رمان گذشته شیرین

رمان گذشته شیرین پارت دوم

3.9
(27)

گذشته شیرین
پارت 2
با گفتن این جمله ، به بابا گفتم : بگو ، نمیخوام ببینمش

بابا: عه وا دخترم ، اون واسه تو اومده

من : خب بگید بره

بعد چند دقیقه بابا چیزی نگفتم و خواستم برم تو اتاقم که یکی از پشت بغلم کرد و گفت :

کوچولو قهر نکن ، ببخشید دیشب نتونستم بیام

من : نتونستی ، یا دلت نخواست ها؟

آردا : کوچولوی ناز بشین تا برات تعریف کنم
چی شده

من : باشه

روی مبل نشستم و گفتم : خب حالا بگو

آردا: خب راستش دیشب که می خواستم بیام پیشت  مامان بزرگ صدامو شنید که داشتم به مامان میگفتم میخوام بیام پیش تو  بعدشم نذاشت و منو تو اتاقم زندونیم کرد

من : چییی ؟

آردا: شاید باورت نشه ولی زندونیم کرد . اه اه

با لحن پر بغضی گفتم : نمیدونم  خانم بزرگ چه مشکلی با من داره؟

آردا  منو کشید تو بغلشو و گفت : گریه نکن کوچولو ، مهم نیست حالا بیا که برات شیرینی آوردم.

از حرفش خیلی خوشحالم شدم و گفتم :

ممنونننن آردا جونممم

بعد از خوردن شیرینی ها به آردا گفتم :

خوشبحالت مامان داری اینا رو واست درست میکنه من مامان ندارم خودمم چون کوچولوعم  نمیتونم درست کنم . ( نویسنده : مادر نیلگون موقع زایمان مرده)

آردا : کوچولو فکر میکنی  مامانم اینا درست میکنه ؟ نه بابا اینا رو خدمتکارمون درست میکنه وگرنه مامانم که اصلا هیچکاری نمیکنه همش میگه ناخونام خراب میشه دیشبم که تو اتاق بودم واسش مهم نبود فقط صبح اومد الکی گفت که خیلی تلاش کرده که مامان بزرگ رو راضی کنه . جون خودش

من : عههه آردا مامانته ها درست صحبت کن.  راستیییی مرسی برای شیرینی آردا جونم

آردا : خواهش میکنم کوچولو . من برم . بای بای

من : قوداحافظ

و اون روز هم به خوبی و خوشی تموم شد …

*
*
گذشته شیرین
پارت  ۲
فلش بک ۱۲ سال پیش:
از زبان نیلگون:
تو این ۸ سالی که گذشت خیلی اتفاقا افتاد . خوب و بد داشت . اما  همه ی بداش  واسه من بود . بابای عزیز تر از جونمم رو از دست دادم . تو این ۳ سال اخیرم که آردا درگیر کنکور بود و کم میتونست بهم سر بزنه و اگه هم میخواست بیاد اون مادربزرگ رو مخش نمیگذاشت .  امروز نتیجه کنکور آردا اومد و معلوم شد که رتبش شده ۶ کشور ی . و طبق چیزی که فهمیدم از صحبت های خدمتکارای خونشون میخوان برای قبولیش جشن بگیرن . همینجوری تو فکر بودم که یکدفعه کسی در خونمون رو زد . البته بهتره بگم حالا شده خونم چون دیگه بابام نیست هه . در رو باز میکنم و با دیدن سمانه خدمتکار خونه آردا اینا تعجب میکنم . اون این وقت ظهر ما من چیکار داره یعنی
سمانه : سلام خانم

من : سلام . کاری داشتید سمانه خانم؟

سمانه: راستش خانم من کاری ندارم خانم بزرگ باهاتون کار دارن

پوففف معلوم نیست این پیرزن باز چیکارم داره
سمانه : خانم . خانم حواستون اینجاست؟

من : بله بله بزار لباس بپوشم میام .

سریع هرچی دم دستم بود پوشیدم و با سمانه به سمت خونه خانم بزرگ راه افتادیم . وارد خونه  که شدیم خانم بزرگ رو دیدم که مبل تکیه داده بود و داشت کتاب میخوند
سمانه: خانم بزرگ آوردمشون

خانم بزرگ با این حرف سمانه دست از کتاب خوندن کشید و رو به سمانه گفت : میتونی بری

سمانه که رفت خانم بزرگ به من گفت : گفتم بیای اینجا تا درباره چند تا موضوع باهات صحبت کنم .

من : بفرمایید . من منتظرم

*
*
گذشته شیرین
پارت ۲
خانم بزرگ: ببین دختر جون  قطعا خودت هم میدونی که آردا دانشگاه قبول شده ، درست میگم؟

من : بله ، معلومه

خانم بزرگ: ببین دختر آردا وقتی وارد دانشگاه میشه ممکنه عاشق یه دختری توی دانشگاه بشه . پدر و مادرش هم اینجوری با هم آشنا شدن

من : نه  . چون حتما مامان و باباش تو دانشگاه  با هم آشنا شدن بابد آردا هم تو دانشگاه عاشق کسی بشه آدما که مثل هم نیستن بعدشم آردا میگه عاشق منه

خانم بزرگ: نگاه کن به من . به نظرت آردا دخترای با خانواده رو میخواد یا تویی که یتیمی . من مطمئنم این عشقی که تو میگی حتی اگه هم وجود داشته باشه عشق دوران نوجوانی و بعد ها خودت بهش میخندی .

من : نه . من از این بابت مطئنم که آردا عاشق منه و عاشق هیشکی تو دانشگاه نمیشه .
و با این حرفاش بغض تو گلوم چنبره زد و حس حقارت بهم دست داد ولی دیگه چیزی نگفتم ..

خانم بزرگ: بر فرض مثال که آردا عاشق هیشکی تو دانشگاه نشد ، اگه هم نشد طبق وصیت شوهرم با دختر عموش با هم ازدواج میکنن

من : خب چرا همین الان با دختر عموش ازدواج نمیکنه؟ و  منتظر هستین بره دانشگاه تا عاشق بشه

خانم بزرگ : آخه من خودم عقیده دارم ازدواج باید از روی عشق و علاقه باشه نه از روی اجبار و اگه دیدم آردا عاشق کسی نشد اون موقع مجبورش میکنم تا با دختر عموش ازدواج کنه
من : هه اگه شما واقعا دلتون میخواست آردا از روی عشق ازدواج کنه ، رضایت ازدواجش با من رو می دادید . واقعا مسخره اس

خانم بزرگ : دختر جون هیچی بهت نمیگم پررو نشو ، تو باید از زندگی آردا بری بیرون . من واست یه پیشنهاد دارم تو میتونی بری شیراز و درس بخونی و آدم موفقی بشی ولی به شرط این که دور و بر آردا نبینمت ولی اگه این پیشنهاد رو قبول نکنی شاید فروختمت به شیخ های عرب تا یکم باهات حال کنن  . تو که اینو نمیخوای درسته؟ البته آردا نباید از این موضوع  بویی ببره وگرنه موقعی که آردا بفهمه همون موقع فروختمت به شیخا . آخه میدونی هیکلتم بد نیست و اون ها هم که عاشق دخترایی مثل تو

من : تو واقعا یه پست فطرت از خود راضی هستی زنیکه آشغال

خانم بزرگ : عزیزم ، خب کی گفته پیشنهاد دوم رو قبول کنی ؟ ها ؟ تو میتونی بری شیراز و یه آدم تحصیل کرده بشی ؟ مگه نه ؟

من : خیلی سنگ دلی ، عوضیییی

خانم بزرگ: خب عزیزم تا فردا بهت وقت میدم تا فکر کنی . البته دیگه فکر لازم نیست جوابت معلومه . حالا هم میتونی بری

من : حالم ازت بهم میخوره ، مطمئنم یه روز تقاص این کار رو پس میدی

میخواستم سریع تر از اون سالن لعنتی برم بیرون . پام رو که برداشتم حرکت کنم گفت : راستی ، حق شرکت تو مهمونی پس فردا شب رو هم نداری عزیزم . خوش باشی

و بعد از اتاقش زدم بیرون . سعی کردم نفس عمیق بکشم . نمیدونم چقدر اونجا بودم که
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم بخاطر همین به سرعت از خونه ی اون کثافت زدم بیرون و دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم بخاطر همین به سرعت از خونه ی اون کثافت زدم بیرون . به محض اینکه از خونه اومدم بیرون اشک هام صورتمو خیس کرد . وارد خونم میشم بلند داد میزنم :  آخه خداجونم میبینی این زن وایستاده تو روی من چی میگه ؟ میگه میفروشمت به شیخای عرب .

مگه اون خودش زن نیست مادر نیست انسان نیست . هق ….هق  …

آخه مگه من چه گناهی کردم ، من فقط عاشق شدم . آخه اون زن با من چه مشکلی داره که حاضره منو بفروشه با اون شیخای عوضی .

خدا جونم منو میبینی ؟ آخه من چه کار بدی کردم که اینجوری باید تاوان پس بدم  .

اون شب این قدر گریه کردم تا اینکه نفهمیدم چیشد و پلکام رو هم افتاد.
صبح که بیدار شدم به چهره خودم تو آینه پوزخندی زدم  هه . چشمای آبیم پف کرده بودن و حسابی قرمز شده بودن و موهام هم عین جوجه تیغی شده بود . آخه من چیکار کردم که باید تو چهارده سالگی آنقدر غم داشته باشم . از فکر و خیال های مسخره ام اومدم بیرون و رفتم تا یکمی به خودم برسم تا اگه آردا اومد متوجه چیزی نشه

از زبان آردا : این مدت که درگیر کنکور بودم نمیتونستم خیلی به نیلگونم سر بزنم اما حالا که وقتم آزاد شده حتما باید برم پیشش و یه جشن دو نفره کوچولو بگیریم . امروز هم با بابا  اومدیم تا شیرینی های جشن فردا رو سفارش بدیم . بخاطر همین رو به بابا میگم : اممم میشه یه کیک دو نفره کوچولو هم الان بگیری تا ببرم خونه

بابا : کیک دونفره ؟ برای چی؟

من : امممم خب می دونیددد …

بابا: باشه باشه فهمیدم برای چی میخوای ولی خانم بزرگ چیزی نفهمه .

چشمکی زد
و بعد رو به فروشنده همه ی چیزایی که میخواستیم رو گفت .

۳۰ دقیقه بعد

هوفففف الان پشت در خونه نیلگونم و میخوام غافلگیرش کنم . بخاطر همین آروم در رو باز میکنم و وارد سالن کوچیکش میشم و با صحنه ای که میبینم خشکم میزنه ، نیلگون ۲ تا قرص دستشه و میخواد اونا رو بخوره که چشماش به من میفته و شوکه میشه . سریع از شوک در میام و کیک و ولم میکنم که پخش زمین میشه  و خودم  به طرف نیلگون خیز بر می دارم و قرص ها رو از دستش میکشم . و رو بهش میگم : به به . نیلگون خانم جرئت پیدا کرده ، میخواد خودکشی کنه . راحت باش عزیزم میخوای تیغ بیارم رگت رو بزن . ها ؟ چطوره ؟ پیشنهاد خوبیه نه

دهن باز میکنه تا چیزی بگه که دستش رو میکشم و به طرف خونه حرکت میکنم ‌. فکر کنم بدونم کی باعث و بانی اینه که نیلگون میخواست خود کشی کنه کیه. وارد خونه میشم و سریع به طرف گلچهره خانم میرم و میگم : خانم بزرگ کجاستتت؟

گلچره خانم  با وحشت میگه  :  چیزی شده آقا ؟ فکر کنم تو اتاقشون هستن

سر تکون میدم و نیلگون رو هم با خودم به طرف اتاق اون عوضی میکشونم
نیلگون : آردا ببین…

من : نیلگون  من الان از دست عصبیم پس هیچی نگو تا وقتی که عصبانتیم فرو کش کرد چون الان ممکنه یه حرفی بزنم که بعد از دستم ناراحت شییی

و بعد در اتاقو بدون در  زدن با شتاب باز میکنم

*
*
گذشته شیرین
پارت ۲
من : چی بهش گفتی که میخواست خودکشی کنه هانننن؟

خانم بزرگ : آروم باش پسر ، چی شده ؟ کی خودکشی کنه ؟

من : چرت و پرت بهم نباف میگم چی بهش گفتی ؟

خانم بزرگ : چرا فکر میکنی من باید چیزی بهش گفته باشم ؟ ها ؟ بعدشم اون خودکشی میخواسته بکنه یعنی دیگه صلاح ندونسته تو این دنیا باشه ، مگه نه ؟

من : مضخرف می…

نیلگون: تمومش کن آردا ، من دیگه از این دنیا خسته شدم ، وقتی بابام نباشه منم دیگه نمیخوام تو این دنیا باشم

من : اولش اینکه تو منو داری بعدشم چرا این سالا خودکشی نکردی ها ؟

و رو به خانم بزرگ ادامه دادم : ببین فکر نکن خرم ، مطمئنم تو یه چی بهش گفتی که حال و روزش شده این

نیلگون : آرهههه آردا ، خانم بزرگ بهم گفت نمیتونم تو جشنت شرکت کنم خوبه ؟؟؟؟

با شنیدن این جمله از زبون نیلگون عربده زدم : مگه نگفتم کاری نداشته باش بهش ها ؟ مگه نگفتم ؟ ببین زنیکه یا رفتارتو با نیلگون درست میکنی یا خودم با همین دستام میکشمت
فهمیدی هاااا؟؟؟؟ خدافظ

و بعد به سرعت دست نیلگون کشیدم و از اون خونه لعنتی زدیم بیرون .  به محض اینکه پامو از اون خونه بیرون گذاشتم دستمو بالا بردم و خواستم بزنم ولی پشیمون شدم و    رو به نیلگون گفتم گفتم :

نیلگون یکبار دیگه ببینم بخاطر صحبتای اون زنیکه آشغال بخوای دست به همچین کارهایی بزنی دیگه سمتت هم نمیام .

و بعد از گفتن حرفام از خونه زدم بیرون و منتظر جوابی از طرف نیلگون هم نشدم

از زبان خانم بزرگ:
هه عالیه ، همه چی داره طبق نقشه پیش میره  . یکم دیگه مونده تا انتقام . عالیههههه…

این داستان ادامه دارد….

بنظرتون خانم بزرگ چرااا داره این کارا رو میکنههه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
11 ماه قبل

وای لطفا زود زود پارت بده عالیه عالیه موفق باشی گلم

Hasti
Hasti
11 ماه قبل

وای انتقام چی خدا قلبم چقدر عوضی مادر بزرگ آردا گقت می فروشمت به شیخا ۱۴ سالشه وای دلم واسه نیلگون کبابه خدا

الماس شرق
11 ماه قبل

از شخصیت آراد خوشم میاد.
پرجذبه ، نترس ودرعین حال عاشق!
لطفا نویسنده شخصیتش عوض نکنی بزار همین طوری بمونه

الماس شرق
11 ماه قبل

امم راستش یک پیشنهادم دارم.
نیلگون خیلی دختر تنهایه و اینکه می‌خواد خودکشی کنه یعنی رسیده ته خط بنظرم آردا نباید ولش می‌کرد می رفت باید اون و دلداری میداد بهش می‌رسید یک ویژگی جذاب به معشوق میدادی باحال تر میشد!
البته ساید روند رمانت باید اینطوری میشد، من نمی دونم و فقط سعی کردم به عنوان همراه پیشنهاد بدم:-)

آرین
آرین
11 ماه قبل

این یه انتقاد کوچیکه نویسنده
تو این رمان به خانم بزرگ خیلی بی احترامی میشه نیلگون یه دختر ۱۴ ساله اس چطور از الان به فکر ازدواجه؟
یا آردا بالاخره خانم بزرگ مادربزرگشه و نباید بهش بی احترامی کنه
نیلگونه شخصیت مغروری داره و این اصلا خوب نیست

Sara hashemi
Sara
11 ماه قبل

وای فقط شخصیت آراد ✨✨

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x