رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت11

4.7
(21)

میخواست بخوابد اما مگر صدای موسیقی آرمان می‌گذاشت!

پدرش که خانه نبود آرمان خانه را به هر کنسرت و استادیومی که میخواست تبدیل میکرد

خواست بلند شود که در اتاقش با شتاب باز شد

عاطفه _ سلام گل من

متعجب خیره عاطفه شاد و خوشحال شد

_ خداوندا پناه می برم بر تو از شر شیاطین رجیم و رانده شده

لبخند عاطفه روی لبش ماسید و قیافه اش پوکر شد

عاطفه _ حالا یه بارم من خوشحالم پاشو بریم دیگه

_ نوچ حال ندارم

عاطفه دهانش را کج کرد و ادایش را درآورد

عاطفه _ گمشو بینم بابا حوصله کیلو چنده ؟

_ کیلو ۱۰۰ تومن

عاطفه _ پاشو خودتو خر نکن بلند شو دیگه

_ بابا از صبح با مامانم رفتم روضه الانم خسته ام

عاطفه _ خسته ام مننننن خسته ام منننننن

به ادا و اطفار عاطفه خندید و چشمانش را بست تا بخوابد

عاطفه _ دیگه نمیام خونتونا زود باش حاضر شو بریم

و با آن اخم هایی که بانمکش کرده بود از اتاق بیرون زد

گوشی اش را برداشت و شماره ریحانه را گرفت

ریحانه _ ها؟

_ چطوری؟

ریحانه _ هیچی داغونم داغون

_ چرا؟

ریحانه _ خر پاچمو گاز گرفته

_ داداشت؟

ریحانه _ ن بابا اون که خوابه آیت پسرخالمو میگم

_ آماده شو بریم پارک بعد تعریف کن واسم

خداحافظی کردند و بلند شد تا آماده شود

خوب شد آرایشش را پاک نکرده بود
فقط رژش را دوباره زد
مانتوی یاسی که آن شب درآورده بود و روی میز پرت کرده بود پوشید

با شلوار مشکی و شال بنفشش
گوشی را برداشت از اتاق بیرون آمد

_ عاطفه من رفتم

عاطفه _ خاله امشب آن باشیا

_ باز چی به مامان من میگی؟

عاطفه _ یه موضوع خاله و خواهر زاده ای بود شما کفشتو بپوش

_ خیلی بیشعوری

عاطفه _ نگران نباش من چیزی به خاله یاد نمیدم که به نفع شماها باشه مثلا رو اکانت کسی رفتن

کفش را پوشید تا کوچه دنبال عاطفه دوید

پارسال هم سر همین آموزش های عاطفه نزدیک بود مادرش تا سرکلاس هم همراهش بیارید

به نزدیکی خانه ریحانه که رسیدند تماس گرفت

_ ریحان بیا پایین

اما جای ریحانه صدای پسری آمد که بی شک رهام بود

رهام _ که چی بشه؟

_ شما؟

رهام _ وکیل وصی ریحانه

_ گوشیو بدین خودش

رهام _ هااا تو اون دختر کوره سر صبحی ؟

_ کور خودتی که فقط ویراژ میدی تو خیابون

رهام‌ _ ریحانه زودباش این دختره منتظره همینکه صبح من لباس نداشتم اومد تو اتاقم

میخواست مثلا خجالتش بدهد با کمی حرص
آنقدر صدایش بلند بود که عاطفه متعجب برگشت طرفش

گوشی را قطع کرد و منتظر ماند

عاطفه _ اخبار جدید چیه؟

_ هیچی بابا صبح اومدیم خونشون روضه بعد ریحانه گفت برو تو اتاقم من اشتباهی رفتم تو اتاق داداشش

عاطفه _ چی دیدی؟

_ هیچی من انقدر شوکه شدم که نفهمیدم بالا تنه لخته تا ریحانه اومد منو برد اتاقش

عاطفه _ ثواب روضه ات پرید پس؟

_ خیلی زود پرید

در باز شد و ریحانه با آبی و سفیدش از خانه خارج شد

_ گیلی گیلی گیلی گیلی گیلی گیلی به افتخار عروس خانم

ریحانه _ عه وا دامادو نیاوردم!

_ مهم نیس بعدا میاریمش عاطفه رو که میشناسی؟

ریحانه _ بله چند وقتیه کم سعادت شدن منو نمی بینن

عاطفه _ بنده هنوزم قهرم

عاطفه و ریحانه تا پارک مشغول حرف زدن بودند و او هم هراز گاهی در بحثشان شرکت می کرد

از سوپری نزدیک پارک پفک و رانی و لواشک و…خریدند و داخل پارک رفتند

به گوشه از پارک رفتند که کسی زیاد آن طرف نبود

نشستند روی زمین

_ ها راستی ماجرای پسرخاله چی بود؟

ریحانه _ ها اون که صبح اعصاب منو ریخت بهم پسره چندش

عاطفه _ سالار ؟

ریحانه _ آره همون صبح زنگ زده الو ریحانه میگم بله میگه الهی من قربونت برم صدبار تو اینجوری بله میدی نه فعلا بله نمیخوام کارت دارم ینی انقدر پروعه اوف اوف اوف

و همان حرکت صبح را تکرار کرد که موجب خنده اش شد

ریحانه _ حالا گوش کن بهش میگم خب چیکار داری ؟ میگه صداتو شنیدم یادم رفت

عاطفه _ اهههه چه چندششش

ریحانه _ گفتم باشه خداحافظ گفت نههه چی چیو خداحافظ بیا واست شعر بخونم حالا شعرایی میخوند که نمیدونم بخندم یا گریه کنم

_ اینکه بد نبود تو اعصابت ریخته بود بهم

ریحانه _ بابا صداش انداخته بود تو سرش تماسم که رو بلندگو بود دادوغال اون رهام دراومد که ها تو هی به این رو میدی و فلان و…

_ وای داداشتو از طرف من حتما بزنش

ریحانه _ چرا؟

_ زنگ زدم به تو که بگم بیای پایین انقدر منو حرص داد برداشته میگه همون دختره که منو لخت دید انگار فرشته اس!

عاطفه _ بیاین واستون یه چیزی تعریف کنم

ریحانه طبق عادتش دستانش را بهم مالید و حالت ذوق زده به خودش گرفت

عاطفه _ دیروز رفتم از خرازی سرکوچه یه سری چیزایی که لازم دارم و بخرم بگو چیشد؟

_ چیشد؟

عاطفه _ این پیرزن فوضوله بود همیشه دست دخترشه اما شانس من این بود ببین تا رنگ موهام و سایز پام سوال کرد

ریحانه _ واسه پسرش؟

عاطفه _ حالت کاش پسرش همون چیزایی که میگه باشه ببین یه شلنگ خالص ینی من هر موقع میبینمش دلم میسوزه انقدر لاغره

_ خواستگاری اومده؟

عاطفه _ نه خیلی امروزیه شماره پسرشو داد گفت برم آشنا شم باهاش

با اتمام جمله اش ژست کسانی را گرفت که انگار جام طلا بدست آورده بودند
هم ریحانه از خنده غش کرد و هم او

عاطفه _ از پسرش خوشم نمیاد ولی خودش پیرزن باحالیه

_ ینی گفته برو با پسرم دوست شو؟

عاطفه _ اینجوری که نه ولی خب شماره داد تا آشناشیم

کم کم بحث هایشان را تمام کردند و رفتند طرف وسیله های بازی

_ بچه ها تو سرسره هاش گیر نکنیم؟

عاطفه _ اگه موندی ام اشکال نداره جات امنه

رفت و هنوز بلند نشده بود عاطفه آمد با جفت پاها داخل کمرش

_ الهی خفه بمیری کمرم

عاطفه می خندید که ریحانه آمد و آی آی عاطفه بلند شد

ریحانه _ تفریح سالم سه تا خرس گنده هجده نوزده ساله

به دوربین ریحانه دستی تکان دادند و بلند شدند

رفتند سمت حرکات ورزشی
سمت گام زن رفتند و ریحانه یک طرفش ایستاد خودش هم طرف دیگر

_ نیافتیم

فقط دوبار توانستند تکان بدهند و بعد از خنده دیگر نشد

عاطفه _ خب بسه دیگه دل ملت شاد شد بریم

برگشتند تا بروند که موتوری از کنار عاطفه گذشت و کیف ها را برد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
3 ماه قبل

😂😂رهام چقد حرص دراره
ریحانه و عاطفه دقیقا عین منن همونقدر پر حرف و شلوغ😂😂
خیلی قشنگ بود نرگسیی

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

رهام خیلی مشتیهه😂😂
عاشق این رمان طنز شدم خسته نباشی واقعا🫂🫂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
لیلا ✍️
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم، قلمت واقعاً هر بار بهتر از قبل میشه پیشرفتت واضحه👌🏻

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x