رمان بره ناقلا

بره ناقلا3

#پارت_۳

کسایی که دور میز نشسته بودن زیادی راحت بودن و صدای شوخی و خنده هاشون یکم آزارم میداد.
اما به خاطر دوستام سعی کردم نشنیده بگیرم.
من و آتنا کنار هم و بین دو تا پسر جا گرفتیم و هانیه روبرومون نشست.
اونا مشغول احوالپرسی بودن که یکی از پشت دست هاش رو روی شونه های لخت آتنا گذاشت.
از اینکه تا اون حد راحت بودن و به آتنا دست میزد منو متعجب می‌کرد.
من به دیدن همچون صحنه هایی عادت نداشتم.
اتنا با لبخند بزرگی به طرفش برگشت و گفت:
-سلام آقا میکائیل،احوال شما؟
خوبید؟ خانواده خوبن؟
-زبون نریز مارمولک…چرا دیر کردی؟
مگه نگفتم سر وقت باید اینجا باشید؟

صدای میکائیل حق به جانب و پر جذبه بود،از اون لحن صحبتا که ناخودآگاه خودت و جمع و جور میکنی.
برای همین وسوسه شدم تا قیافه ش رو هم ببینم.
به عقب که برگشتم با دو تا گوی خاکستری مواجه شدم که بهم زل زد بود.
قیافه ش زیادی شر به نظر میرسید.
موهای سیخ و سر بالا با دماغ باریک و لباهایی که یکم جلو بود و ریش پر پشتی که قیافه ش رو مرموزتر جلوه میداد.
بی پروا بهم زل زده بود و نگاه ازم نمی‌گرفت.
نگاهش ترس به دلم می‌انداخت.دلشوره ميگرفتم وقتی با اون چشمای بی پروا صورتم رو زیر و رو می‌کرد.
فورا سرم رو برگردوندم تا بیشتر باهاش چشم تو چشم نشم.
برای بار هزارم توی دلم خودم و لعنت کردم که به اون مهمونی کذایی اومدم.
پسری که میکائیل صداش میکردن و به گفته ی هانیه توی همه ی مهمونی ها گرداننده بازی بود از بالا نگاه سردی بهم انداخت ؛ جوری که حتی ندیده هم میتونستم حسش کنم.

 

4.3/5 - (113 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSe
HSe
15 روز قبل

عالی بود …. خیلی دوست دارم ادامشو بدونم 😍

off ?
15 روز قبل

اسمِ رمانت خیلی جالبه😄
و من خیلی حس خوبی به این میکائیل ندارم😉
و میتونم بدون هیچ شکی بگپ که قلمت واقعا نسبت به قبل پیشفرت چشمگیری داشته زهرا جونم🥰. موفق باشی…🙂

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x