رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۱۰

3.7
(3)

(سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم حالتون عالییییی باشه ، اول از همه یه عذرخواهی بابت تاخیر بین پارت ها بدهکارم ، ولی از این به بعد یک روز در میون پارت گذاری داریم 🙃 رمان حس خالص عشق هم همینطور ، یک روز درمیون پارت میزارم )

دستش رو محکم روی زخم دستش گرفته و بود و فشار میداد

– آنتونی …. من حالم خوبه …. فقط یه خراشه

صدای بیجان هارلی بیشتر آنتونی رو آزار میداد
روبه آراز کرد و با خشونت داد زد…

– پس اون آرتا لعتنی با دکترش کی قراره برسن ، چرا تو رو فرستاده اینجا ، خودشون کجان ؟؟

《هارلی》

آراز با خونسردی تمام ، دستش را داخل جیبش فروبرد و موبایلش رو بیرون کشید ، چند قدمی از ما دور شد و شروع کرد به صحبت کردن ، حتما آرتا بود ….

با اینکه یه خراش کوچیک بود ولی خیلی درد داشت ، از سوله تا اینجا متوجهش شده بودم ، اما بعد از اینکه آنتونی خبر کشته شدن دانیل رو داد حالم خیلی بد شد …. هیچی معلوم نیست
آرکا ساکت نمی مونه …
همون طور که بابای مبین ساکت نموند ، ولی خیلی باهم فرق دارن …. بابای مبین رو با پول خریدیم ولی آرکا رو با هیچی نمیشه خرید … تا انتقام پسرش رو نگیره راضی نمیشه ….

آراز نیم نگاهی به من انداخت و آنتونی رو مخاطب قرار داد ….

– گفتن نزدیکن دارن میرسن …

آنتونی خنده ای کرد و سرش رو میان دستاش جا داد ، نگاهی به من انداخت و منم لبخند تلخی بهش زدم … عاقبت هیچکدوممون معلوم نبود ….

مخصوصا من ….

••••••••••••••••••••••••••••••••

《آنتونی》

نگاه سرد هارلی با لبخند لبش اجازه نمیداد حس واقعیش رو بفهمم …

روبه دکتر برگشتم ، داشت وسایلش رو جمع میکرد ….

-Cómo es su condición?
( حالش چطوره ؟؟ )

دکتر مکثی کرد و بعد از اینکه جمع کردن وسایلش تموم شد روبه من برگشت …

-espero que este bien
(امیدوارم خوب بشه )

حرف دکتر طعنه آمیز بود ، ولی جوابش یعنی اره حالش خوبه …..

بعد از اینکه دکتر رو فرستادم رفت ، نگاهی به آرتا انداختم ، شیشه الکل در دستش بود و با چهره قرمز به دیوار زل زده بود ،برای لحظه هم که شده بهتره غرور رو کنار بزارم ….

– نخور داداش ، بیا بریم بالا پیش هارلی

سرش رو پایین انداخت و کمی از الکل نوشید …

– بریم

صداش پر از بغض بود ، آرتا برعکس منو و هارلی هیچوقت نمیتونه احساساتش رو کنترل کنه ، با این که هرستامون توی یه شرایطیم ولی آرتا بیشتر از همه نگرانیش رو بروز میده

داخل اتاق هارلی شدیم…
هارلی داخل تراس نشسته بود و خیره آسمان شده بود ….

امشب ماه گرفتگی بود ….

با آرتا کنار هارلی نشستیم ..

هارلی سکوت بینمون رو شکست ‌…

– بابام همچین شبی مرد ، دقیقا یادمه ، ماه گرفتگی بود …. درحالی که خون زیادی ازش رفته بود ، دستم رو گرفت و گذاشت رو صورتش …
بهم گفت : هارلی بعد از مرگ من همه شرکتا ها رو بفروش یا واگذار کن .‌… بهم گفت تو خیلی ضعیفی …. اگه کار منو ادامه بدی توی خون غرق میشی …..

نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم به این فکر کنم که عامل همه این ها من نبودم ، ولی در واقع خودم بودم که پیشنهاد این کا رو دادم ….
دوباره سکوتی بینمون برقرار شد که موبایل آرتا زد خورد …
انگار موج استرس و ترسی بود که به ستامون وارد شد …

– بله ؟

خیلی خوشحال میشم نظرت رو بهم بگی 😍❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

قلم قشنگی داری عزیزم 😊❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x