از پشت سرش باعث شد برگردد

ارمیا _ کجا؟ چه معنی داره نصف شب بیافتی وسط خیابون ؟

بی اهمیت سمت مادرش برگشت
مادرش با سر اشاره کرد برود
رفت و در جاکفشی را باز کرد
بسته شد
دوباره باز کرد
باز دوباره ارمیا بستش
بار سوم که باز کرد و ارمیا در را بست دستش لای جاکفشی ماند

جیغی کشید و لگدی در شکم ارمیا خواباند

_ برو گمشو دیگه اه هی هیچی بهت نمیگم یکم آدم باش

ارمیا _ نه بابا بیا یه چیزیم بگو

کفش هایش را درآورد و جلوی پایش انداخت

_ دهنتو ببند یکم فکر کن ظهر چیکار کردی

ارمیا _ چیکار کردم ؟

از پرویی اش تعجب کرد
بند کفش هایش را بست و سربلند کرد

_ مغولی غذا خوردنو آرمان از تو یاد گرفت عین آدم غذا می‌خوردی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد

ارمیا سمتش خزید که ترسیده از خانه بیرون زد

به دم در رسیده بود
اسنپ گرفت
بعد از پنج دقیقه اسنپی آمد

سوار ماشین شد و پنجره را پایین داد
اینستاگرام را باز کرد و صفحه های دوستانش را تک به تک بازدید می کرد
لایک میکرد و گاهی کامنت می گذاشت
به صفحه یگانه رسید
با دیدن پست جدیدش نزدیک بود سکته کند
کپشن زیر پست را خواند
کل محتوای پست این بود که ازدواج کرده!

پس چرا او خبر نداشت؟
چرا یگانه زنگ نزده بود ؟

شماره زینب را گرفت
زینب بی بی سی گروهشان بود

زینب _ الو جان؟

_ زینب یگان عروس شده؟

زینب _ چی؟

_ یگان عروس شده؟

زینب _ نه بابا کی اون ترشیده رو میگیره؟!

_ پست گذاشته

زینب _ هااا اون پسته قضیه داره

_ خب بنال چه قطره چکونی حرف میزنی

زینب _ بابا اون امیر رضا رو یادته ؟ پسره کنه بود هی دایرکت میداد این یگانم رفته پست ازدواج گذاشته که دست برداره

_ بترکین چرا به من نمیگین؟

زینب _ تو همچین چسبیدی به دفتر کتابات باید برا دیدنت وقت قبلی داشته باشیم

راست می‌گفت یک دو ماهی میشد که از دوستانش بی خبر بود

_ خیله خب حالا کی بیام همو ببینیم؟

زینب _ پنجشنبه برنامه داریم بریم کوه فقط ما نیستیم من و داداشم و پسرخالم و یگان و المیرا و زهره و فاطمه با ایل و تبار خودشون

_ ماشاءا…

زینب _ ها دیگه توام داداشاتو بیار با دختر خاله پسرخاله هات و…ارمیا برگشت؟

_ آره اومده

زینب _ به سلامتی بگو بیاد ببینیم کچلی بهش میاد یا نه ؟

_ بلند شده موهاش باشه بهش میگم

با گفتن رسیدیم راننده هزینه را پرداخت و تشکر کوتاهی کرد
از ماشین پیاده شد و رفت سمت خانه خاله

زینب _ مامانم صدا میزنه من برم کاری نداری ؟

_ نه قربانت خداحافظ

قطع کرد و زنگ خانه را فشرد

سروصدای علی از حیاط می آمد
در باز شد

خاله _ سلام خاله جان خوبی ؟

_ سلااام مرسی شما خوبین ؟

بعد از روبوسی نگاهی به علی انداخت که سخت با پدرش مشغول کشتی بود

_ سلام حاج آقا

حاج حسین _ پسر یه دیقه ول کن خب

علی اصلا مهلت نمی‌داد حاج حسین حتی سلام کند
حاج حسین لگدی به پای علی زد و از دستش خلاص شد

حاج حسین _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خانواده خوبن؟

_ ممنون همه خوبن سلام میرسونن

علی نفس نفس میزد و روی زمین دراز کشیده بود

علی _ توقع نداری که سلام کنم؟

_ چرا منتظرم اتفاقا

علی _ بچه پرو من بزرگترم یا تو ؟

_ به عقله نه به سن

علی دهن کجی کرد و ادایش را درآورد

علی _ از همون لحاظم تو باید سلام کنی

شلنگ را برداشت و شیر را باز کرد
رو به علی گرفت شلنگ را

حاج حسین خودش را از میدان جنگ خلاص کرد و رفت داخل خانه
خاله هم فقط می خندید و بعد اینکه علی کامل خیس شد شیر را بست

_ دفعه بعد یادت نره بهم سلام کنی

قیافه ای گرفت و با خاله وارد خانه شد

خاله رفت برای علی لباس ببرد و خودش هم وارد اتاق عاطفه شد

با دیدن عاطفه خوابید فکری خبیث به ذهنش رسید

یکی از ویژگی های عاطفه این بود که قابلیت حرف زدن در خواب را داشت

_ عاطی؟..عاطی پاشو محمد زنگ زده

عاطفه غلتی زد و آب دهانش را قورت داد

عاطفه _ باشه

_ میگه میخواد بیاد خواستگاری

عاطفه _ باشه

_ عاطی بابات فهمیده داره پدر پسره رو در میاره

عاطفه _ بهتر پسره کثافت

سعی کرد جلوی خنده بلندش را بگیرد

_ عاطی پاشو پسره داره میاد تو پاشو دم دره

همین جمله کافی بود تا عاطفه عین فنر از روی تخت بپرد سمت کمدش

پریدن یهویی اش همراه با گیجی که داشت باعث زمین خوردنش شد و سرش محکم به کشوی نیمه باز کمد خورد

از شدت خنده روی تخت نشست و به عاطفه خیره شد

عاطفه انگار تازه ویندوزش بالا آمده بود دستی به سرش گرفت و دست دیگر به دیوار و بلند شد

عاطفه _ الهییییی کپک بزنی تو

روی تخت بهم ریخته عاطفه دراز کشید و ابروهایش تند تند بالا می انداخت

_ محمد کیه ها؟ بگو دیگه قول میدم به کسی جز بابات نگم

عاطفه حرصی دمپایی اش را برداشت و پرت کرد سمتش بعد هم رفت تا یخ روی پیشانی اش بگذارد

با رفتن عاطفه بلند شد و تختش را مرتب کرد
پافرش را درآورد و همراه کوله اش پشت در آویزان کرد

در باز شد و عاطفه وارد شد

_ خب چیکار داشتی گفتی بیام؟

عاطفه _ ها خوب شد یادم انداختی بیا این پارچه رو بردار

_ چرا؟

انگار لباسی زیرش بود
کمی خیره عاطفه شد تا جواب سوالش را بگیرد

عاطفه _ پاشو دیگه

پارچه سفید را گرفت و آرام کشید

با دیدن چیزی که دید دو دست را از هیجان روی دهانش گذاشت

خیلی خوشگل تر از چیزی شده بود که انتظارش را داشت !

به عاطفه نگاه کرد و بعد به لباسی که حالا تن مانکن بود

_ خیلی خوشگل شده عاطی اصن باورم نمیشه !!!

دست روی آستین های پف دارش کشید
دامنش سنگ دوزی شده بود نپوشیده میشد فهمید چقدر سنگین است
عاشق رنگ لباس شده بود
رنگ مورد علاقه اش بود

عاطفه _ اینم کادوعه تولدتون بعد دو ماه آماده شد همون چیزی که گفتی کالباسی با دامن سنگ دوزی شده و آستین های پف دار قسمت گردن هم که گفتی نداشته باشه

_ وای عاطفه خیلی قشنگه مرسی واقعا زحمت کشیدیا

عاطفه _ دیگه عزیزم با اون تهدیدات مجبور بودم همه هنرامو ریختم دستام تاول زد

_ زر نزن دیگه حالا ازت تعریف کردم پرو نشو

عاطفه _ بپوشش ببین اندازته

عاطفه رفت تا چای بریزد و اوهم لباس را پوشید

زیپ پشت سر را عاطفه بست

دامن را بالا کشید و رفت جلو آینه

_ چه جذابم مننننن واسه کسی ندوزیا این فقط واسه منه

عاطفه _ رو لباس جناب عالی سه نفر کار کردن سنگ دوزیش کار دوستمه تزئین قسمت جلوتم کار یکی دیگه

_ وای خیلی بهم میاد عاطی پاشو اسپند واسم دود کن

همین حین خاله اش را باز کرد و خواست حرفی بزند که با دیدنش همانطور مات و مبهوت ماند

خاله _ جلل خالق ! آتوسا تویی؟

_ خوشگله نه؟

خاله _ دختر چه فرشته ای شدی!

ذوق زده از حرف خاله اش دوباره خود را در آینه نگاه کرد

سمت گوشی اش رفت و از خودش آینه عکس گرفت

برای مادرش فرستاد که دو دقیقه بعدش مادرش زنگ زد

مامان _ تو کجایی مادر؟

_ خونه خالم دیدی لباسمو؟

مامان _ فک کردم رفتی عروسی چه لباس قشنگی عاطفه دوخته؟

_ آره کادو تولدمه همون که عاطفه قولشو داده بود بهم

بعد از چند دقیقه حرف زدن با مادرش بلاخره مکالمه تمام شد

با احتیاط و کمک عاطفه لباس را درآورد و تا کرده داخل باکس بزرگی گذاشتند

چایش را خورد و بعد کمی تست زدن از اتاق خارج شدند

برق هارا خاموش کردند و علی سینی بزرگ خوراکی را آورد

سینمایی ترسناک گذاشته بودند که پیشنهاد علی بود
هر قسمت ترسناک خودش را به عاطفه می چسباند و باهم چشمانشان را می بستند
اما علی هر هر می خندید و با هیجان ادامه را دنبال می کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

عای خدا چق اتوسا باحاله
چق خانواده باجنبه ای دارن😐یکی از اینکارارو من انجام بدم میندازنم پرورشگاه😂😂
اولین نفرررر
خسته نباشی نرگسی🫂🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  Narges banoo
3 ماه قبل

😂😂😂😂
جایزم کوو🤨😂😂😂
بوس🫂

Fateme
3 ماه قبل

میشه ارمیا همون برگرده سربازی؟چرا انقد رومخههه😂اه اه
آرمان خوبه
خسته نباشی نرگسی

لیلا ✍️
3 ماه قبل

این چرا تو دسته بندی نیست؟! الان درستش می‌کنم نرگس جان؛ خسته هم نباشی قلمت خوبه واقعاً😄👌🏻👏🏻 ولی من منتظر یه شوک اساسیم زیاد نمون تو این وضعیت😉

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x