رمان

دوسِت ندارم♥️دیوونتم! _ پارت 5

4.6
(321)

رزان:برو گمشو اونور طاها.. تو فقط یه دختر باز کثیفی
طاها: چی داری میگی رزان؟!
توی پیاده روی نزدیک خونه بودن..طاها به اصرار طلوع اومد پیش رزان تا باهش حرف بزنه
رزان: تو حق نداشتی با احساسات من بازی کنی!
طاها: صبر کن..
می خواست دستشو بگیره که رزان بلند فریاد کشید..
رزان: اگه دستت بهم بخوره باور کن جیغ می زنم طاها..
طاها از کوره در رفته، به رزان تشر زد و دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره
طاها: ببین بهت چی میگم رزان! من اون دخترو دوستش دارم..نمی خوام آرامشش بهم بریزه.. تا اونجا که می دونم قولی بهت ندادم که حالا بخوام بد قول بشم. پس خوب حواستو جمع کن!من الکی به کسی باج نمیدم..
رزانم عقب نشینی نکرد و بدون فکر، با اطمینان ادامه داد..

رزان: اگه شایان بدونه چی کاره ای، می خوای چجوری از دست آدماش اونم با تنها عشقت فرار کنی؟ هیچ فکر کردی اگه بهش بگم به جای یه قاچاقچی، پلیس از آب در اومدی چی کار می کنه با طلوع؟؟
طاها با چشم های قرمز شده به رزان چشم دوخت..
رگ گردنش به قدری متورم شده بود که اینبار حتی رزان هم جسارت قبلش رو نداشت..حالا دیگه از طاها هم می ترسید!
طاها: چه زری زدی؟
طاها هر چقدر نزدیک تر می شد، رزان چند قدم عقب تر می رفت.
خواست دستشو بلند کنه و با سیلی ای محکم،جواب جسارت رزانو بده که به یکباره دستش در هوا ایستاد..
طلوع: طاها!
طاها عصبانی و با نگاهی پر از خشم، آروم طوری که طلوع نشنوه گفت:
_ اگه کسی بفهمه..فقط به گوش یه نفر برسه که من چی کارم، مطمئن باش تو اولین نفری ای که پشیمون میشه رزان!

میگه و ازش دور میشه.. دست طلوع و می گیره و با سرعت به سمت خونه می کشتش..
وارد خونه میشن که طلوع بی طاقت می پرسه:
_ چی کارش داشتی؟ برای چی خواستی..
طاها: دیگه نمی خوام درمورد رزان چیزی بشنوم طلوع!
این اولین بار بود که چنین لحنی رو از طاها می دید. نگران بود. جایی تو دلش، در عذاب بود.. انگار عصبانیت و خشم طاها رو خوب می شناخت.

طلوع: می خوای برات یه چای بریزم، آروم که شدی حرف بزنیم؟
طاها: نه.. باید برم پیش مامان
طلوع می دونست سوال پیچ کردن طاها در حال حاضر به صلاح نیست؛ اما ادامه داد:
_ میشه منم بیام طاها؟
با چشمان مظلوم و اعتماد به نفس کمش، تلاش زیادی می خواست تا بتونه با طاها حرف بزنه و طاها اینو به خوبی می فهمید..بابت همین قبول کرد و هر دو سوار ماشین شدن تا سری به خونهٔ حاج احمد بزنن..

طاها وارد خونه میشه.طلوع هم کنار طاها با لباسی آبی رنگ و شالی سفید می ایسته..
طاها: مجبور بودی این لباسا رو بپوشی آخه دختر؟
طلوع: می دونم دوست نداری لباس خیلی روشن بپوشم؛ ولی خواستم مامانت دلش وا شه.. دوست داشتم یه کاری واسش انجام بدم، هر چند کوچیک.
ماهلین دست در دست مادرش از پله ها میاد پایین.. می دوئه و می پره تو بغل طاها..
ماهلین: سلام داداشی! سلام خاله طلوع!
طلوع با مهربونی جوابشو میده: سلام دورت بگردم من..خوبی؟
مادر طاها جلو میاد..چهرش رنگ پریده اما همراه لبخندی زیبا بود.
مادر طاها: سلام قربونت برم..خوش اومدی دختر قشنگم
این اولین بار بود که طلوع چنین کلماتی رو از زبون یه مادر می شنید.. دریا همیشه به طلوع سخت می گرفت..حتی یک بار هم قربان صدقه اش نرفته بود! حتی برای یه دفعه هم صورت طلوعش رو نوازش نکرده بود.
مادر طاها آروم دست طلوعو می گیره و میگه:
_ چقدر اسمت قشنگه.. خودتم مثل اسمت می مونی
طلوع: ممنونم خانم
به همراهی مادر طاها(آرام) هر دوشون روی مبل نشستن..
بعد چند ثانیه ای حاج احمد از اتاق میاد بیرون و بی مقدمه میگه:
_ پدرت بهت اجازه داده بیای اینجا؟
طاها: سلام آقاجون
حاج احمد: علیک سلام
طلوع هم سلامی می کنه..
حاج احمد: حرفم جواب نداشت عروس؟!
آرام: این چه حرفیه می زنین حاج احمد..؟حتما پدر طلوع جان در جریان ارتباط طاها و طلوع هستن
حاج احمد: ولی من امروز از حاج محمود، چیز دیگه ای تو بازار شنیدم!
طاها از حرف های پدرش به هم ریخته بود خواست جواب سوال پدرش رو بده که آرام دست روی دست پسرش گذاشت و مانعش شد..
آرام: آروم باش پسرم. پدرتو که می شناسی..حرفات قانعش نمی کنه. حاج احمد شما برین استراحت کنین
طلوع: ببخشید خانم.. اگر همسرتون ناراضی هستن که من اینجا باشم..
طاها: این چه طرز حرف زدنِ طلوع؟! چرا غریبی می کنی؟
آرام با مهربونی میون حرفشون میاد و میگه:
_ حتما عادت نداره به اینجا.. اشکالی نداره که طاها جان پسرم.. طلوعم می خوای بیای اتاق طاها رو بهت نشون بدم؟
طلوع با خجالت گفت:
_ البته
طاها هم که به نظر کمی آروم شده بود، موافقت می کنه…
طلوع و آرام میرن طبقهٔ بالا. آرام در اتاق طاها رو باز می کنه
قبل وارد شدن به اتاق دستای طلوعو می گیره و بهش میگه:
_ من نامادری طاهام‌. اسمم آرامه.. مادر طاها که فوت کرد، حاج احمد اومد خواستگاری من. مقید بود که پسرش باید با مادر بزرگ بشه.. منم قبول کردم چون از همون اول شیفتهٔ طاها شده بودم.
طلوع : پس ماهلین دختر شما و احمد آقاست؟
آرام: اره عزیزم. ماهلین بعد ازدواج من با حاج احمد، به دنیا اومد. اونم مثل من عاشق طاهاست..
طلوع گرمی دستای آرامو احساس می کنه..حرفاش دلی بود و این به طلوع احساس خیلی خوبی می داد.
آرام: از این به بعد بهم بگو مادر.. دیگه اینطوری صدام نکن
طلوع چشمی میگه و نگاهشو به دیوار های پر از عکس اتاق میده.
آرام جعبه ای رو به طلوع میده که پر از عکس های بچگی طاهاست.
طلوع: وای! این طاهاست؟
آرام با لبخندی میگه: اره دخترم
هر دو با هم می خندن و یکی یکی عکس ها رو نگاه می کنن
اینبار با صدای طاها، خنده هاشون قطع میشه
طاها: مامان یه لحظه میاین پایین؟
آرام: منو ببخش طلوع..ببینم این پسر عجولم باهم چی کار داره.الان برمی گردم عزیزم..
طلوع: باشه،راحت باشین.
آرام از پله ها پایین میره.. ناگهان گوشیش زنگ می خوره. تا می خواد جواب بده، جعبهٔ تو دستش محکم می خوره به یه قاب عکس روی میز از ماهلین..
قاب عکس روی زمین می افته و می شکنه..
خرده شیشه هاش روی زمین پخش شده
طلوع تماسو قطع می کنه تا بتونه عکس داخل قابو از زیر خرده شیشه ها برداره.. پشت عکسِ ماهلین، عکس دیگه ای هم بود که به نظر میومد زیر قاب پنهان شده..
با دیدن اون عکس، به یکباره انگار همه دنیا برای طلوع ایستاد..اشک توی چشماش جاری شد و قلب تو سینش، محکم و سریع تر از قبل می تپید..
طلوع: عکس آتنای من!
عکس آتنا، دخترک کوچک طلوع اینجا چه می کرد؟!
برای چی پشت این قاب عکس پنهان شده بود؟!

زمانی که آتنا توی عملیات پلیسی جونش رو از دست داد، علی همسر طلوع با شنیدن این اتفاق، قلبش ایستاد و برای همیشه از پیش طلوع رفت.. انگار آتنا و علی می خواستن یه جای دور از این دنیا و نزدیک تر به خدا داشته باشن.. یه جایی که به قلب خدا نزدیک تر باشه.. و سالها بود که طلوع، بار سنگین این آرزو رو تنهایی به دوش می کشید… .

جملهٔ روزمون🥰
جوان‌تر که بودم تصمیم داشتم دنیا را دگرگون کنم؛ سخت بود. تصمیم گرفتم برای کشورم کاری کنم؛ آن هم سخت بود. پس خواستم به اطرافیانم خدمتی کنم؛ آن هم نشد. نهایتا هدفم بهتر ساختن شخص خودم شد. آنگاه فهمیدم اگر خودم انسان بهتری باشم، به اطرافیانم، کشورم و کل جهان خدمت کرده‌ام…
« زوربای یونانی | نیکوس کازانتزاکیس»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 321

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان✨️🤍😃

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

خیلی زیبا می نویسی جمله پایانی هم خیلی قشنگ بود خسته نباشی 🌹👌

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

رمانت قشنگه باید از پارت اول بخونم ،❤️

saeid ..
7 ماه قبل

خیلی زیبا بود

لیلا ✍️
7 ماه قبل

چقدر خوب مینویسی دختر روزی ده تا پارت هم بخونم کمه فقط من چون پارت‌های اول و دوم رو نخوندم نتونستم بفهمم طلوع با طاها ازدواج کرده یا نه !

چون یه جا پدر طاها بهش گفت عروس ولی از اون طرف خانواده طلوع مخالف حضور طاها هستن چرا ؟

دلمم خیلی واسه طلوع سوخت خیلی یختی کشیده حقشه که طعم خوشبخای رو بچشه

در کل قلم آروم ، روون و خیلی دلنشینی داری خداقوت عزیزم🙃

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

سختی😂

راستی اگه امکانش هست رمان نوش‌دارو که تو رماندونی گذاشتم بخون😘

Tina&Nika
7 ماه قبل

بسیار زیبا 👌🏻

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بسیار عالی عزیزم خسته نباشی😍❤

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ستیییی کجایی بیا تایید😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ستییییییییییی بیا دیگههه الان که تایید کنی رمان من میفته آخر اون ته ته😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ستی یه سرم ساعت سه و نیم بیا من بفرستم😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

هههووووررراااا میخوای پارت بدییی😍
هیاهو؟؟؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

من که قهرم واقعا💔😭الان پارت به اون حساسی میفته آخر😭😭😭😭😭😭😭😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ستی مال نیوش و بذار اول😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

نه بابا نمیذاره که😂💔
چون خیلی حساس بود اینطوری گفتم😂🥺
نگفتی هیاهو رو میفرستی؟؟؟؟

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ارایشگاه بودم الان تایید میکنم😁🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

دیدم مرسی اومدی😂❤

تارا فرهادی
7 ماه قبل

#حمایت😍

دکمه بازگشت به بالا
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x