رمان مروارید فیروزه ای

مروارید فیروزه‌ای پارت ۱۲

3.3
(8)

« مروارید فیـروزه‌ ای »
#پارت_دوازدهم

آرایش ملیحی کردم، شال سفیدی روی سرم انداختم و کمی از موهایم را به نمایش گذاشتم .

حالم زیاد خوب نبود و می‌دانستم همه چیز تنها یک نمایش ساده هست که در آخر پدر بگوید نه ، شاید هم من به اجبار بگویم نه!

کاش فقط کمی به فکر من بود و می‌فهمید من آن مرد را دوست دارم و تنها در کنار او خوشبختم .

باصدای بازشدنِ در، از جا بلند شدم و با دیدن پرستو که زیاد به خودش رسیده بود لبخندی زدم .

– عروس خانم تیپم چطوره؟ می‌پسندی؟

بلافاصله چرخی زد و نزدیکم آمد .

لبخندم را جمع کردم و دقیق نگاهش کردم، شال چروکِ بلند، سارافن صورتی رنگی که قدِ آن تا زیر زانوهایش می‌رسید و ساق مشکی رنگ …

– بهتر نیس به جای ساقِ مشکی ، سفید بپوشی؟ زیاد جالب به نظر نمیاد آخه …

لب برچید و با لحن بچه‌گانه‌ای گفت: باجه!

و از اتاق خارج شد .

با فکر کردن به لباسی که مهراد می‌پوشد لبخند بر لب هایم آمد ، حتی تصورش هم در کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید، زیبا بود .

از اتاق خارج شدم که ناهید خانم با دیدنم گل از گلش شکفت و خوشحال گفت:
ماشالله خانم، چشمم کفِ پاتون
برم براتون اسفند دود کنم!

و بعد کِل کشید و برایم ماشاءالله خواند!

از رفتارهای قدیمیِ ناهید خانم خوشم می‌آمد، از بچگی در کنارمان بود و اصلاً به چشم یک خدمتکار نمی‌دیدمش .

باصدای زنگ در، ناهید سریع به سمت پله‌ها رفت، نبض قلبم منظم نبود و از شدت هیجان مانند گنجشک می‌تپید .

۱۰ دقیقه ای گذشت که تصمیم به رفتن گرفتم، دستم را به نرده‌ها گرفتم و آرام آرام به سمت پایین رفتم ‌.

زیر لب سلامی کردم که نگاه‌ها به طرف من آمد، با دیدن مهراد که لبخند کجی بر لب داشت در دلم غوغایی به پا شد اما سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و ذوق زده نشوم!

مادرش با لب خندان و خوشحال به طرفم آمد و در آغوشم کشید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zahra

هرچیـز که در جستن آنی، آنـی!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x