داستان کوتاه
بیقرار (داستان کوتاه)
مثل خودم لب زد:
– بـرو…
سرمو به چپ و راست تکون داد.
– داری اذیتم می کنی…
تلخ خندید و گفت:
– نـه بـه نسبت تو!
چند قدم نـزدیک تر اومد.
– تـو مگه همیشه نمی خواستی بری و از دستم خلاص بشی.
نگاهشو تو چشمام گذروند و شلیک اخرو به قلبم زد.
– حالا میگم برو…
– امـا…
داد زد:
– دیگه نمی خوام ببینمت…این خواسته دلمه.
حس می کردم الانه که قلبم از کـار بایسته اما با لبخند غمگینی سرمو تکون دادم و از کنارش گذشتم.
– کــات!!!
هر دو نفسی آسـوده کشیدیم.
اولین کامنت🤣