رمان تیره‌ترین‌دونه‌ی‌برف

تیره‌ترین‌دونه‌ی‌برف پارت ۴

4.1
(63)

ساحل:

سهیل در ماشین و باز کرد و منتظر موند تا بشینم.
نگاهی به پشت سرم انداختم، به خونه‌ای که گوشه‌ به گوشه‌اش خاطرات من و آران و پنهان کرده بود.
بغضی که از دیشب داشت خفه‌ام میکرد و برای بار هزارم قورت دادم و سوار ماشین شدم.
سهیل با اخمی که از صورتش پاک نمیشد سوار شد و بدون هیچ حرفی با بستن کمربندش ماشین و روشن کرد.
ازش ممنون بودم که هیچی ازم نمیپرسه، چی باید جوابش و بدم وقتی هنوز خودم هم نمیدونم چه بلایی سر زندگیم اومده!
نگاهم و به بیرون دادم، بخاطر بارون دیشب هوا سردتر شده بود و بخار های روی شیشه نمیذاشت خیابون و واضح ببینم.
با خاطراتی که از بچگیم برام مرور شد لبخندی رو لبم نشست که زیاد موندگار نبود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم، سردرد و درد معده‌ام هرلحظه تحملش سخت‌تر میشد و نیاز داشتم هرچه زودتر برسم خونه تا شاید بتونم استراحت کنم.
نمیدونم چند دقیقه گذشت که با پخش شدن صدای موزیک داخل ماشین پلک هامو از هم فاصله دادم و نگاهی به سهیل انداختم که داشت در سکوت رانندگی میکرد.

“در سکوت شب
خانه زد فریاد
اما تو نشنیدی!
دل به پایت افتاد
آرزو کردم
بعد از تو عاقل نشوم…
آشنای من! 
من غریبم بی تو
با خیابان ها
من رفیقم بی تو
بعد تو عمرا
من دگر عاشق نشوم!
تو رفتی دگر ماه و آیینه خداخافظ
بغض تو سینه خداحافظ
گم شد در قلبت
عشق بی‌ثمرم
عشق بی خانه خداحافظ
اشک بی شانه خداخافظ
باز افتاد در کوی غم‌ها گذرم…”
خداحافظ_عرفان طهماسبی

با ایستادن ماشین به خودم اومدم، صورتم از اشک‌هایی که تمام این مدت مانع ریختنشون شده بودم خیس شده بود!
لبم گاز گرفتم و صورتمو به سمت پنجره کردم تا سهیل بیشتر از این اشکام و نبینه

_قلب داداش!

با بی‌رحمی فشار دندونام و بیشتر کردم تا صدای هق هقم بلند نشه
دست چپمو توی دستش گرفت و بوسه‌ای روش نشوند

_ساحل منو ببین؛ منم سهیل!
خودت و از کی پنهان میکنی دردونه‌ام؟

دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
خودم و به آغوش سهیل سپردم و گذاشتم اشک‌های لجبازم بریزن.
گریه کردم؛ بخاطر عشقی که نابودش کردن
بخاطر بی‌رحمی که به مَردم کردم
بخاطر قلب آرانم که شکستمش
بخاطر چشمای خاکستریش که درد و فریاد زد ولی من نخواستم بشنوم
بخاطر دنیایی که همیشه بهم سخت گرفته…
گریه کردم و سهیل فقط در سکوت موهامو نوازش کرد.
گریه کردم پس چرا سبک نشد وزنه‌ی روی قلبم؟
چرا از بین نرفت اون بغض لعنتی که نفس کشیدن و برام سخت کرده؟

_س..سهیل…

_جانِ سهیل

_خسته‌ام سهیل! ساحلت خیلی خسته‌اس
کاش مامان بابا بودن… کاش…

با هق هقی که شدت گرفت نتونستم حرفمو کامل کنم، سرمو بیشتر تو سینه‌ی سهیل پنهان کردم و گذاشتم اشکام پیراهنش و خیس کنه.
حلقه‌ی بازوهاش و دورم محکم‌تر کرد و بعد بوسیدم سرم با صدایی لرزون زمزمه کرد

_اشکال نداره خسته باشی قلب داداش، من اینجام تا خستگیات و بخرم.
تو همچنان همون فندق کوچولوی منی که بخاطرش حاضرم کل دنیا رو بهم بریزم!
هنوزم نمیخوای بهم بگی چی انقدر دردونه‌ی من و ناراحت کرده!؟

ازش فاصله گرفتم و سرمو تند به چپ و راست تکون دادم.
نمیخواستم سهیل بفهمه چه اتفاقی افتاده، حداقل الان که هنوز خودم هم مطمئن نیستم چیشده نه!
لبخندی زد و موهامو که توی صورتم ریخته بود مرتب کرد.

_باشه دردونه‌ام‌. هرجور تو بخوای…
ولی فراموش نکن من همیشه اینجام، خب؟

اشکام و با پشت دست پاک کردم و به چشماش که درد توشون موج میزد زل زدم.
سهیل همیشه بود، تنها کسم که همیشه برام بود!

_خب…

با شنیدن صدای خش‌ دارم لبخندش پررنگ‌تر شد، سرشو کج کرد و با لحن بامزه‌ای که لبخند و مهمون صورتم کرد گفت

_خب بانو… حالا میتونیم راه بیوفتیم!؟

پلک‌هام و محکم باز و بسته کردم که تک خنده‌‌ی مردونه‌ای کرد و ماشین و روشن کرد.
چقدر خوبه که بین تمام این نبودن‌ها تو هستی سهیل…

آران:

چند دقیقه‌ست که اینجا نشستم؟ نمیدونم چقدر گذشته بود، سرمای دیوار لرز خفیفی به تنم انداخته بود و بدنم درد میکرد.
دستم و به کابینت گرفتم تا با کمکش بلند بشم که با افتادن لیوان شوکه به تکه‌های شکسته‌اش که در عرض چند ثانیه کف آشپزخونه رو پر کرده بودن نگاه کردم.
صدای شکستنش اونقدر بلند بود که سکوت مرگبار خونه رو بشکنه و بهم یادآوری کنه که تنهام!
درسته؛ تنهام… ساحلم نیست که با نگرانی بیاد و ازم بپرسه چه اتفاقی افتاده…
با خاطراتی که تو ذهنم واضح‌تر از همیشه بودن دوباره به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.

“با صدای بلندی که شنیدم به سرعت از پشت میز مطالعه بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتم

_ساحل… خوبی؟

با دیدنش وسط آشپزخونه که اطرافش پر از تکه‌های شکسته‌ی سرامیکی بود خواستم به سمتش برم که با صدای بلندش ایستادم

_نیا آران… پاهات زخم میشه صبر کن جمعشون کنم

_چیزی نمیشه عمر من. تکون نخور تا کفش بپوشم و بیام.

بعد پوشیدن کفش‌های روفرشیم به سمتش رفتم که با جدیت تمام دستاش و به کمر زده بود و داشت به شاهکاری که درست کرده بود نگاه میکرد،  دستام و دور گردنش حلقه کردم و گونه‌شو گاز گرفتم که هین بلندی کشید و با اخم نگاهم کرد

_نگفته بودم گازم نگیر؟
تو که میدونی چقدر پوستم حساسه آران! الان کبود میشه اونوقت من چجوری برم بیرون؟

بوسه‌ای سریع روی نوک بینیش نشوندم و با شیطنت نگاهش کردم

_مشکلی نیست که کبود شه، بذار همه بفهمن این الهه‌ی جذاب مال منه!

با نفس عمیقی که کشید فهمیدم داره حرص میخوره و این رضایت بخش بود برام…

_تا کی قراره اینجا وایسیم و همو نگاه کنیم؟

_تا وقتی که از نگاه کردن بهم خسته بشی؟

با اخم ریز بین ابروهاش و لب‌هایی که جلو اومده بود گفت

_یعنی تا ابد؟

لبخند عمیقی زدم و نگاهم و از لب‌هاش گرفتم، دستم و دور کمر باریک و سفیدش که بین اون نیم‌تنه و شلوارک مشکی خودنمایی میکرد حلقه کردم
بلندش کردم که به سرعت پاهاش و دور کمرم حلقه کرد و سرشو آورد بین گردنم
برخورد نفس‌های داغش با پوست سردم ترکیب جذابی رو درست کرده و این خودداری کردن و برام سخت‌تر میکرد!
به آرومی گذاشتمش روی میز و به ظرف سرامیکی نگاه کردم که حالا هزار تیکه شده بود

_ظرف مورد علاقه‌ام بود!

یه جوری با ناراحتی حرفش و بیان کرد که چند لحظه شک کردم داره راجب ظرف حرف میزنه!
با صدای خنده‌ی ریزم نگاهشو بهم دوخت و اخمش و بیشتر کرد
بوسه‌ای وسط ابروهاش نشوندم که چین خوردگی روی پبشونیش باز شد

_فدای سرت زندگیم؛ مهم اینه خودت طوریت نشده.

نفسشو با صدا بیرون داد و لبای قلوه‌ای شو غنچه کرد.
سرم و پایین‌تر بردم و بوسه‌ای طولانی روی خال زیر لبش کاشتم
نگاهم و به چشماش دوختم… مژه‌های بلندش توی اون نور کم آشپزخونه روی قهوه‌ی چشماش سایه انداخته بود و از هر لحظه‌ای خواستنی‌تر شده بود

_چطور میتونی انقدر خوشگل باشی؟

با زمزمه‌ی آرومم مردمک چشماش لرزید، نفس‌هاش تندتر شده بود و این میلم و واسه بوسیدنش شدیدتر میکرد.
خودم و بین پاهاش جلوتر کشیدم، دست راستم و از پشت بین موهای پرکلاغیش فرو کردم و لبام و روی لبای خواستنیش کوبیدم
این دختر مال من بود! تمامش مال من بود!
سرم و کج کردم تا تسلط بیشتری روش داشته باشم. لب پایینش و مک محکمی زدم
طعم لباش هیچوقت تکراری نمیشد و این عجیب بود برام!
دستم و روی پای چپش بالاتر بردم تا به کمرش رسیدم، گذاشتم سرمای دستام به پوست گرمش منتقل بشه…
دستشو روی سینم گذاشتم و بعد از چند ثانیه با تکیه دادن دستاش به میز خودش و عقب کشید
نفس‌های هردومون به شماره افتاده بود…
با اون لبای خیس و نیمه‌ باز و چشمایی که از هر شرابی برام مست کننده‌تر بود بهم زل زده بود
چطور انتظار داشت با دیدنش دیوونه نشم!؟

_ق..قلبت…خیلی..تند..میزنه

نفس عمیقی کشید و ادامه داد

_خوبی آرانم؟

لبخندی بهش زدم، کمرش و به جلو کشیدم و بیشتر بین پاهاش قرار گرفتم.
بوسه‌ای روی پلک راستش نشوندم و پیشونیم و به پیشونیش تکیه دادم

_خوبم زندگیم… خوبم عمر من
تو که باشی منم خوبم…”

با شکستن سکوت خونه توسط صدای زنگ موبایلم چشمام و باز کردم و از خاطراتی که دورتر از همیشه برام به نظر می‌رسید بیرون اومدم.
اسم افشین روی موبایل خودنمایی میکرد
تماس و وصل کردم و شنیدن اولین جمله‌اش کافی بود برای اینکه به سرعت بلند بشم

_داداش… پیداش کردم!
ساناز و پیدا کردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
2 ماه قبل

وااو
فوق العاده اس قلمت خسته نباشی عزیزمم

faezeh
faezeh
2 ماه قبل

چقدر احساسی و قشنگ بود
خسته نباشی نویسنده عزیز

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
2 ماه قبل

جدی لذت بردم … دمتون گرم
چقدر این موزیک به حس و حالشون میومد …
منتظرِ ادامش هستیم:)

Narges Banoo
Nargesbanoo
2 ماه قبل

حیقققق این اهنگه من خلی دوسش دارممم خیلی گشنگههه
این ساناز باعث بانی همین فتنس

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x