رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 25

4.3
(26)

نمی‌دونست باید چه کنه‌. فرصت زیادی نداشت و باید تصمیمی جدی می‌گرفت.

 

 

پشیمون و عصبی لعنتی به خودش گفت که دست روی ماه زندگی‌اش، دخترش بلند کرده بود.

 

 

اگر اون قرص‌ها نبود فکرش بیشتر کار می‌کرد و به نتیجه درستی می‌رسید. اما نخوردن قرص‌ها با خماری‌اش مصادف میشد و ممکن بود باز هم آسیبی به ماهین برسونه.

 

دیر فهمید، سرش خیلی کلاه رفته بود. سرِ دانشجوی پزشکی بدجور کلاه رفته بود.

 

 

این قرص‌ها انرژی‌زا بودند؛ اما نخوردنش باعث میشد از درد مثل مار به دور خودش بپیچه.

 

حالا لبه پرتگاه قرار داشت و این فکرها هیچ کمکی به زندگیش نمی‌کرد. تموم پل‌های پشتِ سرش رو خراب کرده بود.

 

غزل نردبونی برای رسیدن به هدف‌هاش بود. اما خبر نداشت از اینکه روزی قراره از همون نردبون به پایین کشیده بشه.

 

 

کسی رو نداشت. نه پدری و نه عشقی. دلیلی برای سگ دو زدن نبود.

 

ماهینش لیاقتش بالاتر از این حرف‌ها بود. به ماشین رفت تا غذایی برای ماهین تهیه کنه و کمی سیگار بکشه تا با دود سیگار افکارش هم دود بشه

 

بغل انباری که ماهین داخلش بود نگه داشت

 

 

از داخلِ جیبِ شلوارش آخرین قرص،قرصی که به خودش قول داداه بود وقتی به مو رسید بخوره رو در اورد و خیره شد به دو قرص کوچیکی که دلش به حال هیچکس نسوخته و مثل ماری به مویرگ های تن نفوذ میکنه و مثل زهر کشنده س خیره شد

 

با چشم های لبالب اشک قرصو داخل دهانش گذاشت و با جرعه ای اب سرنوشت خودشو رقم زد

 

پلک بست….

 

قبل از اینکه پدر غزل و نوچه‌هاش بیان سراغش باید کار رو تموم می‌کرد.

 

حتماً تا الان به گوششون رسیده بود که معامله‌شون لو رفته!

 

شاید این آخرین کاری بود که می‌تونست برای آروم کردن وجدانش انجام بده.

 

تنها حسرت زندگیش ماهین بود. چرا آخرین لحظات زندگیش رو پیش تنها حسرتش نگذرونه؟

 

یعنی پایان ماجراش کنار ماهین و بچه‌هاشون نبود؟ یعنی قرار بود آرزوهاش هم مثل تنش به تاراج بره؟

 

باورش نمی‌شد……

 

از سرمای انبار و ضعف شدید به خودم میلرزیدم و دعا میکردم زودتر مامان و دایی پیدام کنن و یا حداقل اراز بیاد و به دادم برسه

 

با صدای در چشمامو به سمت در کشیده شد

 

اراز با کیسه های غذا وارد شد

 

تا منو دید سریع به سمتم اومد و خواست بغلم بگیره اما با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:

 

_بهم دست نزن

 

صدای شکستن قلبش به گوشم رسید و از خودم پرسیدم کی اینقدر بی رحم شدم؟

 

 

با بغض و صورتی رنگ پریده نگاهم کرد و لبخند بیجونی زد و کتشو در اورد و انداخت روم

 

_مطمئنا اندازه بغل من برات گرم نیست ولی…. میتونه یکم از سرمای بدنتو کم کنه

 

میدونم پارت کمی هست بعد از سه هفته ولی واقعا نمیتونستم بیشتر بزارم چون حتی فرصتی برای یکم تفکر ندارم و دائم درگیرم

شرمنده…. 🙂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

خیلی قشنگ بود دختر
دلم واسه هردوشون سوخت😥

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

اون قسمت پایان رمانتو کاملا درک میکنم فقط میتونم بگم خداقوت خسته نباشی
قرص چی بود؟
خودکشی؟💔
ای وایییی🥲

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

خودکشی🥲

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x