رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 22

4.4
(40)

💐🧡💐💛💐❤️💐💜💐💙💐💚💐
ایل ماه

شب شده و دیر وقته که با سبحان برمی گردم خونه.

بودنش امشب آرومم می کنه.. ازش بابت این آرامش، ممنونم

سبحان: من باید برم، کاری نداری ایل ماه؟

ایل ماه: نه..من خوبم برو.

سبحان: خوب بودنت خوشحالم می کنه

خیره بهش لبخندی می زنم. منم دوستش داشتم…

موبایلم زنگ می خوره که با ذوق جواب میدم:
_ سلام آیلا!

با صدای آرومی میگه:
_ سس..سلام خوبی؟

از لحنش تعجب می کنم.
ایل ماه: اره عزیزم خیلی بهترم. چطور چیزی شده؟

آیلا: چیزی نشده فقط..میشه ب..بیای پیشم؟

ایل ماه: داری می ترسونیم آیلا. خواهری..چیزی شده؟

آیلا: نه چیزی نیست فقط می خوام پیشم باشی..تنها بیا لطفا

بلافاصله تماسو قطع می کنه. مثل همیشش نبود اما سعی کردم ذهنمو آروم کنم و خوشبین باشم. شاید تنها راه ممکن همین بود. نمی تونستم تنهاش بذارم.

سبحان: آیلا بود ؟

ایل ماه: اره خودش بود

سبحان: پس چرا نگرانی؟!

ایل ماه: نمی دونم دلواپسم..

سبحان نزدیک تر میاد و میگه:
_ می خوای بریم پیشش؟

ایل ماه: نه، گفت تنها برم.

سبحان: تنها؟ این وقت شب؟
سرمو بلند می کنم و به چشمای سبحان خیره میشم. انگار دلم می خواست چیزی بگم.. که خودش جلوتر از من بیانش کرد

سبحان: نمی ذارم تنها بری..خودم می رسونمت؛ اما اگه نخواست منو ببینه، بیرون وایمیستم. قبول؟

ایل ماه : باشه..قبول

شهر تاریکه و خیابونا از همیشه تاریک تر.. سوار ماشین شدیم که سبحان می پرسه:

_تا حالا رفتی خونه آیلا؟

ایل ماه: اره چند باری رفتم.می دونم پایین شهره و محل خوبی نیست. همسایه هاش اذیتش می کنن چون تنهاس.
چند دفعه همونجا باهش خوابیدم تا تنها نباشه.

_ چه خواهر خوبی..!

ایل ماه: نه اینطور نیست.

_ اشتباه می کنی..منم خواهری به خوبی تو نداشتم..
آیلا هیچکی رو نداره ولی باتو، انگار بی نیاز میشه از همه آدما.
خوبه یه آدم بی نیازت کنه از عشق، علاقه، انصاف و محبت. خوبه یه آدم همه ی اینا رو یه جا داشته باشه..مثلِ تو

ماشینو پارک می کنه و در خونه رو می زنه..
سبحان: چرا باز نمی کنه؟

ایل ماه: نمی دونم

بعد از چند دقیقه در بازش میشه.

ایل ماه: بذار خودم میرم.

سبحان چیزی نمیگه و فقط سرشو به علامت تاییدی تکون میده. ازش تشکر می کنم و میرم بالا..

از پله ها که بالا رفتم آروم گفتم:
_ آیلا جان..آبجی خونه ای؟؟

راوی

این اولین بار بود..اولین بار که صدایش را غریبه ای می شنید
کسی که روزی دلش را به ایل ماه می سپرد و می رفت.
غریبه ای آشنا از جنس قلبی که درون ایل ماه نقش بسته بود..

صدای جیغ آیلا باعث شد از جا بپره و قلبش بی تاب بشه..

ایل ماه دستش رو روی سینش گذاشت تا کمی خودش رو آروم کنه.

وارد اتاق میشه که آیلا رو با دست های بسته در کنار مردی قوی هیکل می بینه.

ایل ماه می خواد جلوتر بره. ناگهان دستش اسیر دست مردی میشه که غریبه آشنای داستان ماست…

برمی گرده و رو به چهره پر از خشم و جدیت مرد میگه:
_ ولش کن.. چطور می تونین اینقدر پست باشین..؟

دست مرد روی صورت ایل ماه می شینه و با خونسردی میگه:

_ پس به معشوقه شکست خوردت بگو بیاد بالا..

ایل ماه دست مرد رو کنار می زنه و با نگرانی در جوابش میگه:
_ نه.. نمی تونم

بلافاصله اشاره ای به مرد پشت سر ایل ماه می کنه، که یقه آیلا رو می گیره.

آیلا آخی از ته دل میگه..

دلش براش می سوزه. مگه میشه اون درد بکشه و ایل ماه تاب بیاره؟؟ هر وقت به ایل ماه احتیاج داشت،پیشش بود..

نویان: پس نمی تونی ؟ باشه پس منم مثل خودت میشم.

دست ایل ماه رو محکم می کشه و می برتش پشت پنجره و بهش بیرونو نشون میده

نویان: ببین ایل ماه. اونی که اون پایینه رو خوب نگاه کن.. اگه اونی که می خوام نشه، هر شب، حال و روز سبحان همینه که می بینی! به خدا براش هیچی نمی ذارم. برام کاری نداره قبل اون پلیسا بکشمش..!!

ایل ماه از پنجره به داخل کوچه نگاه می کنه
سبحانو می بینه که رو زمین افتاده و تو خون غرق شده..

یعنی باهش چی کار کردن؟! اشک توی چشمای ایل ماه جمع شده بود.

از کودکی حساس و زود رنج بود. چطور با این آدم روزاش رو می گذروند؟ چطور می تونست با نویان که تا این حد بی رحم و سنگدل بود، ازدواج کنه؟ چرا همه چیز تنها شده بود اجبار؟؟

نویان کاغذی رو داخل جیب لباس ایل ماه می ذاره و کمی صورتش رو به چهره ایل ماه نزدیک می کنه و میگه:

_اینم از تاریخ و آدرس محضر..

پوزخندی می زنه و به سمت در میره.. به مامورش اشاره می کنه و میرن بیرون.

ایل ماه به سمت آیلا میره و دستاشو باز می کنه. اینبار تاب نمیاره و خودشو می ندازه تو بغل آیلا و تا می تونه اشک می ریزه..

برای آیلا که اینقدر ترسیده، برای سبحان که بعد از این ازدواج، زخمی و دلشکسته میشه..، برای پدرش که چطور رنج ایل ماه رو به دوش می کشه..
و برای هزاران چیز که دست به دست هم دادن تا امشب ، شب خوبی برای ایل ماه نباشه، گریه می کنه..؛ اما می رسن..

روزهای خوب فرا می رسن، زمانی که در اوج بدی ها قرار گرفتیم. فرا می رسه پایان رنج ها، در آخرین لحظات و همهٔ زخم ها زمانی التیام پیدا می کنن… .

***
« چه کسی می داند؟؟که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی»

سهراب سپهری
💐💚💐💙💐💜💐🧡💐💛💐❤️💐

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
Ghazale
7 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی
حمایت

Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم عالی بود
کراش زدم رو اسم ایل ماه

لیلا ✍️
7 ماه قبل

انرژی‌ها نیفته قلمت مانا عزیزم

ستی رمانمو تایید کن دیگه😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

وای ستی کجا رفتی تو ؟

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x