رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت سیزدهم

4.9
(10)

 

با یک آزمایشگاه مواجه شده بودم. اردوان طبق معمول دکمه‌های روپوش سفیدش رو نبسته بود. در کنارش خانمی قد بلند و سبزه پوست لباسی همانند اون رو به تن داشت. با اطلاعاتی که دست یافته بودم، متوجه شدم اون زن تحفه‌ست. تنها کسی بود که در بینمون پوست تیره‌ای داشت؛ اما وجه مرموزی که من رو جذب می‌کرد، چشم‌هاش بود. تیله‌هاش هم رنگ اردوان و رها بود، طوسی. تنها شوکا رنگ چشم خاصی داشت. بقیه به جز شاویس یا طوسی بودن یا زرد.

کف آزمایشگاه با سرامیک‌هایی پوشیده شده بود و در وسط سالن از ابتدا تا انتها میزهای مستطیل شکلی با فاصله از هم قرار داشتن و روشون از انواع و اقسام وسایل آزمایشگاهی نظیر چندین نوع ظرف شیشه‌ای، میکروسکوپ، دستگاه‌های ثبت اطلاعات و… قرار داشت.

کمدهای دیواری تقریباً دیوارها رو می‌پوشوند و قسمت فرو رفتگی‌ای در سمت راست با فاصله حدود ده قدم از من وجود داشت که آزمایشگاه رو به دو بخش تقسیم می‌کرد. بخش دیگه‌ رو نمی‌تونستم ببینم.

چشم در چشم تحفه بودم. داشت با دقت نگاهم می‌کرد. پس از مکثی به سمتم گام برداشت. به آهستگی و خانمانه حرکت می‌کرد. حرف‌هایی که قرار بود در خلوت خودم و اردوان بزنم، حالا به سمت گلوم سر خورده بود.

تحفه در یک قدمیم ایستاد. شلوار جذب سفید-خاکستریش حتی برجستگی زانوهاش رو هم نشون می‌داد. هیکل تپلی نداشت؛ بلکه خوش‌اندام بود. به خاطر باز بودن روپوش سفیدش می‌تونستم تیشرت صورتیش رو ببینم که البته تا بالای نافش می‌رسید. رنگ پوست خاصی داشت و چشم‌نواز بود. لب‌های گوشتی داشت و قیافه‌اش کم و بیش خبر می‌داد اجدادش آفریقایی بودن؛ البته زیباتر و خاص‌تر از اون‌ها. موهای مشکی مواجش به دو طرفش روی شونه‌هاش افتاده بود.

دستش جلو اومد و با همون جدیت نگاهش روبندم رو کنار زد. به قدری شوکه بودم که نتونم عکس‌العملی نشون بدم. تحفه از دیدنم اخم محوی کرد و خیره به من خطاب به اردوان گفت:

– اوضاعش وخیمه.

عقب گرد کرد و در حالی که پشت به من سمت میزی که زیر کمد دیواری و چسبیده به دیوار بود، می‌رفت، گفت:

– عجیبه دردسر درست نکرده.

– همچین بی‌دردسر هم نبوده.

اردوان این حرف رو زد و چشم تو چشم من شد. پلکم پرید. این مرد پدر من بود؟ آیا همه‌ پدرها چنین از احساس لبریز بودن؟ طوری برخورد می‌کرد، انگار یک بچه یا یک حیوون خونگی بودم.

نفسی که سرانجامش به آه ختم شد، کشیدم. دستم رو از روی دستگیره برداشتم و به سمت اردوان رفتم. حالا که تحفه من رو نادیده می‌گرفت، دلیلی نداشت آداب و ادبی نشون بدم. هر چند در این ساختمون هیچ چیز انسانی وجود نداشت.

– رها بهم گفت.

اردوان همچنان در سکوت نگاهم می‌کرد. از گوشه چشم دیدم که تحفه با اخم کم رنگش که ناشی از تفکرش بود، نگاه از مایع غلیظی که داخل ظرف شیشه‌ای کوچیک و مربعی شکلی بود و زیر میکروسکوپ قرار داشت، برداشت و به من نظر کرد.

– بیماری من چیه؟

می‌دونستم باید خودم رو برای یک خبر فوق وحشتناک آماده کنم، چون مریضی من غده سرطان یا همچین چیزی نبود، حتی سرطان معده هم به خوردن خون وصل نمیشد. بیماری من یک نوع ناب و نادر بود.

از سوالم تحفه پوزخندی زد و حرفی رو زمزمه کرد؛ اما از اون‌جایی که قدرت شنواییم زیاد شده بود، تونستم بشنوم که لب زد:

– بیماری!

توجه‌ای بهش نکردم. خواستم دوباره سوالم رو برای اردوان تکرار کنم که تحفه با صدای معمولی رو به اردوان گفت:

– تنهات می‌ذارم.

صدای باز و بسته شدن در اومد. بدون این‌که حتی یک لحظه هم چشم از این مرد به ظاهر پدر بردارم، منتظر جوابم موندم.

اردوان روپوشش رو کنار زد و دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو برد. به میز پشت سریش تکیه داد و با جدیت و سردی گفت:

– چرا از خودش نپرسیدی؟

– جوابم رو بده.

– خودت کشفش کن.

سپس تکیه‌اش رو گرفت و بی‌توجه به من به سمتی که تحفه تا چندی پیش اون‌جا قرار داشت، رفت. به نظر می‌رسید به طور مشترک روی اون مایع تحقیق می‌کردن چرا که اردوان چشم‌هاش رو به عدسی‌های میکروسکوپ نزدیک کرد و اون ظرف شیشه‌ای رو زیر میکروسکوپ کمی جابه‌جا کرد.

از حیرت کارش و نادیده گرفتنم پوزخندی زدم. من دچار بیماری شده بودم و پدر من بیخیال بود؟ از این موضوع که مرگ و زندگیم بهش وصل بود، با بی‌تفاوتی می‌گذشت؟!

بغضم گرفت. شاید برای اولین‌بار بود که اون رو با اسمی که نباید صداش زدم. نامی که هر دختری با افتخار صداش میزد. پدر!

– بابا!

صدام می‌لرزید. متوجه بی‌حرکتیش شدم؛ اما نگاهم نکرد. با چشم‌های پر و اشکینم چند قدمی نزدیکش شدم. با چکیدن اولین قطره اشک لب باز کردم.

– یادم نیست آخرین بار کی بهت گفتم بابا. اصلاً تا به حال با این اسم صدات زدم؟

– … .

– پدر بودن مسئولیت می‌خواد. شاید واسه همین هیچ‌وقت برام پدر نبودی.

این دفعه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد، یک نگاه خالی و تهی!

چونه‌ام رو بالا بردم و با اعتماد به نفسی کذایی گفتم:

– پس برات مسئولیت نمیشم، دیگه می‌تونی راحت باشی.

مکثم با سر خوردن تیله‌هام بین چشم‌هاش گذشت؛ بلکه یک احساسی داخلشون دیدم؛ اما افسوس!

با قدم‌های سریعی از آزمایشگاه خارج شدم. گوش‌هام تیز بود. شاید صدام زد؛ ولی… آه و صد افسوس! شاید اون واقعاً نمی‌خواست مسئولیت من رو به گردن بگیره. من براش حکم یک مزاحم رو داشتم.

زمانی که از چهارچوب در عبور کردم، تحفه رو دیدم که دست به سینه به دیوار کناری تکیه زده بود. شکی نبود که حرف‌هامون رو شنیده باشه.

با شتاب ساختمون رو ترک کردم. خوشحال بودم که رها داخل سالن یا در دیدرسم قرار نداشت، چون مطمئناً مانع رفتنم میشد.

می‌دونستم باید راه زیادی رو پیاده طی کنم تا از جنگل خارج بشم؛ ولی هر طور شده این کار رو می‌کردم. شده به قیمت شکستن پام؛ اما از اردوان و هم خونه‌های غیرقابل تحملش فاصله می‌گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
6 ماه قبل

قشنگ بود خسته نباشی

فقط چیزی!
امیدوارم ناراحت نشی.
خیلی زیاد همه چیز رو توصیف میکنی
فضای آزمایش یا آدم ها رو بیش از حد توصیف میکنی و الان توی ی پارت هیچی نفهمیدیم چون چهار تا کلمه بیشتر نزدن باهم و مابقی توصیفات اونجا بود

لطفا یکم توصیفات رو کنار کن تا حداقل یکم داستان جلو بره
چون توی این ۱۳ پارت زیاد چیز مشخصی وجود نداشت
باور کن من رمانت رو خیلی دوست دارم و به شدت منتظرم ببینم آیسان چه مشکلی پیدا کرده ولی الان چند پارت هم گذشته ولی هیچ چیزی اضافه نشده به دستان

به هرحال امیدواریم ناراحت نشی
باور کن فقط خواستم کمک کنم
خسته نباشی

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
6 ماه قبل

آره عزیزم سلیقه‌ایه حالا من پارت‌های گذشته رو نخوندم ولی تو این پارت ایرادی ندیدم یعنی هم توصیفات به اندازه بود هم دیالوگ‌ها به جا… به نظرم تو نویسنده قادری هستی حتما کتاباتو چاپ کن

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

مرسی از انرژی‌ای که میدی قشنگم.

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x