رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۹

4.6
(56)

تازه حواسش جمع می‌شود

نقاب بی‌تفاوتی را به چهره‌اش می‌زند و می‌گوید

آرمان_گفتم بیای اینجا چون میخواستم یه چیز خیلی مهم بهت بگم

نگرانی‌ام بیشتر می‌شود

_میگی چیشده یا میخوای منو دق بدی

کمی مکث میکند و بعد خیره به چشمانم درحالی که دستش را از بین دستانم بیرون میکشد می‌گوید

آرمان_دیگه نمیتونیم باهم باشیم……………..بهتره این رابطه تموم بشه

تک خنده ناباوری میزنم و کم‌کم صدای قهقه‌ام فضا را پر میکند

صدای خنده‌ام ناگهان قطع می‌شود

به چهره جدی‌اش نگاه میکنم که تضاد عجیبی با مردمک‌های لرزانش دارند

_اصلا شوخی قشنگی نیست

ابروهایش همدیگر را در آغوش می‌کشند و من چه احمقانه با خود گفتم حتی زمانی که اخم بر پیشانی دارد هم جذاب است

آرمان_من کاملا جدیم هلما……………………ببین من نظم زندگیم بهم ریخته،دخترایی که قبل تو توی زندگیم بودن نهایتا ۴ ماه بودن ام…………..

حرفش را قطع میکنم و با صدای آرامی می‌گویم

_اما ما یک ساله که باهمیم

پوزخندی می‌زند و به صندلی‌اش تکیه میدهد

آرمان_وقتی میگم نظم زندگیم بهم ریخته یعنی همین

پر از بغض هستم

مگر او ادعا نمی‌کرد عاشقم شده

دلم را اسیر چشمان مشکی‌اش کرد تا الان بگوید من نظم زندگی‌اش را بهم ریخته‌ام؟

_و تو این تغییر رو نمیخوای

نفس عمیقی می‌کشد

آرمان_دقیقا همینه

از جایش بلند می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد

آرمان_امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و حالت همیشه خوب باشه…………….به امید دیدار

و می‌رود

می‌رود و چشمان به اشک نشسته‌ام را نمی‌بیند

چشمان نمدار و نگاه غمگینش با حرف‌هایش یکی نیست

او حتی یادش نبود که امروز تولدم است

کاش صبر می‌کرد تا بگویم بدون او حالم خوب نیست

او می‌رود و من میمانم و باران

من میمانم و دلی شکسته

من میمانم و ذهنی پر از خاطره………..)

صبح از خواب که بیدار میشوم خود را در آغوشش میابم

آغوشی که مدتی حسرتش را داشتم اما حالا از آن بیزار هستم

آرام از آغوشش بیرون می‌آیم

حس پوچی دارم

خالی از هر حسی

از روی تخت بلند میشوم

درد زیر شکمم و لکه خون بر روی ملافه خنجری می‌شود و در قلبم فرو میرود

وارد حمام میشوم و زیر دوش آب گرم می‌ایستم

با برخورد آب به پوست صورتم قطره‌های اشک بر روی گونه‌ام می‌ریزند

بی‌صدا اشک میریزم و تمام دردهایم از چشمانم میبارند

کمی زیر آب می‌ایستم و بعد از شستن تن و موهایم از حمام بیرون میروم

آرمان همچنان بر روی تخت خواب است و من با قلبی سنگین به سمت کمدم میروم

جلوی‌آن جوری می‌ایستم که او هیچ‌گونه دیدی به سمتم نداشته باشد

حوله را از دور تنم باز میکنم و بعد از پوشیدن لباس زیرهایم  شومیز سبز تیره به همراه شلوار مشکی به تن میکنم و بدون خشک کردن موهایم از اتاق بیرون میروم

میدانم که الان رنگی پریده و لبانی خشک‌شده دارم اما توجهی نمیکنم و از پله‌ها پایین میروم

به سمت سالن غذاخوری میروم

همه بر سر میز نشسته‌اند

رایان مانند همیشه در بالای میز نشسته‌است

در دورترین نقطه و درست روبه‌روی او مینشینم

سنگینی نگاه هایشان را حس میکنم اما بی‌توجه با نیمروی درون بشقابم بازی میکنم

همه مشغول خوردن صبحانه می‌شوند و من زیر چشمی پوزخند مسخره رایان را می‌بینم

همچنان با غذایم بازی میکنم اما با صدای پایی سرم را بالا می‌آورم

نگاهم قفل مشکی‌های نگرانش می‌شود

آرمان_کی بیدار شدی؟

به سمتم میآید و کنارم بر روی صندلی می‌نشیند

نمیتوانم جوابی به او بدهم

آرمان_حالت خوبه؟چرا رنگت انقدر پریده؟

نه اینکه نخواهم

نمیتوانم جواب سوالهایش را بدهم

میل عجیبی به سکوت کردن دارم اما برای پایان دادن به سوالاتش با صدای آرامی زمزمه میکنم

_خوبم

آنقدر آرام گفته‌ام که بعید می‌دانم شنیده باشد

مشغول غدایش می‌شود و من بدون خوردن چیزی از جایم بلند می‌شوم

حالم دست خودم نیست که دلم میخواد این ماموریت زودتر تمام شود

به اتاقم بر میگردم

بر روی تخت مینشینم و زانوهایم را در آغوش می‌کشم

چند دقیقه بعد صدای در اتاق بلند می‌شود و آرمان وارد میشود

جلو می‌آید و روبه‌رویم بر روی تخت می‌نشیند

دستش را بر روی دستم می‌گذارد

آرمان_خوبی هلما؟

باز در سکوت نگاهش می‌کنم

هوف کلافه‌ای می‌کشد

آرمان_چرا حرف نمیزنی؟

باز هم جوابش سکوت می‌شود

تکانی به بدنم میدهد

آرمان_هلما تروخدا یه‌چیزی بگو بفهمم خوبی…………….جون من………..جون هلن حرف بزن دارم سکته میکنم

با شنیدن نام دخترکم با صدای گرفته‌ای پچ میزنم

_اسم……….هلنو نیار

نفس آسوده‌ای می‌کشد

خم می‌شود و بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌زند

عقب می‌کشد و درحالی که از جایش بلند می‌شود می‌گوید

آرمان_من باید یه سر برم اداره…………زود برمیگردم تا اون موقع مراقب خودت باش

و با قدم‌های آرام از اتاق خارج می‌شود

با خروجش بر روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم

روح خسته‌ام مرا به خوابی عمیق فرو می‌برد

●●●●●●●●●●●●●●●

در خواب بیداری هستم و با حس حضور کسی در کنارم چشمانم را باز میکنم

با دیدن فاصله کم صورتش با من میخوام جیغ بزنم اما با گذاشتن دستمال سفیدی جلوی بینی‌ام مانع میشوم

هرچه سعی میکنم نفس نکشم نمی‌شود و کم کم هوشیاری‌ام را از دست میدهم

به نظرتون چه اتفاقی میافته؟😉😉

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای بیچاره حلما حقشه طعم خوشبختی رو بچشه…اون صحنه آخر رایان بود نه ؟ وای😱😱

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

نویسنده یعنی اگه رایان بلایی سر هلما‌ بیاره خونتون رو پیدا میکنم میکشمتتتت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

رایان………..استغفرالله🙄🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

تو چرا امروز استغفرالله رو زبونته😂

تارا فرهادی
9 ماه قبل

عالی بود غزاله جون❤️😘
دیازپام رو هم خوندم فقط جون هر کی دوست داری دیگه بزار آتوسا بدبخت یکم خوشی ببینه نظر من اینه که ارسلان که میره خارج دیگه بر نمیگرده و شاهد اتفاقای جدید هستیم بینم چی میکنی

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

استغفرالله
چرا تو یه رمانی من خوشی پیدا نمیکنم دلیل علمی بیارید

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x