رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و ششم

4.7
(3)

حبیب نگاه از آرکا و بامداد که داخل سالن روی تشک خوابیده بودند، گرفت و حین دور شدنش خطاب به فرزین که پشت خط بود، پچ زد.

– بابا این‌ها عین جسد گرفتن خوابیدن، بیدار نمیشن که.

فرزین با لذت گفت:

– ولشون کن، بذار از آزادیشون استفاده کنن.

– پس کی برنامه رو عملی کنیم؟

– دیر نمیشه، هنوز فردا قراره بریم.

حبیب نفسش را فوت مانند رها کرد و گوشی را قطع کرد.

چرخید که با دیدن بامداد در یک قدمیش یکه خورد.

– اون‌جا لااقل صبحانه می‌دادن.

می‌دانست مکالمه‌شان را شنیده؛ اما او نیز چیزی به رو نیاورد و با تکان دادن سرش سمت آشپزخانه رفت.

قطعاً ساعت دو ظهر برای صبحانه دیر شده بود پس با تماس گرفتن ناهارشان را سفارش داد.

چند دقیقه‌ای از صرف ناهار گذشته بود و بامداد هنوز خلال را لای دندان‌هایش می‌کشید.

حبیب نگاهی به او و آرکا که ظاهراً حواسشان هر جایی بود الا او، انداخت و مردد گفت:

– حتماً تا حدودی از این بیرون با خبر بودین و می‌دونستین که فرزین در واقع حسینی رو ترغیب کرد تا چوب لای چرخ شاهین بندازه. حالا هم صادرات شاهین افت کرده و خب خوب می‌دونین که شاهین به بهونه همین محصولاتش جنس‌هاش رو آب می‌کنه. حالا هم چون صادراتش افت کرده با فرزین تو کار شراکت رفته… قراره فردا حرکت کنن و ما هم باهاشون می‌ریم.

حتی نگاهش هم نکردند.

آرکا دوباره چشم بسته بود و بامداد به سر خلالش نگاه می‌کرد و دوباره آن را لای دندان‌هایش می‌کشید.

– سوالی ندارین؟

آهی کشید و از روی مبل بلند شد.

سکوتشان داشت کم‌کم عصبیش می‌کرد.

رو به سجاد گفت:

– باقیش با تو.

از سالن خارج شد.

نگاه آرکا و بامداد که روی سجاد نشست، سجاد دستپاچه لبخندی زد.

حتی جرئت نداشت نزدیکشان شود، چه برسد به این‌که گریمشان را به عهده بگیرد.

او و مهسا مدتی میشد که در کار آرایش و پیرایش بودند.

پویا که وقتی جثه بزرگ و غول‌پیکر بامداد و آرکا را دید، از همان اول خودش را مشغول کرد و مدام در شهر پرسه میزد.

خدا را شکر می‌کرد که آن تصادف مانع از این شد که به زندان برود.

زندان می‌رفت که آن‌ها را می‌دید؟

به خدا که از غول کم نداشتند.

آرکا بدتر بود.

هیکلی‌تر و گنده!

***

لبخندی کج کنج لبش بود.

چند قدمی از صندلی دور شد و شماره مخاطبش را گرفت.

– الو؟… آره.

به زن جوان بی‌هوش روی صندلی نگاه کرد و با پوزخند گفت:

– تموم شد، سریع بیا… نه، کسی توی کوچه نیست فقط زود باش. راستی‌! رئیس نگفت کی می‌ریم؟… هیچی بابا خسته شدم از این کار.

به ناخن‌های بلندش نگاه کرد و با تمسخر اضافه کرد.

– هیجانش افتاده… باشه، فعلاً.

تماس را قطع کرد و به ساعت مچیش نگاه کرد.

ده دقیقه دیگر دوربین‌های مخفی آرایشگاه فعال می‌شدند و بچه‌ها همین حوالی بودند.

با تقه‌ای که به در شیشه‌ای خورد، سمت پرده رفت و آن را کنار زد.

با سر به مرد که پشت در شیشه‌ای ایستاده بود، اشاره کرد وارد شود.

مرد مستقیم سمت صندلی مقابل میز آرایشی رفت و زن را در آغوش گرفت.

با رفتنش زن در را بست و دستی به موهای طوسی_استخوانیش کشید.

نفسش را پر فشار خارج کرد و سمت جعبه وسایل بی‌هوش کننده‌اش رفت تا پیش از آمدن مشتری جدید آن‌ها را جمع کند.

***

مهسا هاج و واج به دو غول مقابلش نگاه کرد.

کمی سمت پویا که کنارش پشت میز ناهارخوری نشسته بود، خم شد و نامحسوس گفت:

– واقعاً فرزین این‌ها رو آورده تو تیم ما؟

پویا مشتش را که قاشق را گرفته بود، جلوی لب‌هایش گرفت و هم زمان با این‌که دهانش می‌جنبید، زمزمه کرد.

– آره… حالا فهمیدی چه‌قدر احمقه؟

مهسا پچ‌پچ کرد.

– مگه قبلاً نبود؟

از آن‌جا که آن دو غول مقابلش نشسته بودند، معذب لقمه دیگری خورد؛ اما طاقت نیاورد و دوباره سمت پویا خم شد.

– یعنی قراره با این‌ها کار کنیم؟

پویا آرام‌تر از او گفت:

– متاسفانه.

مهسا نفسی گرفت و خود را به ظاهر مشغول خوردن شام نشان داد؛ اما تمام حواسش پی دو نفر جدید گروهشان بود.

می‌دانست فرزین با آن‌ها در تماس بوده و به خاطر آن‌ها جور حبس را می‌کشید، حتی در ذهنش از این دو شخص هیولا ساخته بود؛ ولی خب ذاتاً توقع نداشت با دو هیولا مواجه شود.

آرکا نسبت به بامداد بدتر بود.

رد چاقوی گوشه پیشانیش وحشی‌تر نشانش می‌داد.

همچنین جای بخیه‌ای نیز پوست گندمی روی لپش را کمی جمع کرده بود.

نمی‌دانست این مرد چه‌قدر دیگر چاقو خورده.

هیکلش را که نگوید.

یا آن چشم‌های قهوه‌ای که حتی نگاهش شلوارش را خیس می‌کرد.

موهای خرمایی و نسبتاً بلندش را که تا شانه می‌رسید، آزادانه رها کرده بود.

هرگز قصد نداشت با آن‌ها هم کلام شود، یا اگر هم مجبور به هم‌صحبت شدن میشد، بامداد را ترجیح می‌داد.

او نیز قد بلند و هیکلی بود؛ ولی قیافه‌اش مانند آرکا او را نمی‌ترساند.

نگاه چشمان سیاهش همیشه خونسرد بود.

آرکا هم خونسرد می‌نمود؛ اما چه می‌کرد که طرز نگاهش ذاتاً ترسناک بود.

بامداد برخلاف آرکا موهای سیاهش کوتاه بود و پوست سفیدی داشت.

دوباره نفسش را رها کرد.

میل به خوردن نداشت.

فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر از روبه‌روی آن دو نفر گم شود.

فرزین هم آخر سلیقه داشت؟

این‌ها دیگر چه بودند؟

از پشت میز بیرون شد و بی توجه به بقیه سریع سمت سالن رفت.

تازه توانست نفس راحتی بکشد.

***

با باز شدن در سالن همتا نگاهش را از کتاب گرفت و سرش را بالا آورد.

با دیدن رقیه که بی حال و گرفته بود، از روی کاناپه بلند شد.

زمزمه‌وار گفت:

– رقیه!

رقیه تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و سمت اتاقش گام برداشت.

از این‌که دوباره به این آپارتمان منفور آمده بود، به عزتش برمی‌خورد؛ ولی ناچار بود، باید می‌ماند.

همتا خواست دنبالش کند؛ اما قدم‌های سست رقیه مانعش شد.

شاید به تنهایی بیشتر محتاج بود.

با ورود رقیه به راهرو دوباره روی کاناپه نشست.

صدای بسته شدن در اتاقش بلند شد.

فردا که قرار بود محصولات را صادر کنند، رضایت دادند رقیه برگردد.

با صدای جیغ رقیه تکیه‌اش را به کاناپه داد.

داشت ‌کم‌کم نگرانش میشد.

این فریاد به او فهماند واقعاً نیاز به خلوت داشته.

اما چه خلوتی؟

رقیه با فریاد گفت:

– خودم می‌کشمت عوضی بی شعور. کثافت می‌دونستی و گذاشتی ببرنم؟… هاها به من میگه بی عرضه!

بلندتر طوری که تا پاره شدن خنجره‌اش فاصله زیادی نداشت، گفت:

– شارلاتان، شیاد، تو هم اگه جای من بودی می‌رفتی… ان‌شاءالله خودم خفه‌ات کنم دلم خنک شه.

لحظه‌ای ساکت شد و دوباره جیغ زد.

– آشغال، حیوون، نَفَه… .

سرفه‌هایش ساکتش کرد.

سرفه‌هایی عق‌مانند که نشان می‌داد بیش از حد عصبیست.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x