رمانرمان ازدواج سنتی

رمان ازدواج سنتی پارت اول

4.8
(128)

به نام خداوند زیبایی ها.
اسم رمان:ازدواج سنتی
ژانر:عاشقانه،اجتماعی
نام نویسنده:Brta
مقدمه:
زیبایی هارا خواستم با عشق همراه کنم….
پاهایم را در زنجیر کردن تا همراه نشوم!
خواستم زیبایی ها را باقلم با عشق بنویسم….
دستانم را قطع کردنند تا ننویسم!
راهی نیست جز دوراهی زیبایی یا عشق..
در راهی که فکر کردم جز انتخاب راهی دیگر نیست راه ها خود درهم آمیختند و شدند برای من یک راه.
خلاصه رمان:دخترخاله ساقی عاشق یک پسر میشه و باهم ازدواج می کنند وخانواده پسر شرط می زارند که عروسی باید در روستای اجدادی شون برگزار بشه ساقی هم همراه دخترخاله اش به اون روستا میره و اونجا ولیعهد تازه ای برای اداره روستا و تمام امور خانواده سپاهی انتخاب میشه و اونجا ساقی رو برای ارباب جوان انتخاب می کنند و تصمیم برای خواستگاری اون می گیرند درحالی که ساقی احساس می کنه این ازدواج عاشقانه است وقتی که وارد عمارت میشه تازه میفهمه که ارباب نظرش یک ازدواج کاملا سنتی و بی احساسی است…….
پارت اول
نفس عمیقی کشیدم و اخرین لباس روهم داخل چمدون گذاشتم.
_خب با ما میومدی دیگه، چرا می خوای زودتر بری؟!
زیپ چمدون و بستم با نگاه کلافه ای به مامان جواب پس دادم:عزیزم چندبار بگم زیبا خواهش کرد، چیکار کنم به دخترخاله ام و همچنین دوست چندین و چندساله ام بگم نه؟مامان وبابام اجازه نمیدن؟
مامان جلو اومد و صورتم تو دستاش قاب گرفت و گفت:کی ما تو رو از جای منع کردیم؟
دستام روی دستاش گذاشتم و با لبخند گفتم:پس لطفا گیر نده!
مامان لبخند شیرینی زد و دستاش و اورد پایین و گفت:الان می خواید برید؟
موبایلم از روی تخم برداشتم و شماره زیبا رو گرفتم و به مامانم جواب دادم:نمی دونم…
به بوق دومی نرسید که صدای شاد زیبا تو گوشم پیچید.
_ جانم؟
با زبونم لبم و ترکردم و نگاهی به مامان کردم، که باغم به چمدون نگاه می کرد.
_ساقی هستی پشت خط؟
چشم از مامان می گیرم و لب می زنم:کی میخوایم بریم؟!
ـ الان.
دستی به پیشونیم و می کشم و گوشی رو قطع می کنم و شالم روی سرم می ندازم
_مامان جان الان زیبا میاد کمکم کن چمدون و ببرم.
مامان با همون چهره غم گرفته دسته چمدون گرفت و منم با برداشتن کیف دستیم به راه افتادیم.

با بیرون اومدنم از خونه، آئودی سفید رنگ بختیار نامزد زیبا تو کوچه پیچید.
نگاهم از ماشین گرفتم و به مامان دوختم که همچنان اون غبار غم ناک کنار نرفته بود.
ـ مامان جان نمی خوای بخندی؟
مامان با صدام به خودش اومد و گفت:با بابات خداحافظی نمی کنی؟
ـ صبح موقع رفتن سرکارش خداحافظی کردم.
مامان اهانی زیر لب گفت که همون موقع ماشین کنار پام ترمز زد و بعد صدای بازشدن در و سلام بلند زیبا.
ـ سلام خاله
مامان با لبخنداحوال پرسی گرمی با زیبا و نامزدس کرد، بعد چمدونم به دست بختیار داد تو ماشین جابده.
ـ خب دیگه بیا بغلم مامان
توی اغوش گرم مامان حل شدم و بوی خوش بوش به ریه هام کشیدم
ـ ای بابام انگار می خوای بری قندهار همش یک هفته است.
از اغوش مامان جداشدم، مامان با چشم غره سمت زیبا اروم لب زد:حیف نامزدت اینجاست..
زیبا بلندقه قه زد و دستم و به سمت خودش کشید و گفت:پری جون غصه نخور خودم مواظبشم.
مامان لبخند مهربونش رو به هردومون زد و گفت:مواظب خودتون باشید.
زبیا سری تکون داد و بوسه ای روی هوا برای مامان فرستاد و سوار ماشین شد منم با تکون دادن دستم سوار ماشین شدم.
تا اخرین لحظه ای که کوچه رو رد کردیم و وارد خیابون شدیم نگاه گرم و دلتنگ مامان دنبالمون بود.
ـ ساقی خانوم خب به مامانتونم می گفتید بیان!
به جای من زیبا زودتر گفت:خاله میره سرکار، وگرنه خودم به ذهنم رسید.
و بعد خیلی طلبکارانه به بختیار خیره شد، بختیار هم با لبخند خاصی گفت:بله من خانوم زرنگی دارم.
نگاهم رو از اون دوتا گرفتم و هدفونم روی گوشام گذاشتم و اهنگ دوست داشتنیم رو پلی کردم وچشمام رو بستم.

ـ ساقی،ساقی
با تکون دادنای محکم چشمام رو باز کردم تا از شکسته شدن شونه ام جلوگیری کنم
ـ چته؟
زیبا با رفتارم چشم غره بهم رفت و گفت:
رسیدیم خانوم خوش خواب!
هدفونم رو با احتیاط توی کوله ام جا دادم، و چشمای خسته‌ام رو با دست مالوندم و کنجکاو از در نیمه باز به بیرون نگاه کردم.
تا چشم می دید درخت های سربه فلک کشید که باچراغ های عمارت و سر سبز بودنش رو میشد که دید و عمارت رو مثل یک قلب تو وجودشون نگه داشته بودن و راه باریک سنگی تا به عمارت کشیده و یک راه نصفه برای ماشین ها سمت چپ عمارت زیر بالکن وجود داشت.
اروم پیاده شدم و کوله ام انداختم پشتم و دوباره به کنجکاویم پرداختم، فقط اون درخت ها این عمارت جذاب نکرده بود بلکه اون باغچه های دوطرف این راه سنگی که توشون پر از گل های رز سرخ بود عجیب جلوه رو زیباتر می کرد.
ـ اخه چرا این پارکینگ نزدیک تر نساختن؟
با غرغر زیبا دست از نگاه کردن کشیدم، اون همیشه راحت طلب بود اصلا اینجور چیزا براش مهم نبود تنها هدفش با اینکه خانواده مرفه ای داشت تور کردن پسر پولدار بود که به اونم رسید و الان هیچ چیز جز پز دادن به فامیل براش مهم نیست، ما دوتا قطب مخالف که از بچگی تا الان که ۲۱ سالمونه دووم اوردیم!
ـ چرا اینجوری نگاه می کنی؟
لبخندی روی لبام نشست و لب زدم:می خواستم نسبت به زیبایی خودم مطمئن بشم.
زیبا تنه ای بهم زد که صدای خنده بختیار بلندشد، چشمم روی چال گونه هاش ثابت شد بختیار با اینکه اول فقط یک دوست پسر ساده مثل بقیه دوست پسرای زبیا بود اما در عرض دوماه بعد سفر به المان زیبا اون رو نیمه گمشده خودش انتخاب کرد شاید اون کارخونه بزرگ توی المان خالی از لطف توی انتخاب زیبا نبود.
بختیار پسر ساده و خونگرم و خوشگل و خوشتیپی و تمام پک یک پسر برای یک دختر دم بخت رو داره، ولی توانایی مقابله کردن به خواسته های زیاد زیبا رو شاید نتونه داشته باشه برای همونه سعی نکردم هنوز اون رو به عنوان شوهر کنار زیبا بدونم.
ـ چیه خواهر زن، به نتیجه رسیدی چه حوری گیر دختر خاله ات اومده؟!
چشمکی به لب خندونش زدم و اروم جوری که زیبا نفهمه لب زدم:الحق که راست میگی.
بختیار با ذوق چال های گونه اش رو گود تر کرد و گفت:اصلا بهم یک گالون اعتماد به نفس دادی!
پشت چشمی براش ناز کردم و همینطور که به عقب برمی گشتم تا با اون هم جهت به راه بیوفتیم با خنده گفتم:این گالونا خرج داره!
بختیار خندید و گفت:اومدی که نسازی!
زیبا باصدای خندنمون ایستاد و گفت:بیاین دیگه یخ زدم.
با بختیار پا تند کردیم تا بهش برسیم، حین راه رفتن هرچه سعی کردم بیشتر از این کاخ زیبا سردربیارم ولی سیاهی شب این اجازه رو نمی داد، با رسیدنمون به در چوبی بزرگ عمارت چشمام رو به اون دوختم که بعد از چند ثانیه در باز شد و خانوم خوش پوشی با چشم های مشکی نافذ با لب خندون اومد بیرون، از رنگ چشماش بدون حدس می فهمیدی که باید مامان بختیار باشه با چابلوسی زیبا حدسم به اطمینان تبدیل شد.
ـ مامان جون اینم ساقی دختر خاله گلم.
مودبانه یک قدم جلو رفتم دستم و به سمتش دراز کردم اونم به گرمی دستم فشرد و گفت:من بهار هستم مادر بختیار
ـ خوشبختم بهارخانوم.
سری تکون داد با بغل کردن بختیار احوال پرسی نه چندان گرممون تموم شد با راهنمایی بهار خانوم وارد عمارت شدیم که ابتدای ورودی چندتا خدمتکار پالتو و روسری و کیف دستی هامون رو گرفتن، دستی به موهام کشیدم که یک وقتی ویز یا بهم ریخته نباشه!
ابتدای عمارت همین طور که حدس میزدم سالن نسبتا کوچکی با یک مجسمه بزرگ و یک ست مبل سلطنتی تشکیل داده بود با رفتن بهار خانوم به سمت در بزرگ که روبه روی در ورودی بود و با دوتا یلان پرده قرمز پوشیده شده بود ماهم حرکت کردیم ابتداش یک راهروی بود که سمت چپ اش یک در چوبی بود با اون بوی خوب پیچیده توی راهروش می شد که فهمید آشپزخونه است.
با انتها رسیدن راهرو سالن بزرگ با پنجره های بزرگ تر و پرده های قرمز رنگ و دیوارهای که با پارکت چوبی تزئین شده بهمون چشمک زد.
کم کم از اون همه تزیینات گرون قیمت چشم گرفتم به ادمای داخل سالن خیره شده که با احوال پرسی ها نتونستم زیاد هم رو دید بزنم برای همین سعی کردم در اشنایت به ترتیب اشنا بشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Brta op

تنها ولی خودساخته!
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x