رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۹

2.8
(8)

سینا نصفه چایی من رو خورد و از اشپزخونه رفت بیرون!
مامانم رفت دنبالش و بهش گفت پسر تو مگه صبحونه نمیخوری؟
سینا هم گفت که نه و میلی به غذا ندارم و باید زودتر برم مطب!
بابا هم که از جواب دادن به حرف های سامان خسته شده بود به سینا گفت که بیا باهم بریم..من ماشینم تعمیرگاه هست…
خلاصه بابا و سینا خداحافظی کردن و رفتن…
مامان به من گفت یاسی تو خونه هستی با مادره ارزو یه سر برم خیاطی؟زود میام
گفتم اره مامان هستم
راستی ناهار چی درست کنم؟!
همون لحظه سامان با قهر گفت که ناهار خونه نمیاد و برای تمرین میخواد به باشگاه بره
بعدم از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست…
مامان گفت خدایا خودت بخیر کن!
مامان همیشه صلاحش را از خدا میخواست…
لباسهایش را که پوشید به سمت در رفت و به من گفت نمیخواد ناهار درست کنی..باقی مونده ناهاره دیروز هست..
بابا و اون دوتا بچه هم که خونه نمیان..منو تو اون غذا رو میخوریم…تو برو به درسهات برس..
داخل اتاقم رفتم و یکی از کتاب هامو گرفتم و شروع کردم به مرور کردنش…
از اونچه که تصور داشتم..مامان خیلی زود امد خونه و غذا رو گرم کرد و باهم خوردیم..
و من بنابر قولی که به بابا داده بودم…اماده شدم و به سمت مطب رفتم…
وقتی رفتم توی مطب…به سمت منشی رفتم..
خواستم همونجا کتاب هارو بزارم که صدایی از پشت به گوشم خورد!

_ببخشید اقای دکتر تشریف ندارند؟

_نه
امروز یکم دیرتر میان…اگه نوبت میخواین بشینین

_نه..برای نوبت گرفتن نیومدم
قراربود اقای دکتر چندتا کتاب برام بیارن..امدم اونهارو بگیرم..من یکی از دانشجویانشون هستم!

متوجه شدم که این کتابها حتما برای این پسره هست
گفتم_من دختر اقای درخشان هستم و کتابهارو براتون اوردم…

_وای ببخشید مزاحم شما هم شدم…
چون باید برمیگشتم تهران،امروز باید حتما کتابهارو می گرفتم..

_خواهش میکنم..پدرم از من خواسته بود که کتابهارو براتون بیارم..

_با این حال زحمت کشیدین..
میشه یه نگاهی به کتابها کنم؟!

_بله حتما

کتابهارو از کیفم بیرون اوردم و به طرفش گرفتم؛ کتابهارو از دستم گرفت و روی یکی از صندلی ها نشست…
از برخوردش مشخص بود که چقدر با فهم و شعور هست…
قده بلند..
چشمان به همرنگ دریا…
موهای بور…
صورت سفید…

هنوز مشغول خوندن کتابها بود که از مطب بیرون رفتم ..
برعکس دیروز اصلا حوصله ی پیاده روی رو نداشتم میخواستم هرچه زودتر به کلاس درسم برسم که دوباره همون صدای اشنا پشت سرم گفت خانوم درخشان میشه بپرسم کجا میرین؟!

از این لحن صحبتش اصلا خوشم نیومد؛نمیدونم شاید قیافه ام این موضوع رو نشان داد که بلافاصله گفت ببخشید منظور خاصی نداشتم..میخواستم بدونم اگه مسیرمون یکی هست؛حالا که شما به خاطر من لطف کردین و امدین…حداقل تا یه مسیری شما رو برسونم…
ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم خواهش میکنم من که به شما عرض کردم..چون پدرم از من خواسته بود این کار رو انجام دادم و اصلا هم باعث زحمت نبود شما خیالتون راحت باشه وحالا میتونید برید!
دیگه چیزی نگفت و سواره ماشینش شد و به سرعت دور شد…
من هم تاکسی گرفتم و به کلاسم رفتم…
کناره اموزشگاه ارزو رو دیدم و به طرفش رفتم و سلام کردم ولی اصلا جوابم رو نداد!
تازه یادم امد که بااو قرار گذاشتم که باهم به اموزشگاه بریم!
جلو رفتم و دستش رو گرفتم گفتم

_سلام عرض کردم ارزو خانوم!

_چه سلامی؟!
مگه من مسخره تو هستم!؟
امدم دم خونتون مادرت گفت که رفتی!

_مادرم نگفت که کاری برام پیش اومد؟

_چرا
ولی تو میتونستی قبلش یه خبری به من بدی!

_یادم رفت..
عجله داشتم اخه!

_حالا چیه امدی منت کشی؟!

_من که برای تو میمیرمممممم
چشم
منت هم میکشم!

_خب حالا نمیخواد اینقدر زبون بریزی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x