رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت دوازدهم

4
(16)

فصل سوم: حقیقت مرگ

رها در رو برام باز کرد و اشاره کرد من اول وارد بشم. ورودی به داخل یک راهرو کوچیک باز میشد. با تکون دادن سرم به چپ و راست نشون دادم مایل نیستم جلوتر از اون به داخل برم. رها با بی‌تفاوتی شونه تکون داد و وارد شد. پشت سرش قدم به اون راهروی لخت گذاشتم که کفِش با مرمرهای سفیدی پوشیده شده بود. وقتی به سالن رسیدیم، از دیدن شکوه ساختمون به حیرت افتادم. چند قدم جلوتر پله‌هایی همراه با نرده سفید با حالت مارپیچی به طبقه بالا می‌رسید. تمام کف سالن با مرمرهای سفید پوشیده شده بود که از شدت تمیزی و براقیشون هر آن احتمال می‌دادم لیز بخورم. پشت پله‌ها مایل به چپمون دو کاناپه میز گرد و شیشه‌ای رو به حصار گرفته بودن و روی کاناپه‌های سفید بالشتک‌های آبی رنگی قرار داشت. باید بگم وسایل به کار رفته سالن به طرز زیبایی با هم هماهنگی داشت و مشخص میشد شخص با سلیقه‌ای این چیدمان رو به عهده گرفته. رنگ‌هایی که بیشتر به چشم می‌خورد، آبی و سفید بود، حتی پرده‌های نصب شده هم آبی فیروزه‌ای بودن و حس خوب و مثبتی رو به جریان می‌انداختن. سالن زیادی بزرگ بود و حدود سه پنجره تمام شیشه‌ای که البته حکم در رو هم می‌تونستن داشته باشن، به آفتاب اجازه ورود می‌دادن و داخل روشن و دمای متعادلی داشت. لوسترهای پیچ در پیچی از سقف آویزون بودن و بهم خوشامد می‌گفتن؛ ولی خبری از موجود زنده‌ای نبود.

– ما معمولاً طبقه‌ی بالا هستیم.

آهی کشیدم و لب زدم.

– حداقل میشه بدونم با چند نفر قراره روبه‌رو بشم؟

– زیاد نیستن، نگران نباش.

ولی بودم. یک‌دفعه تا به خودم اومدم، دیدم زندگیم معلقه. نگران بودم و کسی هم قصد نداشت من رو از این سردرگمی نجات بده. رها که متوجه حالم شده بود، فاصله‌ رو از بین برد و شونه‌هام رو گرفت. با لبخند کم‌رنگ؛ ولی عمیقی گفت:

– بهت قول میدم به زودی عادت می‌کنی. تو قراره با خونواده‌ات آشنا بشی، همین.

پوزخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:

– خونواده‌ای که تا حالا ندیدمشون.

– ولی تو رو دیدن و هر لحظه هم تحت نظارتشون بودی.

از حرفش اخم‌هام توی هم رفت. پس غیر از اردوان که به طرز مشکوکی من رو زیر نظر داشت، عده‌ای دیگه‌ای هم حواسشون پی من بود.

– بیا.

پشت سرش دوباره گام برداشتم. اعتماد به نفسم افت کرده بود و نمی‌تونستم بی‌تفاوت عمل کنم. از پله‌ها بالا رفتیم و رها هر چند لحظه یک‌بار به من نگاه می‌کرد تا ببینه همراهیش می‌کنم یا نه. طبقه‌ی دوم گویا یک سالن دیگه داشت؛ اما کوچیک‌تر بود. چیدمان و فضای رنگیش شباهتی به طبقه‌ همکف نداشت؛ بلکه در این قسمت پارکت‌های چوبی رنگی کف رو پوشونده بود و از رنگ‌های رسمی‌تری مثل قهوه‌ای و طوسی استفاده شده بود. نمی‌تونستم زیاد به چیدمان این‌جا دقت به خرج بدم چرا که پنج جفت چشم بهم زل زده بودن. از خیرگیشون حس خوبی بهم دست نداد، حتی نگاه سام و اردوان هم مثل سابق نبود.

رها: پس شاویس کو؟

از بینشون مردی بلند قامت که موهای طلایی و صافش رو دم اسبی بسته بود و رکابی سفیدش بازوهای گنده و عضله‌ایش رو به رخ می‌کشید، همچنین خالکوبی‌های روی بازوی راست و قسمت بالای نیمه راست صورتش هویدا بود، همون‌طور که با مرموزی بهم زل زده بود، لب زد.

– رفته هواخوری.

نیشخندی زد و دوباره گفت:

– حالش مساعد نبود.

حدس زدم این حرفش معنی خاصی داشت. از تیله‌های زردش خوف کرده بودم. طرز نگاهش اصلاً باب میلم نبود. حس می‌کردم قصد داشت از عمق نگاهش چیزی از درونم کشف کنه. تازه یادم افتاد صورتم پر موئه؛ ولی وقتی نگاهم رو پایین انداختم، تونستم شالم رو ببینم که از چشم به پایین، صورتم رو می‌پوشوند.

همگیمون ایستاده بودیم و رها با گرفتن دستم من رو به سمت سرویس مبلی که در اون حوالی قرار داشت، هدایت کرد و گفت:

– بهتره زیاد منتظرش نباشیم. زویا برو ردش رو بگیر.

– نیازی نیست.

خم شده بودم تا کنار رها بشینم؛ اما صدای زمخت و مردونه‌ای مانعم شد. سرم رو به سمت صدا چرخوندم. ظاهراً شخص جدیدی به جمعمون اضافه شده بود و علاوه بر من بقیه هم به اون مرد خیره شده بودن. تنها چیزی که من رو میخکوب کرده بود، نفرت نگاهش بود. شاید هم من به اشتباه نگاهش رو تعبیر کرده بودم و این بیزاری همیشه در چشم‌های سیاهش بود. ته ریشش دور لب‌هاش تا نزدیک گوش‌هاش رو گرفته بود و موهای سیاهش رو به عقب مایل کرده بود. این‌طوری پیشونی بزرگ و سفیدش بیشتر در دیدرس قرار می‌گرفت. با دست‌های مشت شده‌اش نزدیکم شد. مقابلم روی مبل نشست. گویا این حرکتش فرمانی بود تا بقیه هم، حتی اردوان که بزرگ جمع بود، به تبعیتش روی مبل جای بگیرن.

همه‌شون رو از نظر گذروندم. تنها سه نفر برام آشنا بودن. اردوان، سام و رها. در نگاه همه‌شون نوعی نگرانی موج میزد الا رها و مرد رکابی. نمی‌دونستم دلیل این نگاه‌ها چیه؛ ولی ندایی بهم می‌گفت منشأش منم.

مرد مقابلم که حدس می‌زدم همون شاویس نام باشه، رو به من؛ ولی خطاب به اردوان گفت:

– شنیدم چیزی نمی‌دونه.

اردوان: قرار نبود بدونه؛ ولی… .

نگاه تیزی به رها کرد و ادامه داد.

– حضور بی‌جاش همه‌چیز رو بهم ریخت.

رها پوزخندی زد و پای خوش حالتش رو روی پای دیگه‌اش گذاشت و دستم رو نرم فشرد. خوشحال بودم که لااقل اون من رو آدم حساب می‌کرد. پدرم که… آه!

شاویس: ولی فهمیده و نمیشه کاریش کرد. از قرار معلوم ضعیف‌تر از اونیه که بتونه با غریضه‌اش مقابله کنه. باید چنین پیش‌بینی‌ای می‌کردی.

تحقیر نگاهش آزارم می‌داد. نتونستم سکوت کنم و چشم در چشمان گستاخش پرسیدم:

– بهتر نیست طوری حرف بزنین تا من هم متوجه بشم؟

هیچ تغییری در حالت خنثی چهره‌اش ایجاد نشد. رها سکوت چند ثانیه رو شکست.

– موافقم.

– اما من حوصله‌ میت‌کشی رو ندارم.

این رو دختر جوانی گفت که شاید هم سن خودم بود؛ اما… اوه خدای بزرگ! باید اعتراف کنم جای اون روی زمین خاکی نبود. اون… اون به طرز شگفت‌انگیزی زیبا بود. یک زیبای ستودنی! حتی به جرئت می‌تونستم بگم کسی در زیباییش نمی‌تونست رقیبش باشه. حتی رها با اون قابل قیاس نبود. در عجب بودم که چرا دفعه‌ اول جذب این شرارت و حرارت نگاهش نشدم.

چتری موهای صاف شرابی-قرمزش تا نزدیک چشم‌هاش بود. موهای کوتاهی داشت و انتهاشون صورت کشیده‌اش رو مانند پنجه‌هایی به حصار می‌گرفت. کک و مک‌های روی دماغ و گونه‌هاش نه تنها از زیباییش کم نکرده بود؛ بلکه به جذابیتش هم افزوده بود. لاغر اندام بود، حتی کمرش از من هم باریک‌تر به نظر می‌رسید. چشم‌های قهوه‌ای مایل به سرخش نگاهش رو شیطنت‌آمیز جلوه می‌داد. در حالی که روی دسته‌ مبلی که اون مرد رکابی روش نشسته بود، جای گرفته بود و پاهای کشیده و خوش ترکیبش به خاطر لباس کوتاه و شلوار جذبی که به تن داشت، بیشتر مورد توجه قرار می‌گرفت، آبنبات چوبی دستش بود و مک کوتاهی بهش میزد.

نگاهم نمی‌کرد؛ ولی من محوش شده بودم. آهی کشیدم و به سختی ازش چشم برداشتم. این‌بار تنها اردوان رو مخاطبم قرار دادم. هر چی باشه پدرم بود و حس می‌کردم لااقل این حس کم‌رنگ پدر- دختری وادارش کنه جوابم رو درست بده.

– من رو چرا آوردی این‌جا؟

اردوان با سردی نگاهش رو معطوف رها کرد و لب زد.

– خودت بهش بگو.

پوزخند رها در کنار گوشم شنیده شد.

– با کمال میل!

شاویس از روی مبل بلند شد و همون‌طور که داشت به سمتی می‌رفت تا جمع رو ترک کنه، گفت:

– پس همه‌ چیز رو بهش بگو، قوانین و این‌که کی رئیسه!

تکه‌ آخر کلامش رو با تاکید گفت. حس کردم اون من رو رقیبش می‌دونه.

رها با مرموزی نگاهش چشم در چشمانش گفت:

– رئیس بعداً مشخص میشه، این‌طور نیست؟

صدای عصبی‌ای به گوشم سیلی زد. مخاطبش رها بود.

– رئیس مشخصه!

رها اخم محوی کرد و با نگاه کوهستانیش لب زد.

– نه از این به بعد.

تیله‌های سرگردانم بین اون و دختر ریز نقش در حرکت بود. در بینمون تنها همون دختر قد کوتاهی داشت، بقیه شاید نزدیک به دو متر می‌رسیدیم؛ البته مردها کمی درشت‌تر به نظر می‌رسیدن که طبیعی بود.

در گوی‌های زرد اون خانم خشم و نارضایتی موج میزد. می‌تونستم نوعی ترس و نگرانی رو هم لابه‌لاشون ببینم؛ اما برای چی باید آشفته باشن؟ دلیلش حضور من بود؟ هیچ متوجه حرف‌هاشون نمی‌شدم و عکس‌العملشون بیشتر گیجم می‌کرد.

– هیجان برای ادامه حیات لازمه.

مرد رکابی بعد گفتن این حرف نیشخندی زد و رو به من چشمکی زد. دختر مو شرابی گوشه چشمی نثارم کرد و پوزخندش با خوردن آبنبات چوبیش ناقص شد.

رها از روی مبل بلند شد و من رو که مثل مجسمه بدون فرمان شده بودم، با کشیدن دستم بلند کرد و با گام‌های آرومی به سمتی رفت.

سوالات به قدری درهم آمیخته شده بودن که نمی‌تونستم تشخیصشون بدم؛ ولی می‌دونستم که سوالات زیادی در سرم دارن جولان میدن. باید کسی مخزنی برای تخلیه‌ام میشد.

سالن طبقه بالا دو بخش بود. وارد بخش دیگه شدیم و به سمت پله‌های عریض که کمتر بودن گام برداشتیم. پس درست حدس زده بودم؟ این ساختمون سه طبقه داشت؟

داخل راهروی طویل و نسبتاً عریضی قرار گرفتیم؛ البته یک راهرو نبود. در بخشی از راهروی اصلی فرورفتگی دیگه‌ای وجود داشت که حتم می‌دادم سر از جای دیگه‌ای در میاریم. درهای زیادی با فاصله از هم در دو طرف قرار داشت. ظاهراً اتاق اکثریت در یک طبقه بود.

رها من رو به سمت اتاقی هدایت کرد که در انتهای راهرو بود. با در سفیدی مواجه شدم و رها دستگیره‌اش رو چرخوند تا وارد بشیم.

این اتاق نسبت به اتاق قبلیم بزرگ‌تر بود. موکت خاکستری رنگی روی زمین پهن بود؛ اما قسمتی از پارکت‌ها مشخص میشد. تخت بزرگ دو نفره‌ای با ملافه‌ سفید خیلی نرم و وسوسه کننده می‌نمود؛ اما نه هیجان امونم می‌داد و نه آسودگی هم‌بسترم میشد. آباژوری روی پاتختی قرار داشت و روی سقف، سه لوستر حلقه‌ای شکلی نصب بود. دیوارهای سفیدِ بی‌نقص فضا رو روشن نشون می‌دادن. یک کاناپه‌ سه نفره که هم‌رنگ پرده‌های مخملی طوسی رنگ بود، نزدیک بالکن قرار داشت. اوه من از پارچه‌ مخمل بیزار بودم. نفسم با لمسشون می‌گرفت. متوجه این بودم که اتاق من پشت ورودی ساختمون بود و رو به عمق جنگل قرار داشتم. شب‌های ترسناکی رو می‌تونست برام به ارمغان بیاره؛ ولی تا کی قرار بود این‌جا باشم؟

رها به کمد بزرگ سفید رنگ اشاره کرد و با لحنی بی‌تفاوت که گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده، گفت:

– وسایلت رو که آوردن می‌تونی اون تو بذاری؛ البته اگه باز هم جا کم آوردی، میگم برات یکی دیگه بیارن. امیدوارم این‌جا رو بپسندی.

با سردی رخ به رخش شدم. دست‌هام رو در سینه جمع کردم و پرسیدم:

– خب؟

ابروهاش رو به معنای (چیه؟) بالا برد که آهی از ناله کشیدم و دست‌هام رو رها کردم.

– منتظر یک توضیحم که بهم بفهمونه دلیل این حقارت‌هایی که متحمل شدم چیه؟

– اوه باشه، چرا ترش می‌کنی دختر؟

– منتظرم!

– ببین از چشم‌هات مشخصه دیشب رو خوب نخوابیدی، بهتر نیست امروز رو به استراحتت بپردازی؟

منتظر موندم تا داستانش رو تموم کنه. چه دل خوشی داشت. شاید هم من مرض نامعلومی گرفته بودم که همه‌ چیز برام پیچیده و غیرقابل درک به نظر می‌رسید.

پوزخندی زدم و با آرامشی کذایی گفتم:

– آره، حق با توئه. من الآن به یک خواب نیم روزی نیاز دارم. قطعاً این حالم رو خوب می‌کنه. دغدغه‌ من نخوابیدنمه، اوهوم.

رها لبخندی زد که اخم درهم کشیدم و صدام رو بالا بردم.

– چرا جوری رفتار می‌کنین انگار یک کودنم یا اصلاً حضور خارجی ندارم؟

به در بسته اشاره کردم و ادامه دادم.

– اون از پدرم که هیچ‌ وقت آدم حسابم نکرد، این هم از تو که به اشتباه خیال کردم دوستمی؛ ولی تو هم یکی از افراد اون بودی.

این‌ دفعه رها پیشونیش از اخم غلیظش چروک شد. فاصله‌ سه قدمیمون رو از بین برد و موکد گفت:

– من هرگز زیر دست اون پیرمرد نبودم و نیستم، حتی در کنارش هم قرار نمی‌گیرم، این رو یادت باشه!

– پس بگو دلیل حضور من این‌جا چیه؟ چرا همه با نفرت نگاهم می‌کنن؟ مگه من کیم؟ شماها کی هستین؟

بغض چشم‌هام رو اشکین کرده بود و با فریاد حرف‌هام رو می‌زدم. رها هم متقابلاً داد کشید.

– خانواده‌اتیم! تو هم عضو همین گروهی؛ ولی اردوان، اون پیرمرد همه‌ چیز رو ازت مخفی کرد.

– چرا؟ اصلاً شماها دارین چه غلطی می‌کن… .

انگشت‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت که صدام خود به خود خاموش شد. با لحن ملایم؛ ولی جدی‌ای گفت:

– بشین تا بهت بگم. حنجره‌ هیچ کدوممون رو هم پاره نکن.

مدتی خیره نگاهش کردم و سپس با غیظ به سمت تخت رفتم. روش نشستم و عصبی منتظر موندم.

رها به آهستگی و حرکتی رقص‌وار روی کاناپه نشست. لحظاتی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. جفتمون داشتیم ضعف اعصابمون رو کنترل می‌کردیم.

– حرف‌هایی که قراره بشنوی دو کلوم نیست که بگم بابا آب داد، تو هم تکرار کنی. قراره واقعیت‌هایی برات برملا بشه که حتی اگه با چشم‌هات هم ببینیشون، باور نمی‌کنی.

نگاهش رو از افق گرفت و با اخمی که نشان از جدیتش بود، چشم در چشمم دوباره به حرف اومد.

– الآن نه زمانش هست، نه مکانش. وقتی تونستی خودت باشی و احساساتت رو کنترل کنی، اون موقع همه‌ چیز رو بهت میگم.

لب باز کردم اعتراض کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:

– بستگی به خودت داره که کی بتونی خودت رو کنترل کنی تا حقیقت رو بشنوی. تا عصبی باشی، هیچ چیزی رو نمی‌تونی درک کنی.

چشم‌هام رو محکم بستم. خواستم به سمت زانوهام خم شم و صورتم رو با دست‌هام بپوشونم؛ ولی وضع پوستم و حضور شال این امکان رو از من گرفت. نمی‌دونستم تا کی قراره روبند بزنم. بالآخره که چی؟ باید از شر این موهای زائد خلاص می‌شدم یا نه؟

خیره به زمین لب زدم.

– تا کی قراره این‌جا باشم؟

رها از روی کاناپه بلند شد و هم زمان این‌که با قدم‌های کوچیکی خودش رو بهم می‌رسوند، جواب داد.

– بهتره فکر اون مرغ‌دونی رو از سرت بیرون کنی.

در کنارم جای گرفت و پرسید:

– نمی‌خوای با اعضای تیم آشنا بشی؟

سرم رو با گیجی تکون دادم و گفتم:

– یعنی چی که فراموشش کنم؟

بی‌تفاوت گفت:

– دیگه قرار نیست اون‌جا بری.

دوباره سوالش رو تکرار کرد.

– نمی‌خوای با اعضا آشنا بشی؟

بی‌توجه به حرفش بهت زده گفتم:

– چی؟!

من قرار بود تا ابد این‌جا باشم؟ توی این خراب شده؟!

رها هم به حرفم توجه‌ای نشون نداد و در حالی که دست‌هاش رو روی تخت تکیه‌گاهش کرده بود، رو به روبه‌رو گفت:

– بچه‌های بدی نیستن، منتهی اون خاله ریزه کمی زیادی روی اربابش حساسه.

پوزخند تمسخرآمیزی زد و گوشه چشمی بهم انداخت.

– شاویس ادعا داره رئیسه؛ اما هیچ‌ وقت قبولش نداشتم، چون… .

با مرموزی نگاهم کرد و حرفش رو پس از مکثی به راه دیگه‌ای منحرف کرد.

– نیکان پسر با مزِهَست؛ البته فقط بلده شیرین کاری کنه و اوه بره رو اعصاب!

هم زمان این‌که اطلاعات وارد گوش‌هام میشد، سرم از انبوه سوالات گیج کننده به هیاهو افتاده بود؛ اما نمی‌تونستم کلامی به زبون بیارم. این‌جا رو ترک نمی‌کردم، نه تا زمانی که نفهمم حقیقت پنهون زندگیم چیه. برای فهمیدنش هم باید آرامشم رو به دست می‌آوردم؛ ولی این غیرممکن بود.

– فلفل قرمز اسمش شوکاست.

دوباره گوشه چشم بهم انداخت و آروم‌تر لب زد.

– باهم در ارتباطن؛ ولی… .

شونه تکون داد و بیخیال گفت:

– ازدواجی نیستن.

– … .

– فکر کنم با همه بتونی کنار بیای الا زویا. به اون نگاه نکن که یک بند انگشته‌ها، بخواد گرگ بشه، بد پاچه می‌‌گیره.

خواه و ناخواه ذهنم به سمت زویا رفت. قد کوتاه و لاغریش اون رو به قول رها بند انگشتی کرده بود. موهای مجعد طلاییش کوتاه و بالای گردنش بود و صورت گردش رو بیشتر گرد می‌کرد.

با یادآوریش سوالی در ذهنم ایجاد شد. به گمونم رها خوب تونسته بود ذهنم رو به بیراهه بکشونه؛ اما هنوز پس‌زمینه‌‌ای از ابهامات در ذهنم بود.

– شماها نسبتی با هم دارین؟

– هوم؟ نه، چه‌طور؟

– سوال‌های زیادی توی سرمه؛ ولی چیزی که الآن می‌خوام بپرسم، چرا رنگ چشم‌هاتون این‌قدر شبیه همه؟ نسبتی، چیزی هست؟

لب‌های رها به دنبال لبخندی کج شد. نگاه خاص و معناداری بهم کرد و تمام رخ به سمتم چرخید.

– سوال خوبی بود. عام به نظرم جواب این یکی رو هم بذار زمانی که واقعیت رو فهمیدی.

با گیجی پرسیدم.

– رنگ چشم‌ها هم به اون راز مربوطه؟

کلمه‌ای که به کار برده بودم رو زمزمه کرد.

– راز؟!

سپس با تن صدای معمولی جواب داد.

– آره، به اون راز مربوط میشه.

آهی کشیدم. به گمونم سوال‌های دیگه‌ام هم به اون راز ختم میشد، پس باید صبر می‌کردم.

– این‌هایی که دیدی، همه‌شون نبودن. به احتمال زیاد تحفه توی آزمایشگاهش باشه. توصیه می‌کنم زیاد پیگیرش نباشی، چون اصلاً محل نمیده بهت.

– … .

– و می‌مونه دوقلوهای افسانه‌ای!

لبخندی زد و چال گونه‌اش رو به رخم کشید.

– کوهستانن. بیان به حرفم می‌رسی.

– رها تو از کی باهاشون آشنا شدی؟

ضربه‌ آرومی به بازوم زد و گفت:

– به مرور به تمام جواب‌هات می‌رسی.

چهره‌ام عبوس شد و غر زدم.

– اَه!

دوباره خیالی در سرم چرخید و چشم‌های سیاه و نفرت‌باری قاب ذهنم شد.

– میگم… .

با نگاهش توجه‌اش رو نشون داد.

– این… این پسرِ، شاویس.

اخم کم‌رنگی کرد. می‌تونستم بیزاریش رو نسبت به اون ببینم.

– خب؟

– چرا چنین رفتاری باهام داشت؟ انگار… انگار پدر کشتگی داره باهام.

رها نفسش رو عمیق خارج کرد و جواب داد.

– بهتره به اون فکر نکنی. پسر طبیعی نیست، حالت عادی نداره.

– تو که این‌قدر ازشون بیزاری، چرا باهاشون همکاری می‌کنی؟

رها خنده‌ ناله مانندی کرد و گفت:

– اوه محض رضای خدا آیسان! چه‌قدر می‌پرسی؟ به نظر میاد درجه کنجکاویت بالاتر از خشمته. حالا که این‌طوره طلوع بیدار باش، می‌خوام یک چیز باحال نشونت بدم.

پس از زدن این حرف چشمکی زد و پشت بهم به سمت در گام برداشت. نگاهم به سمت پاهاش خزید. حس می‌کردم پایین کمرش کمی به عقب مایل شده.

چشم‌هام رو با دو انگشت شست و وسطیم فشردم. به هر ریسمانی چنگ می‌زدم تا یک چیزی دستگیرم بشه و الا چرا باید به چنین موضوعی اهمیت بدم؟ گویا خواه و ناخواه دقتم روی همه‌ چیز بیشتر شده بود.

خودم رو به پشت انداختم و چشم‌هام رو بستم. می‌تونستم چرخیدن اتاق رو احساس کنم که به دور نقطه‌ای می‌چرخید، اون نقطه من بودم، یک نقطه‌ی سیاه و ناچیز!

به روبندم دست زدم. هه وسیله دفاعی خوبی بود تا بقیه بهم نگن پشمالو؛ ولی به راستی زیرش نفس تنگی می‌گرفتم، مخصوصاً اگه قرار بود دست به اون مخمل‌ها بزنم.

سرم رو به سمت بالکن چرخوندم. بهتر دیدم به جای خودخوری بیرون رو تماشا کنم. از روی تخت بلند شدم و به طرف بالکن قدم برداشتم. به جای گرفتن پرده‌ها با پشت دستم کنارشون زدم. باید می‌گفتم این پرده‌ها رو عوض کنن. درسته سرما رو به خوبی به دام می‌کشوندن؛ اما من از جنسشون راضی نبودم.

با دیوار شیشه‌ای مواجه شدم. در رو باز کردم و به بیرون رفتم. مقابلم انبوهی درخت و بوته قرار داشت که مانند سربازانی سلام نظامی می‌دادن. تخته سنگ‌های پوشیده شده از خزه در چندین متریم قابل مشاهده بود و صدای چند نوع آواز پرنده شنیده میشد. نسیم همچنان به همون خنکی در جریان بود و کوه‌های سر سفید پشت درخت‌ها دلیل این سرما رو می‌رسوند. چندین تنه درخت بریده در نزدیکی ساختمون به چشم می‌خورد و تکه چوب‌های کلفتی که روی زمین پخش و پلا بودن و فاصله‌ زیادی هم از ساختمون نداشتن، برای هیزم مناسب بودن.

به طرف چپ و راستم نگاه کردم. سمت راستم بالکن دیگه‌ای قرار داشت که می‌دونستم برای اتاق دیگه‌ست، بالای سرم هم یک بالکن بود.

آهی کشیدم و با حس رسوخ سرما به درونم لرز نامحسوسی بهم دست داد و تصمیم گرفتم به داخل برم.

همین که از میون پرده‌ها گذشتم، کسی به در کوبید.

– آیسان؟

سام بود. با شنیدن صداش متوجه شدم از اون هم دلخورم. اون حق نداشت من رو نادیده بگیره. توی اون جمع در عوض حمایتم در تمام مدت سکوت کرده بود.

دستگیره بدون اجازه‌ام چرخید و قامت بلند سام از پسش نمایان شد.

– این‌جایی؟

پشت چشمی نازک کردم و بدون هیچ حرفی به سمتش رفتم تا چمدون و کیفم رو ازش بگیرم.

کوتاه لب زدم‌.

– می‌تونی بری.

لحن صدام سرد شده بود و طبیعی بود که سام متوجه تغییر رفتارم از روی صدا و چهره عبوسم بشه.

قبل از این‌که ازش فاصله بگیرم، مچم اسیر شد.

– نگاهم کن.

با گستاخی چشم در چشمش شدم. اخم کم‌رنگی کرد و پرسید.

– چیزی شده؟

پوزخندی نثارش کردم و دستم رو آزاد کردم. چمدون رو کشون‌کشون به سمت کمد بردم و با کنایه گفتم:

– نه، همه‌ چیز امن و امانه.

صدای بسته شدن در و خش‌خش پاچه‌های شلوارش بهم فهموند داره نزدیکم میشه.

– من رو ببین.

قصد چنین کاری رو نداشتم، پس روی زمین نشستم و مشغول باز کردن چمدونم شدم. با لحن بی‌تفاوتی گفتم:

– بهتره وقتی یک خانوم لباس‌هاش رو جابه‌جا می‌کنه، کنارش نباشی.

هنوز زیپ رو کامل باز نکرده بودم که سام با فشار پاش چمدون رو به کناری سر داد و دستم رو به سمت خودش کشید که وادار شدم بایستم.

اندکی چشم در چشم موندیم. وقتی دیدم غیر از نگاه طلبکارش چیز دیگه‌ای نصیبم نمیشه، دستم رو آزاد کردم و قدمی به عقب رفتم.

– چیه؟

– از من دلخوری؟

– بیخیال.

کج‌خند بی‌احساسی زد و گفت:

– من می‌شناسمت.

– … .

– ببین، درکت می‌کنم. می‌تونم تصور کنم که چه‌قدر گیج شدی یا حتی ترسیدی؛ ولی من حق ندارم چیزی بهت بگم، چون… .

اخم غلیظی کرد و با گرد شدن پره‌های دماغش حرفش رو کامل کرد.

– کسی که گند زده به بازی، خودش هم باید درستش کنه.

– اوه چون رها قصد داره واقعیت رو بهم بگه، چیزی که حقمه بدونم، مقصر شده؟

– قضیه این نیست.

– پس چیه؟ خواهشاً تو دیگه نگو باید صبر کنم که الآن هر کاری رو می تونم انجام بدم غیر از این یکی.

سام نیشخندی زد و گفت:

– پس متاسفم.

بهش پشت کردم و نالیدم.

– آه خدا!

دست سنگینش روی شونه‌ام نشست. شونه‌ام رو فشرد و آرومم کرد.

– هر اتفاقی هم که بیوفته، بدون من کنارتم آیسان.

هنوز هم پشتم بهش بود. با بغض زمزمه کردم.

– ولی نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیوفته.

– همه‌ چیز درست میشه.

آهی کشیدم و حرف دیگه‌ای نزدم. پس از رفتن سام همون‌جا روی زمین نشستم و پاهام رو در آغوش گرفتم. توی خودم جمع شدم و این حالت بهم اجازه داد بهتر تصمیم بگیرم.

رها گفت طلوع می‌خواد باهام حرف بزنه؟ من تا اون موقع قطعاً بیدار نمی‌شدم؛ بلکه بیدار می‌موندم. دیگه فکر نکنم آرامش در یک کیلومتریم هم قرار بگیره، حتی به کوچکی یک خواب.

لباس‌هام رو با یک تیشرت سفید و سوییشرت کلاه‌دار آبی عوض کردم. موهام رو تنها یک‌بار باز و بسته کردم و سپس شال دیگه‌ای رو برای روبندم سرم کردم‌. حالا تا حدودی از وضعیتم راضی بودم و حال تقریباً قابل قبولی داشتم.

نزدیک‌های چهار و نیم-پنج بود که دستگیره در بدون کسب اجازه‌ای چرخید. خودم رو آماده کردم. می‌دونستم رهاست و برای فهمیدن اون چیز نامشخص که قطعاً برشی از واقعیت بود، مشتاق بودم.

رها از دیدنم دندون‌های سفیدش رو در پی لبخند بزرگش نشونم داد و گفت:

– آماده‌ای؟

در عوض جوابش نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم که خودش رو از در کنار کشید و راهی برام باز کرد.

راهرو نیمه تاریک بود و ساکت. به وضوح می‌تونستم صدای نفس‌های رها رو بشنوم. از پله‌ها پایین رفتیم و ساختمون رو ترک کردیم.

دمای هوا پایین بود و صبحگاه سرد وادارم می‌کرد زیپ سوییشرتم رو بالا بکشم. عمق جنگل تاریک‌تر از حد معمول دیده میشد و چتر درخت‌ها زمین رو مانند چاله‌های بزرگ و سیاه نشون می‌داد. با این حال دیدم به قدری خوب بود که بتونم در اون تاریکی راهم رو پیدا کنم.

– خب کجا قراره بریم؟

سرما صدام رو به بازی گرفته بود. رها یک روپوش زیپ‌دار به تن کرده بود که زیپش تا نیمه سینه‌اش بالا کشیده شده بود و نسبت بهم رفتار عادی‌تری داشت. ظاهراً فقط من روی این هوا حساسیت نشون می‌دادم.

به سمت عمق جنگل رفتیم، قسمتی که پرپشتی درخت‌ها بیشتر بود و مثل یک حفره قدم‌هامون رو جذب می‌کرد.

چند دقیقه‌ای بی‌وقفه گام برمی‌داشتیم. نه من سوالی می‌پرسیدم و نه رها قصد داشت مروت به خرج بده و کمی هیاهوی سرم رو بخوابونه. پس از چندی جایی توقف کردیم که سرتاسرمون پوشیده شده بود از تنه‌های قطور و طویل، چتر سبز شاخ و برگ‌هاش آسمون رو پاره‌پاره نشون می‌داد، عطر تند خزه‌ها و صدای پرنده‌های صبحگاه فضا رو پر می‌کرد.

رها کش و قوسی به خودش داد. صورتش بشاش شده بود و خیلی قبراق به نظر می‌رسید. کف دست‌هاش رو به‌هم کوبید و تمام رخ به سمتم چرخید.

– حاضری؟

تا الآن چند بار این سوال رو از من می‌پرسید؟ می‌دونستم قیافه‌ گیجم درهم برهمه، پس همین حالتم جوابش رو مشخص می‌کرد. تک‌خندی زد و هیجان زده گفت:

– راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم؛ ولی می‌دونم چی می‌خوام بهت بگم، پس بیا از همون اصلیه شروع کنیم.

– داری گیجم می‌کنی. هیچی از حرف‌هات رو متوجه نمیشم.

خنده‌ای سر داد و گفت:

– خب، چشم‌هات رو ببند.

– هان؟

– ببند، چشم‌هات رو ببند.

– آه چرا؟

– فقط اطاعت کن.

اخم مصنوعی کرد و لبخندزنان دستور داد.

– زود!

آهی کشیدم و با اکراه چشم‌هام رو بستم. صدای خرد شدن سنگ‌ریزه‌های نرم زیر کفش‌هاش با فشرده شدن خاک‌ها به گوشم خورد. از گرمای حضورش دونستم بهم نزدیک شده.

– بهم بگو چی می‌شنوی؟

صداش محتاط بود و جدی. بی‌اختیار گوش‌هام تیز شد. تونستم لابه‌لای خش‌خش آروم برگ‌ها صدای کوبیدن چیز میخ مانندی رو به یک تنه بشنوم. منبع صدا فاصله‌ زیادی باهام داشت. در این مکان چیزی جز دارکوب حکم میخ‌کوب رو نمی‌تونست داشته باشه. کمی بعد تونستم برخورد دو بال به هم رو بشنوم که بلافاصله صدای هوا که کم و زیاد میشد، بهم رسوند پرنده‌ای شروع به پرواز کرده.

تیله‌هام زیر پلک‌هام این طرف و اون طرف سر می‌خورد. در عجب شنیده‌ها بودم و حیرت مجال نفس کشیدن رو از من گرفته بود.

دیگه نتونستم بیشتر از این تمرکز کنم و چشم‌هام تا حد ممکن گرد شد و قدمی به عقب تلو خوردم.

مات و مبهوت زمزمه کردم.

– امکان نداره.

– چی شنیدی؟

چند باری با گیجی پلک زدم و اخم درهم کشیدم. همچنان که سعی داشتم این حس رو درک کنم، جواب دادم.

– می‌تونم… می‌تونم بال زدن یک پرنده در چند متریم رو هم بشنوم. شاید… شاید نزدیک به پونصد متر یا هم بیشتر.

ادامه ندادم، چرا که بهت دوباره من رو در خودش بلعید. می‌دونستم شنواییم تقویت پیدا کرده و بهتر شده؛ اما به این حد؟ تا به حال دقت نکرده بودم.

– تو هم می‌تونی بشنوی؟ من… آه من قبلاً این‌طوری نبودم. هه حس می‌کنم گذشته‌ام در مقایسه با الآنم یک ناشنوای مطلق بوده.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم. ممکن بود چون تمرکزم روی اطراف بیشتر شده، احساسات دیگه‌ام هم تقویت شدن؟

– این خارق‌العاده‌ست!

تک‌خند ناباوری زد و دوباره گفت:

– دختر تو محشری! اوه حتی اون هم به این خوبی نیست.

– ولی من دارم می‌ترسم.

سرش رو به معنای نفی تکون داد و بازوهام رو گرفت.

– تو به طور شگفت‌انگیزی پیشرفت کردی.

– پیشرفت؟

فاصله گرفت و ذوق زده دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت. اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود و من هنوز دلیل این اشتیاقش رو درک نمی‌کردم.

بی‌حوصله و گیج گفتم:

– میشه واضح‌تر بگی؟

سعی کرد خودش رو کنترل کنه. تک‌خند دوباره‌ای زد و گفت:

– بسیار خب، الآن دیگه باید… باید… .

عمیق نگاهم کرد. شاید می‌خواست مطمئن شه که من آمادگی لازم رو دارم؛ ولی در واقع تهی بودم و نمی‌دونستم یک ثانیه بعد چی در انتظارمه. آیا همچنان خلاء درونم با نیستی پر میشه یا روزنه‌ای باز میشد؟

– دوباره چشم‌هات رو ببند.

نفسم رو کلافه از سوراخ‌های بینیم خارج کردم و بی‌هیچ مخالفتی درخواستش رو اجرا کردم.

از داخل جیب شلوارش چیزی رو درآورد. این رو از صدای خش‌خش پارچه‌ شلوارش متوجه شدم.

– حالا بدون این‌که چشم‌هات رو باز کنی، چیزی رو که بهت میدم رو می‌نوشی. باشه؟

– هه می‌خوای بکشیم؟ خودت که می‌دونی… .

بین حرفم پرید.

– ش! کاری که بهت میگم رو بکن.

اخم درهم کشیدم. من تحمل اون درد لعنتی رو نداشتم. خواستم چشم‌هام رو باز و اعتراض کنم که چیزی در خاطرم مرور شد. اون مایع حیاتی! تنها چیزی بود که حالم رو بد نمی‌کرد. با فکر کردن بهش گره اخم‌هام باز شد و ناباور لب زدم.

– اون مایع حیاتیه؟

– متوجه نمیشم.

– من یک‌بار دیگه هم اون رو خوردم؟

با درنگ جواب داد.

– درست فهمیدی.

بی‌طاقت شدم. هم از جهت لذت نوشیدنش و هم این‌که بالآخره می‌فهمیدم اون مایع چیه.

– بسیار خب، دهنت رو باز کن.

– بدش.

– قول بده چشم‌هات رو باز نمی‌کنی.

کلافه صدای توگلویی خارج کردم که شیئی رو به دستم داد. جنسش پلاستیکی بود و ابعاد کوچیکی داشت. با لمسش متوجه ظرف یک‌بار مصرفی شدم که برای مایعات استفاده میشد.

نفس عمیقی کشیدم و اون ظرف رو به لب‌هام نزدیک کردم.

جرعه‌ ناچیزی نوشیدم. ناخودآگاه محتاط شده بودم. وقتی که گرماش معده‌ام رو باز کرد، حس سرزندگی سلول به سلولم رو به خودش آورد. باورم نمی‌شد این مایع رو همین چند وقت پیش خورده باشم. لذتش به قدری بالا بود که حس می‌کردم برای اولین‌باره چنین نوشیدنی‌ای می‌خورم.

با ولع بیشتری جرعه دیگه رو سرکشیدم؛ اما به جرعه سوم نرسیدم، چون ظرف از دستم کشیده شد.

نفس‌نفس می‌زدم. با لذت به لب‌هام لیس زدم تا ذره‌ای از اون مایع حروم نشه. پس از گذشت چند ثانیه لای پلک‌هام رو باز کردم. استقبالگرم لبخند بزرگ رها بود. نگاهم به پایین سر خورد. باید می‌فهمیدم اون مایع چیه؛ اما… .

حیرت‌زده نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. با این‌که هوا همچنان تاریک بود؛ اما می‌تونستم محتویات اون ظرف رو ببینم که از شدت غلیظیشون رو به سیاهی می‌زدن. اون مایع… خون بود!

– نترس.

مات و مبهوت به رها چشم دوختم. باید من رو از این سردرگمی نجات می‌داد. این‌جا چه خبر بود؟

– می‌دونم تعجب کردی؛ ولی… .

ظرف رو بالا آورد و مقابل چشم‌هام گرفت.

– اون مایع حیاتی اینه. تنها چیزی که معده‌ات پسش نمی‌زنه.

نیمچه قدم دیگه‌ای به عقب تلو خوردم. نه، اون نمی‌تونست خون باشه. غیر ممکن بود! برای مطمئن شدن از حدس احمقانه‌ام لب زدم.

– اون… چیه؟

رها با مرموزی سوال روی سوال آورد.

– واقعاً نمی‌دونی؟

چشم‌هام رو بستم. در دل نالیدم.

– نه، من دارم اشتباه می‌کنم.

– آیسان!

سریع پشت بهش ایستادم. سرم رو در حصار دست‌هام گرفتم و گفتم:

– نه!

رها مقابلم قرار گرفت و با قاطعیت گفت:

– چرا. درست فهمیدی.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم. صدام در گلو تبخیر شده بود. رها دوباره ظرف رو مقابل چشم‌هام گرفت. با وجود سعی زیادم برای نادیده گرفتن اون شیء تیله‌هام گستاخانه به سمتش سر خوردن.

فکر کردن به این‌که خون نوشیدم و مایعی که من رو از مرگ نجات داده بود، در واقع خون بوده، نه تنها حالم رو بد نمی‌کرد؛ بلکه در کمال تاسف و حیرتم هنوز هم نگاه کردن بهش وسوسه‌ام می‌کرد تا بنوشمش؛ اما کوپ کرده بودم و واکنش‌هام غیر فعال شده بودن. حتی دست چپ و راستم رو هم نمی‌تونستم تشخیص بدم.

در تلاش بودم تا خودم رو پیدا کنم. خب، باید آروم می‌بودم و هیجانم رو کنترل می‌کردم. لابد به بیماری مبتلا شده بودم که راه درمانش نوشیدن خون بود. نباید می‌ترسیدم. من هم مانند هر بیمار دیگه‌ای راه درمانی داشتم. از طرفی نوشیدن خون چیز ترسناکی نبود. حتی بعضی از مردم کشورها و قوم‌ها خون رو عضو مواد خوراکی می‌دونن که گه گاهی کنار باقی غذاهاشون می‌خورنش، پس مورد من همچین چیز وحشتناکی نبود.

با این افکار کمی تونستم شعله‌های سیاه ترس رو کمتر کنم؛ اما در عوض سست شدم و روی زمین نشستم.

ذهنم به مانند یک بزرگ‌راه پر از غوغا و همهمه بود. امکان تصادف و برخورد لابه‌لاشون وجود داشت و نمی‌دونستم همین لحظه باید به چی فکر کنم.

رها روی پنجه‌هاش نشست و با محبت نگاهم کرد. با چشم در چشم شدنش صدای بوق‌هایی در سرم پخش شد که متعلق به افکاری بود.

رها اون روز به زبون آورده بود ماهیت من فرق می‌کنه؟ منظورش از این حرف چی بود؟

از شدت گیجی و منگی چشم‌هام رو بستم. این سکوت نماد یک پرچم سفید روی یک خرابه رو داشت. نباید اجازه می‌دادم بیشتر از این زیر خرابه‌ها بمونم. باید از این سردرگمی نجات پیدا می‌کردم و تنها کسی می‌تونست متقاعدم کنه که بزرگم کرده بود، اردوان!

– کمکم کن… بلند شم.

صدا به سختی به حنجره‌ام فشار آورد تا کلمات رنگ و رو بگیرن. رها در سکوت دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بایستم.

نگاهم رو بالا آوردم. به اطراف چشم دوختم. راهم از کدوم طرف بود؟ باید مستقیم به شمال می‌رفتم یا می‌پیچیدم به شرق و غرب؟

– دنبالم بیا.

رها متوجه نیمه هشیاریم شد و با گرفتن دوباره‌ی دستم هدایتم کرد. رفته‌رفته از انبوه درخت‌ها کم شد و بالآخره تونستم نمای ساختمون رو ببینم که چون مرواریدی در صدفِ پوشیده از خزه مخفی شده بود.

هوا تا حدودی روشن شده بود؛ اما نه به حدی که مطمئن باشم اهالی بیدار شدن.

– می‌خوای با اردوان صحبت کنی؟

در این‌که رها زیادی تیز بود و همه‌ چیز رو در هوا می‌قاپید، شکی نبود. هر چند حالات من گاهی اوقات واقعاً تابلو میشد.

جوابی بهش ندادم و با نزدیک شدن به ساختمون تونستم تعادلم رو حفظ و احساساتم رو کنترل کنم. حال بهتر می‌تونستم خشم رو لمس کنم که چگونه قصد داشت حنجره‌ام رو بدره تا از درون طغیان کنم.

جلوتر از رها با گام‌های محکم‌تری قدم برداشتم. من فقط مریض بودم. اردوان هم قصد داشت نوع بیماریم رو بهم بگه، همین و همین! چیز خاصی نبود. نباید می‌ترسیدم. هیچ حقیقت عجیبی در زندگیم وجود نداشت.

سالن طبق لحظه خروجمون نیمه تاریک و ساکت بود. به سمت پله‌ها مسیرم رو منحرف کردم. رها همچو یک ردیاب دنبالم می‌اومد.

وقتی به طبقه بالا رسیدم، متوجه شدم من هنوز خیلی خوب با نقشه ساختمون آشنا نیستم. گویا رها منتظر همین مکثم بود که کنار گوشم لب زد.

– همراهیت می‌کنم.

این‌بار شونه به شونه همدیگه قدم بر می‌داشتیم. حدسیاتم چندان درست نبود چرا که با عبور از دری بزرگ وارد یک سالن سرد و نسبتاً خالی شدم. در این قسمت زیاد از تابلوهای زینتی، لوسترها و حتی مبل و کاناپه هم استفاده نشده بود. بیشتر حکم یک راهرو رو داشت؛ ولی داخلش چندین در قابل مشاهده بود و پنجره‌های تمام شیشه‌ای بدون پرده منظره بیرون رو فریاد میزد‌.

وقت و حوصله‌ای نداشتم که بخوام تک‌تک اون درها رو بررسی کنم تا ببینم من رو وارد چه دنیایی می‌کنن. فعلاً لازم بود به این جهان تاریک درونم رسیدگی کنم و این حقیقت نیمه روشن رو گویا کنم.

پله‌هایی از دو طرف سالن همچو مارهایی به سمت سقف یورش برده بودن. نیم نگاهی به رها کردم که به سمت پله‌ها رفت.

پله‌ها رو که شاید نزدیک به بیست تایی می‌شدن، طی کردیم. رها من رو به دری رسوند که نسبتاً بزرگ بود. با نگاه خالی از احساسی بهم چشم دوخت. اشاره سرش بهم فهموند این در من رو به اردوان می‌رسونه. سرم رو به تایید تکون دادم که رها بی‌هیچ حرفی از من فاصله گرفت. هنگامی که از زاویه دیدم خارج شد، چشم‌هام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و بازدمم با یک فوت ملایمی ادا شد.

نمی‌خواستم در این سکوت کر کننده دایره زدن روی در رو شروع کنم، پس دستگیره رو کشیدم تا به آرومی اردوان رو بیدار کنم؛ اما وقتی در باز شد، از دیدن صحنه‌ مقابلم جا خوردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
6 ماه قبل

حمااایت🥲❤
من رمانت رو نخوندم عزیزم اما یه تیکه هایی را نگاه کردم قلم زیبایی داری پارت هاتم واااقعا طولانیه نمیدونم برای چی ویو این پارت انقدر کم بوده🤦🏻‍♀️
البته که ناامید نشو چون تازه پارت دوازده هستی انشالله در آینده اوضاع خیلی بهتر میشه.
خسته نباشی💋🧡

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x