رمان آتش

رمان آتش پارت 51

4.9
(11)

مادرش چشم غره ای اساسی به مسیح رفت که من را یاد چشم غره های مامان به سامیار وقتی منو همراه شیطنت های خودش میکرد مینداخت..

قبل از اینکه مادرش چیزی بگه گفتم: نه ازدواج نکردم.. بیست و هشت سالمه.. یه شرکت کامپیوتری دارم خانواده ام هم ده سال پیش فوت شدن..

نمیخواستم این رو بگم اما چشم های مادر مسیح از اول صحبت هایم دنبال همین جمله آخر بوده..

چشم های همه شان بجز مهدیه و برادر های مسیح گرد شد..
مشخص بود مسیح راجب من با برادر هایش حرف زده حالا چی گفته الله و علم..
همگی زیر لب گفتن: خدابیامرزدشون..
و منم تشکر زیر لبی ای کردم..
مشخص بود مادر مسیح بشدت احساساتی است.. چشمانش پر از اشک بود..
سنگینی فضا رو حس میکردم..
خواستم چیزی بگویم که ازسنگینی جو کم کند اما با زنگ خوردن گوشی ام و دیدن شماره ناشناسی با تعجب جواب دادم..
خواستم بلند شم برم اون طرف تر که مهدیه بازوم رو گرفت و اجازه نداد و با سر اشاره کرد همین جا جواب بدم…
دلیلش را بعدا فهمیدم که بخاطر شلوغ بازی بچه ها گفته نرم بیرون…
بقیه هم زیر لب و آروم با هم صحبت میکردن…
– بله؟؟
+ خانم نفس سعادت؟؟
صدای مرد بیش از حد بم بود.. همین سه کلمه را عجیب بیان کرد..
جوری که باعث شد حس کنم صدایش را عوض کرده..
اخم های ناخوداگاه در هم رفت و گفتم: بله خودمم.. به جا نمیارم شما رو؟؟
مسیح که داشت با مهدی و علی با تن صدای آرومی کل کل میکرد با شنیدن حرفم سرش را بالا اورد و خیره نگام کرد..
مرد گف: عوضش من شما رو میشناسم.. جونتون در خطره..
بدون مکث و با سرعت ادامه داد: جاوید سالها پیش گندی زد که همه رو کشوند جهنم حالا قراره شما سه تا روهم بکشه.. بازمانده عجیب ترین آتش سوزی قرن..
متنفر بودم از یادآوری اون حادثه اونم دقیقا درست تو سالگردش…
با لحنی که عصبی شده بود گفتم: تو کی هستی؟؟؟

+ یه دوست.. جاوید بهم اعتماد داشت.. باید مواظب باشی.. پلیس نمیتونه کاری کنه.. پسر خاله ات نمیتونه با قانون و قدرت دشمنات رو دور بزنه.. قانون نمیتونه جلوشون وایسه.. حواست رو جمع کن.. جونت در خطره نفس جاوید..

نفس جاوید..
توخانواده لقبم بود..
دلیلش هم علاقه زیاد بابام به من جوری که مامانم یه وقتایی به شوخی میگفت تو هووی منی…
هر وقت کسی میخواست از وابستگی من و جاوید حرفی بزند میگفت نفس جاوید.. اگه میخواست به غیرت و حساسیت سامی تیکه بندازد میشدم نفس سامیار..
کسی این را نمیدانست.. بین خانواده خودمان بود..
یعنی این مرد به بابا زیادی نزدیک بوده که این را میدانسته؟؟
– از کجاباید حرفت رو باور کنم؟؟
+فردا با شخص جدیدی از خانواده رادمنش آشنا میشی به اسم شیلان.. اون زن خود شیطانه.. باید اسمش شیطان میشد نه شیلان.. از مسیح نباید دوری کنی چون دخترک دخلت میاره..
– من اصلن نمیفهمم چی میگی..
+ دروغ نگو.. توهم مثل جاوید باهوشی.. سعی کن یه آتوی خیلی گنده از شیلان پیدا کنی..
خواستم کمی داد و بیداد کنم و چیزی بگویم اما تلفن قطع شد..
با تعجب و بهت به صفحه خاموش گوشی نگاه میکردم که مسیح گف: کی بود نفس؟؟
– یکی از دوستای قدیمیم.. باهم همیشه لج بودیم..
مسیح سر تکون داد و معلوم بود باور نکرده اما به روی خودش نیاورد…
امیدوار بودم یه شوخیه مسخره باشه…
یه شوخی و من فردا همچین کسی رو نبینم…

به فاصله نیم ساعت بعد از تماس از شخص غریبه همه یخ های میانمان آب شد و مشغول بگو و بخند شدیم.. برادرهایش مسخره بازی در میاوردند مادرشان سعی در آبرو داشت و حاجی با لبخندی بر لب نگاهشان میکرد..
مهدیه یواش زیر گوشم پرسید: من شبیه مامانمم یا بابام؟؟
منم هم آرام جوابش را دادم: مامانت..
– مسیح چطور؟؟
به چهره مسیح نگاه کردم..
هیچ چیزش شبیه پدر و مادرش نبود..
شبیه برادر هایش هم..
چطور متوجه نشده بودم؟؟ مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود..
ناخوداگاه بلند پرسیدم: مسیح تو بچه این خونه ای؟؟
چشمانش گرد شد و گف: چطور؟؟
+خب اول از همه اسمت با همه شون فرق میکنه.. دخترا که اسمشون دور ور ماه و مه میچرخه بجز مهدیه که اسمش با اقا مهدی میخونه.. پسرا هم که اسماشون با محمد شروع میشه.. دوم هم چهره ات.. هیچ شباهتی نه مامان بابات داری نه به خواهر برادرات..
ملیحه مادرشان که مسیح اورا گاهی اوقات ملیحه خاتون صدا میزد و من هم به تبعیت از او به همین نام صدا میزدم با خنده گف: مسیح شبیه پدر خدابیامرزمه نفس جان.. اسمشم داستانش طولانیه.. فردا که شب طولانیه برات تعریف میکنم..
مسیح گف: ببین مهدی اینم مثل تو خل وضعه..
و با دستش من را نشان داد..
انگشت اشاره ام رو سمت خودم گرفتم و گفتم: منو میگی؟؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد..
همه در سکوت و با هیجان ما دوتا رو نگاه میکردن و منتظر یه اتفاق هیجان انگیز بودن..
نگاهی به پاهایم انداختم و با ندیدن دم پایی های عزیزم آهی کشیدم..
سلاح سرد من بود..
راهی که حرصم را خالی میکردم.. مادرم هم همین طور بود..
اگر این کارو نمیکردم لحظه ای آرامش پیدا نمیکردم..
به این نتیجه رسیدم که جلوی پدر و مادرش تیکه سنگینی بندازم تا خالی شم که یه دفعه دمپایی مهربان رو دیدم که روی تشک دور تا دور کرسی که روش نشستیم گذاشته بود..
همون طور که آروم دستم رو به سمت دمپایی بردم و برش داشتم رو به مسیح گفتم: مطمئنی نمیخوای حرفت رو پس بگیری؟؟

مسیح تا بحال ضرب دمپایی ام را نچشیده بوده… همیشه دیده بود دختر ها از این دمپایی های من مینالنن اما خودش تجربه نکرده بود… برای همین با تخسی تمام سری به نشونه تایید تکون داد.. دمپایی رو بالا اوردم و بلافاصله سمتش پرتاب کردم..
دمپایی به پیشانی اش خورد و صدای آخش را دراورد..
ملیحه خاتون لب گزید و همه خندیدند..
لنگه دیگر را بالا بردمو گفتم:حرفت رو پس میگیری یا اینم پرت کنم؟؟
مسیح گف: آخ نفس.. غلط کردم.. بخدا غلط کردم.. حالا فهمیدم چطور اون دخترای شر تا تورو میبیننن موش میشن.. همین کارو کردی دیگه..
مهربان با لحن مادرانه ای گف: نفس جان اینکارا خطرناکه هااا..
+حق با شماست اما من هم دوره های تیر اندازی با کمان رو گذروندمو نشونه گیریم خوبه و هم اینکه انقدر محکم پرت نمیکن که چیزیشون بشه..
مهدیه گف: جدی نفس؟؟ نگفته بودی؟؟
+ دو سه سال پیش گذروندمش.. کارن یه بار منو باشگاه انقلاب برد.. تیر اندازی بلده دیگه.. پلیسه.. بعد با هم کل انداختیم و من باختم.. تیر اندازی با اسلحه خیلی آسون تر از تیر اندازی با کمانه برای اینکه حالش رو بگیرم منم رفتم تیر اندازی با کمان یاد گرفتم..
مسیح گف: ببین چه لطفی در حقت کرده؟؟!! حالا تو هر جا میری بشین ازش بد بگو..
+ چرا حرف در میاری مسیح؟؟!! من چند بار بد گفتم راجبش؟
علی قبل از مسیح گف: نفس خانم این داداش مارو که میشناسی دیگه.. دوست داره حرف تو دهن یکی دیگه بزاره..
لبخندی زدم و مسیح نیشش را تا ته باز کرد..
لبخندش زیبا و دوست داشتنی بوود..
چشمان شکلاتی اش برق میزد.. برقی دوست داشتنی..
دوست داشتم ساعت ها بشینم و برق جشمانش را نگاه کنم..
مهدیه توی اینستا بود.. لباس میدید و هی به من نشان میداد و نظرم رو راجبشان میپرسید و من فکرم جایی حوالی مسیح پرسه میزد…
یه دفعه آهی کشید و منو از فکر مسیح بیرون اورد..
زمزمه زیر لبش را شنیدم و نگاهی به صفحه گوشی اش کردم.. زیر لب گفت: ای کاش این رو زودتر میدیم..
روی صفحه گوشی اش نوشته ای بود که میگفت:

“” اونی که داری بهش نزدیک میشی باید خیلی ارزشش رو داشته باشه !
چون هر چقدر به یکی نزدیک تر میشی …
از خودت دورتر میشی!””

زود تر دیدن این نوشته هیچ تاثیری روی من نداشت..
برای من دقیقا برعکس این اتفاق افتاده بود..
عجیب بود شاید اما من هر چقدر بیشتر به مسیح نزدیک شدم بیشتر شبیه خودم شدم…
یا مسیح ارزشش رو داشت یا ما آدم ها متفاوتی بودیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم👌👏😊

چقدر جو خونواده مسیح رو دوست دارم همش با خودم میگم کاش خانواده نفس نمرده بودن کاش یه جا زندانی شده بودن و نفس پیداشون میکرد چقدر خوب میشد😟

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

یعنی چی دلم نیومد باید برعکس میشدا
الان من دوست دارم زنده ببینمشون ولی خب هر جور صلاح میدونی😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

خیلی خیلی…..😡😠😤😤

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

عزیزم من فحش بده خوبی نیستم

خواستم بگم خیلی مهربونی😟😟

....
....
9 ماه قبل

جاوید چی کار کردی؟؟؟
شیلان کیه؟؟؟
چرا جونشون تو خطرره؟؟؟
اصلن این مرده کیه؟؟؟؟

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x