رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاه ونهم

3.5
(104)

پوزخند زد.
_آره جون خودت!
دست دخترک را گرفت و در کوچک کابین را باز کرد…..با هم پایشان را روی سکوی فلزی گذاشتند و بیرون امدند.
اما بلافاصله بعد از خارج شدنشان سهیل دستش را ول کرد و جلو تر از او قدم برداشت، ماهرخ نیز خواست به دنبالش برود ولی پایش پیچ خورد و از شانس خوبش روی سهیل افتاد!
اما بد شانس سهیل بود که با جیغ ماهرخ چرخید اما به ثانیه نکشید که او رویش افتاد و از آن سکوی فلزی و پایین افتادند!
سر و کمرش تیر کشید و فریادش را در گلو خفه کرد!
چند دختر جوانی که از آنجا رد می‌شدند با دیدن این اتفاق جیغ آرامی کشیدند و وحشت زده عقب رفتند.
_یا خدا!
این صدای پیرمردی بود که دستگاه چرخ و فلک را کنترل می‌کرد؛ نگران به سمتشان آمد.
سارا و طلا هم ترسیده بالای سرشان ایستادند.
ماهرخ سر بلند کرد و وقتی چهره قرمز شده‌ی سهیل را دید به سرعت از رویش بلند شد.
_ای وای….
محکم به پیشانی اش کوبید.
_وای من خیلی دست و پا چلفتیم!
خواست نیم خیز شود ولی زخمش ثانیه ای توان این کار را گرفت.
دست هایش روی زمین مشت شدند که مرد میان سالی کنارش زانو زد.
تقریبا می‌خورد که ۴۰ سال داشته باشد.
_خوبی پسر جان؟
سارا کنارش نشست.
_داداش خوبی؟ میتونی بلند بشی؟
نامحسوس دستش را به سمت قلبش برد و نگران برادرش را نگریست.
زمزمه وار لب زد:
_خوبی؟
جوابش شد باز و بسته کردن پلک هایش…..از روی زمین بلند شد….دورشان شلوغ شده بود و بعضی ها در گوش چیز هایی می‌گفتند.
_پسرم خوبی؟
نگاهش سمت پیرمرد چرخید و سری تکان داد.
سرش درد میکرد….دستش را به پشت سرش رساند و لمسش کرد ولی وقتی آن را برداشت سر انگشتانش کمی خون بود.
اخم کرد و بار دیگر دستی به سرش کشید و باز هم خون بود….نشکسته بود ولی انگاری زخم شده بود.
سارا دستش را گرفت وقتی آن را نگاه کرد بهت زده لب زد:
_سرت شکسته؟
ماهرخ از روی زمین بلند شد و خاک های روی لباسش را تکاند….وقتی نگاهش به سهیل افتاد لب گزید.
نمی‌توانست حرفی بزند، مقصر خودش بود!
_نه
سارا نفس آسوده اش را بیرون فرستاد و به چشم هایش خیره شد.
_چیزیت نیست واقعا؟
باز هم یک نه دیگر جواب سهیل بود.
دلخور شده و اخم کرد.
_چرا اینطوری میکنی؟ دارم حالتو میپرسم!
ماهرخ آرام نامش را صدا کرد کت سهیل توپید.
_چی میگی تو دیگه؟
مرد دخالت کرد.
_پسر جان آروم باش، خداروشکر که سرت نشکسته و اتفاقی نیوفتاده!
چرا عصبی هستی دیگه؟
سهیل عصبی رو به او غرید:
_به شما ربطی نداره آقا…..بفرما!
دختره افتاده روم باید نماز شکر بخونم مهره های کمرم نشکسته!
مرد شوکه از جوابش قدمی عقب رفت و سهیل با خشم به ماهرخ نگاه کرد.
_دفعه بعدی عینک بزن شاید جلوی پاتو دیدی!
مقصر بود ولی زبانش کوتاه؟ نه!
_منکه از قصد نمیخواستم بی‌افتم اینجوری حق به جانبی
خندید.
_نه توروخدا تو بیا از قد هم بی‌افت!
سر چرخاند و جمعیت را کنار زد تا رد شود.
_سارا من میرم بر میگردم وای به حالت اگه از جات تکون بخوری!
با قدم هایی محکم از آنجا دور شد و از دیدشان ناپدید.
_کجا رفت؟
_نمیدونم طلا
ماهرخ پشیمان به مسیر رفتنش خیره شد ولی نتوانست طاقت بیاورد و به دنبالش دوید.
سارا نگاهی به اطراف کرد….جمعیت دور و برشان متفرق شده بودند و هرکس به راه خودش میرفت.
اما پیرمرد کنارش ایستاد.
_دخترم برای چی عصبی شد؟
لبخند تلخی زد و نگاهش کرد.
_خب آقا هرکس بود عصبی میشد
_ولی به نظر من باید حال اون دخترو می‌پرسید!
_برادر من با همه فرق میکنه!
پیرمرد سوالی نگاهش کرد.
_یعنی چطوریه؟
سکوت کرد…..نمی‌توانست که بگوید برادرش هیچ گاه باکسی با ملایمت رفتار نمی‌کند……نمی‌توانست بگوید که برادرش با هرکس که دیده است فرق می‌کند…..نمی‌توانست بگوید سهیل چگونه آدمی است.
طلا با لحنی طنز لب زد:
_آخه حاجی میدونی بداخلاقه، بلد نیست با ملایمت رفتار کنه!
لبخندی روی لبان مرد نقش بست….سرش را به چپ و راست تکان داد و همان طور که به سمت چرخ و فلک میرفت لب زد:
_بهش بگو رفتارشو درست کنه
حیف این پسر خوش قد و بالا نیست که با این اخلاقش بهش دختر ندن؟
خندید.
_خودم زنش میشم حاجی شما غمت نباشه!
به پهلویش زد.
_زهر مار….من عمرا بزارم تو زن سهیل بشی!
پشت چشمی نازک کرد.
_از خداشم باشه!
_به هیچ وجه
برو پول بنده خدارو بده!

حوله را چند بار روی موهای خیسش کشید تا نم دار شوند.
نفسش را بیرون فرستاد و روی تخت نشست.
با دست چپش حوله را روی سرش حرکت داد و با دست دیگرش گوشی اش را برداشت.
روشنش کرد و وقتی بالا آمد و رمزش را زد؛ تماس ها و پیام های زیادی داشت!
اول لیست پیام هایش را چک کرد….هیچ کدام را باز نکرد اما یکدفعه چشمش به یک شماره ناشناس خورد که ویدئویی برایش ارسال کرده بود!
اخم کرد….یعنی چه کسی بود؟
پیام را باز کرد….نه نامی بود و نه نشانی!
روی فیلم ضربه زد تا دانلودش کند ولی نمی‌دانست این فیلم قرار است چه بر سر روح و روانش بیاورد!
دانلود شد و فیلم را پلی کرد.
اما با دیدن تیکه ای ازفیلم چشم هایش تا آخر گشاد شدند…..باورش نمیشد…..باور نمی‌کرد!
دخترکی که در فیلم میدید خواهرش بود؟ خواهرک نازنینش؟
چه بر سرش آمده بود؟ سهیل چه بر سرش آورده بود؟!
آب دهانش را به هر سختی بود قورت داد.
خواهر خندان و شادابش کجا و این دختری که یک چشمش اشک و یک چشمش خون کجا!
حوله را پایین آورد و آن را در دستش مشت کرد.
از لای دندان های کلید شده اش غرید:
_چه غلطی کرد……
باقی حرفش با فریاد سهیل قطع شد:
“گفتم بلند شو…..خستم کردی از بس که التماس کردی!
ضجه زدنت فایده نداره دختر امجدی!
الان تو….
مقابل من وایسادی…..مقابل سهیل صدر….سهیلم رحمی نداره اینو بفهم!”
خواهرش گوش هایش را گرفته بود تا فریاد های اورا نشنود.
گوشی را در دستش فشرد…..نفس هایش تند و کش دار شد….تاوان این کار را سهیل باید پس میداد!
خواست گوشی خاموش کند و روی میز بیندازد ولی….ولی با گرفته شدن اسلحه سهیل سمت یلدا و پریدن و رنگ خواهرش قلبش گرفت!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه….نه….بخدا اگه ماشه رو بکشی از کشتنت درنگ نمیکنم سهیل!
صدای گرفته خواهرش دلش را لرزاند.
“من نمیخوام بمیرم!”
چشم هایش به اشک نشست و نگاه از صفحه گوشی گرفت.
در سر خودش کوبید.
_خاک بر سرت….خاک بر سرت کنن یاسر…..خاک بر سر بی غیرتت کنن که نتونستی از خواهرت محافظت کنی!
صدای ماشه را که شنید حس کرد نایی برای نفس کشیدن ندارد…..الان چه شد؟….چه شنید؟
بهت زده به نقطه نامعلومی از اتاق خیره شد.
دیگر صدایی از فیلم نیامد و او آرام نگاهش را به سمت آن هول داد.
اینبار صحنه بد تری را دید…..یلدا…..خواهر زیبا و جوانش جلوی چشمانش پر پر شد و مانند برجی فرو ریخت اما قبل از افتادنش روی زمین قاتلش…..کسی که بی‌رحمانه ماشه را کشید در لحظه آخر تن ظریفش را میان دستانش گرفت.
دست مشت شده اش را به دندان گرفت و صفحه گوشی را محکم روی میز پاختی اش کوبید.
_ی….یلدا…..بی همه چیز…..کشتیش……چرا؟…..چرا؟…..
دستش را محکم دندان گرفت و وقتی شوری خون را در دهانش حس کرد دستش را پس کشید.
بلند شد و موهاسش را با تمام توان کشید.
_میکشمت…..میکشمت سهیل صدر…..میکشمت…..زندت نمیزارم!
به سمت اینه میز دراورش رفت هرچه روی میز بود و نبود با یک حرکت دستش پایین ریخت که صدای شکستن وسایل بلند شد.
فریاد زد:
_با دستای خودم میکشمت حرومزاده!
زنده به گورت میکنم بی همه چیز، تاوانشو پس میدی!نمیزارم….به خدا که نمیزارم زنده بمونی!
چه خیالات خامی که او در سر داشت و چه خواب هایی که سهیل برایش دیده بود!
می‌دانست یاسر را چگونه رام خودش کند، هرچند سخت….ولی می‌توانست!
یاسر جاه طلب بود و بی فکر…..خیال داشت سهیل را میکشت اما پسر امجدی قبلش نباید برنامه ریزی کنی؟

سرش را زیر شیر آب گرفت و برخورد خنکی آب را با پوستش حس کرد.
زخم سرش سوخت ولی بعد انگاری عادی شد.
انگشتانش را آرام روی سرش حرکت داد….چند باری این کار را تکرار کرد.
شیر را بست و سر عقب برد.
موهایش کاملا خیس شده بودند…..دندان روی هم سایید و غرید:
_دختره دست و پا چلفتی
سرش را که بالا گرفت قطرات آب روی تیشرتش فرود آمدند.
از داخل اینه نگاهی به پسر بچه ای که در حال شستن دست هایش بود کرد و باز به چهره خودش خیره شد.
اخم کرده و قطرات آب را که روی تیشرت و صورتش می‌ریختند دنبال کرد.
همان لحظه صدای نازک دخترانه ای را شنید:
_سهیل؟ اینجایی؟
چشم بست و کلافه نفسش را بیرون فرستاد.
_ول کنم نیست!
پسر بچه ای که آنجا بود دست هایش را با شلوارش خشک کرد و از کنارش گذشت.
ماهرخ تا خواست سرکی به داخل بکشد سهیل بیرون آمد و با او سینه به سینه شد.
_چیه؟
سر بلند کرد تا بتواند چهره اش را ببیند.
_ا….ام….ام چیزه….عه……
هول شد و نگاه دزدید نمی‌دانست باید چه بگوید.
نه….می‌دانست ولی غرورش اجازه نمی‌داد…..باید معذرت خواهی می‌کرد ولی سهیل هم همین طور!
بد حرف زده بود! ان هم جلوی آن جمعیت….درست بود جلوی پایش را ندیده بود ولی نیازی به عینک نداشت.
کمی دست و دست کرد ولی آخر دلش را به دریا زد!
_ام من معذرت میخوام
ببخشید….جلوی پامو ندیدم….نمیخواستم اینطوری بشه
پوزخند زد و دست هایش را به کمرش زد.
_نه بابا واقعا؟
اخم کرد و سر چرخاند تا به او بتوپد ولی….ولی دهانش باز ماند و نگاهش روی چهره اش ثابت شد!
بازم آن موهای لعنتی سیاهش روی پیشانی اش ریخته و دست و پایش را بستند!
دلش می‌خواست ساعت ها اورا همین گونه ببیند….زمانی که موهایش بهم ریخته روی پیشانی اش جا خوش کرده اند!
_چیشد خانم پناهی؟
موش زبونتو خورده؟
به خود آمد و لب هایش را روی هم کیپ کرد.
می‌توانست جوابش را دهد ولی نمیدانست چرا سکوت کرد….خیره نگاهش کرد و بی اختیار دستش را به سمت موهای خیسش برد.
جا خوردن سهیل را دید ولی توجهی نکرد.
دستش را لای موهای او فرو کرد و لبخند زد.
_موهات خیسه
هوا هم خنکه….ممکنه سرما بخوری!
یک تای ابرواش را بالا داد و لب زد:
_خب بخورم، تو چیکاره ای؟
دستش را عقب کشید اما از حرف او ناراحت نشد.
زیپ کیف طلا که روی دوشش بود را باز کرد و شال مشکی از آن بیرن آورد و شال خودش را در آورد و با ان عوض کرد.
طلا برای خالی نبودن کیفش همیشه یک شال یا روسری در آن می گذاشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان✨

تارا فرهادی
6 ماه قبل

عالی بود کیمیا جون👌🏻💜

Fateme
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

Fateme
6 ماه قبل

ستی نمیای تایید کنی؟

لیلا ✍️
6 ماه قبل

از سهیل واقعا متنفرم دختر مردمو کشته انگار نه انگار ساراهم خیلی نچسبه

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x