داستان کوتاه(پایان تلخ رمان قانون عشق)
با چشمانی اشکی و حالی خراب در سالن بیمارستان قدم میزند
همه منتظر اتمام عملی هستند که بیش از حد طولانی شدهاست
خانوادهای نگران و همسری داغان
اشکهایش لحظهای بند نمیآید و قلبش در سینه به تقلا میافتد
زمانی که چند پرستار با عجله به اتاق عمل میروند وحشت زده نگاهشان میکند
در دلش آشوبی برپاست
نمیداند چقدر به در چشم میدوزد اما با خروج دکتر از داخل اتاق به سمتش هجوم میبرند
دخترک سریعتر از بقیه به حرف میآید
رستا_حالش خوبه؟
دکتر غمزده نگاهش را بین خانواده آن مرد میچرخاند و بر روی چهره خیس از اشک دخترک مکث میکند
بار اولش نیست اما همیشه گفتن این خبر برایش دشوار است
گویی ذره ذره جانش را میگیرند
سرش را پایین میاندازد و با مکث تقریبا طولانی میگوید
دکتر_ متاسفم…………………ضربهای که به سرشون خورده بود بیش از حد شدید بوده و………………..غم آخرتون باشه
نمیایستد تا نفس بندآمده دخترک را ببیند و از کنارشان میگذرد
نفس دخترک بالا نمیآید
دنیا پیش چشمانش سیاه میشود و بیجان برروی زمین میافتد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●
خیره به خاک سرد پیش رویش اشک میریزد و جیغ میکشد
رستا_سامیییی……………تروخدا پاشووووو………….مگه نگفتی تنهام نمیزاری……….مگه نگفتی تا تهش باهاتم…………..تهش اینجاست؟………………..من بدون تو چیکار کنم……………
صدای هق هق گریه درون فضای بهشت زهرا میپیچد
نمیتواند باور کند
نمیتواند نبود او را باور کند
تمام حرفهایشان درون بیمارستان را شنیده است
میداند که مقصر مرگ همسرش آنها هستند
خاک را درون مشتش میفشارد و هق میزند
چرا کسی نمیتوانست خوشبختی آنها را ببیند
نمیتواد صحنهای که به زحمت برای دیدن او به سردخانه رفته بود و برای آخرین بار چهره رنگ پریدهاش را دیده بود از ذهنش بیرون کند
آنجا برای آخرینبار بوسه کوتاهی به لبان سفید شدهاش زده بود
آنقدر جیغ میکشد و میگرید که با نفسی بند رفته بیهوش میشود
لحظه آخر زمانی که بیجان بر روی زمین میافتد نامش را زمزمهوار زیر لب میخواند
رستا_سامی
●●●●●●●●●●●●●●●
دستمال را بر روی سنگ میکشد و زیر لب چیزی زمزمه میکند
رستا_در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست
کارش که تمام میشود کنار سنگ بر روی زمین مینشیند و مشغول پر پر کردن گلها میشود
درست مانند تمام این ۹ ماه
کار هر روزش آمدن و حرف زدن با اوست
رستا_دلم خیلی واست تنگ شده………….خیلی زود زدی زیر قولت…………….من……….تو……….زندگیمون عین این گلا پر پر شد………………مگه من و تو چی میخواستیم از این دنیا………………انصاف نبود اینجوری از هم جدامون کنن
شاخه های گلها را کنارش بر روی زمان میگذارد و زانوهایش را در آغوش میکشد
رستا_هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره سامی……………..بهم گفتی من هیچ وقت نمیگم بدون تو میمیرم،چون اگه نباشی نمیمیرم………اما بقیه برام میمیرن……………..حالا تو نیستی………….رفتی و تنهام گذاشتی و بقیه واسه من مردن………………….میگن دو نفری که واقعا عاشق همن اگه سه دیقه کنار باشن ضربان قلبشون باهم هماهنگ میشه…………..پس چرا قلب من هنوز میزنه
سرش را بر روی زانوهایش میگذارد و مظلومانه هق میزند
رستا_کاش بودی سامی……………خیلی تنها شدم……………کاش الان بغلم میکردی………….منم سرمو میزاشتم روی سینت و فقط صدای قلبت رو گوش میکردم……………….بهم میگفتی تا وقتی من هستم حق نداری گریه کنی…………….اما کاش میگفتی من بدون تو چیکار کنم……………..کاش…………..کاش آنقدر خاطره نمیساختیم که حالا آیینه دق بشن…………..هرجا که میرم میبینمت اما نیستی کنارم……………….هر طرف رو نگاه میکنم میبینمت………………قرارمون این نبود……………..قرار نبود بری و تنها چیزی که ازت برام میمونه عکس و خاطراتت باشه………………….از من قول گرفته بودی تا ته دنیا باشم اما خودت وسط راه جا زدی…………….ته دنیای ما اینجاست؟……………انقدر زود؟…………….قرار بود زندگیمون رو باهم بسازیم…………….بعضی اوقات وقتی حواسم نیست صدات میکنم………………چیکار کنم من بدون تو دارم دیوونه میشم
سرش را بلند میکند و دستی به صورت خیسش میکشد
رستا_دیگه طاقت ندارم……………میخوام بیام پیشت اما قبلش باید داغی که رو دلم گذاشتن رو تلافی کنم……………..تمام این ۹ ماه رو به همین امید سرپا موندم
از جایش بلند میشود و زیر لب زمزمه میکند
رستا_خیلی زود میام پیشت
میگوید و با قدم های آرام و درحالی که تکهای از قلبش را همانجا گذاشته است اشک میریزد
پشت فرمان مینشیند و با فکر انتقام سعی در آرام کردن خودش دارد
اشک هایش را پاک میکند و شال مشکیاش را بر روی سرش درست میکند
در تمام این مدت سیاهپوش مرگ همسرش بوده تا لحظه مرگش عذادار عشقش میماند
عشقی که سرانجامی نداشت
ماشین را روشن میکند و به سمت خانه دوست مشترکشان میرود
یک ساعت بعد ماشین را کنار خیابان پارک میکند و پس از برداشتن کیفش پیاده میشود
به سمت ساختمان میرود و زنگ را میفشارد
در بی هیچحرفی باز میشود و او وارد ساختمان و بعد آسانسور میشود
دکمه آسانسور را میفشارد و در آینه نگاهی به چهره بیروحش میکند
گویی او با رفتنش آن دختر شاد و سرزنده را هم با خود برد که دیگر چیزی از او باقی نماده است
تنها کاری که در این ۹ ماه انجام داده است مرور خاطراتشان بوده و بس
با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای خشک شدهاش میدهد و از آن خارج میشود
از قلبش خون میچکد و دیگر تحمل این زندگی را ندارد
زندگی بدون او را نمیخواهد
جلوی در واحد محمد منتظر او ایستاده است
سلام آرامی زمزمه میکند وکفش هایش را از پا بیرون میآورد
محمد_سلام…………..بیا تو
وارد خانه میشود و با قدمهای آرام به سمت مبلها میرود و محمد نیز پشت سرش میرود
او بر روی مبل ها مینشیند و مرد به سمت آشپزخانه میرود
رستا_محمد چیزی نمیخورم بیا بشین
مرد کتری را پر میکند و بعد از گذاشتن آن بر روی گاز از آشپزخانه خارج میشود
روبهروی دخترک درون پذیرایی مینشیند و نگاهش را به چهره خسته دخترک میدهد
محمد_خوبی؟
لبخند تلخی بر لب مینشاند
واقعا خوب است؟
رستا_نمیتونم خوب باشم
محمد_ولی بلاخره بعد از ۹ ماه به جز بهشت زهرا جای دیگه هم اومدی
رستا_کارت داشتم که اومدم
مرد کنجکاو نگاهش میکند
محمد_چیشده؟
دخترک کمی مکث میکند و با جک کردن آرنجهایش بر روی زانویش کمی به جلو خم میشود
رستا_دنیا و سینا……………میخوام برام پیداشون کنی
آخ کمرنگی بر پیشانی مرد مینشیند
محمد_برای چی مخوای؟
دخترک به پشتی مبل تکیه میدهد
رستا_نپرس……………….پیداشون میکنی برام؟
مرد کمی مکث میکند
از کینه درون چشمان دخترک میترسد اما از عاقبت پیدا نکردن آنها بیشتر میترسد
سری تکان میدهد
محمد_باشه………………پیداشون میکنم
دخترک موبایلش را از داخل کیفش بیرون میآورد
رستا_هرموقع پیداشون کردی ببرشون به این آدرسی که برات فرستادم و بهم خبر بده
محمد نگاهی به آدرس میاندازد و بعد به چشمان خنثی دخترک نگاه میکند
محمد_داری منو میترسونی رستا…………….میترسم از دلیل سرپا شدنت بعد از این همه مدت
پوزخندی میزند و ازجایش بلند میشود
درحالی که بند کیفش را بر روی شانه درست میکند میگوید
رستا_پس بیشتر بترس………………….منتظرم
میگوید و از خانه خارج
اما محمد همچان نشسته بر روی مبل به حرف های دخترک فکر میکند
هر کاری از دستش بر بیآید برای این دختر انجام میدهد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
باز هم کنار مزارش نشسته و با او حرف میزند
رستا_دیشب خواب دیدم سامی……………….خواب دیدم کنارمی………………خیلی نامردیه که فقط توی خواب کنارمی…………..خیلی وقته که نیستی……………..خیلی وقته که ندارمت…………..دلم واست تنگ شده
اشکهایش گونهاش را خیس میکنند
رستا_واسه خندههات……………..واسه اخم کردنات…………………دلم خیلی تنگ شده
با صدای زنگ تلفن همراهش دستی بر گونههایش میکشد و آن را از داخل کیفش بیرون میآورد
نگاهی به شماره محمد میاندازد و تماس را وصل میکند
رستا_الو؟
محمد_سلام خوبی؟
آب بینیاش را بالا میکشد
رستا_بد نیستم…………….چخبر؟
مرد پشت خط کمی مکث میکند
محمد_خبر که………………پیداشون کردم
رستا_ببرشون به همون ادرسی که دادم
محمد_سوله کردان؟
رستا_آره…………………ببرشون اونجا تا بیام…………….دستاشونم ببند
به تماس پایان میدهد و پس از برداشتن کیفش از روی زمين بلند میشود
خاک مانتویش را میتکاند و روبه سنگ مزار مشکی رنگی که عکس همسرش بر روی آن هک شده است میگوید
رستا_زود میام پیشت…………..خیلی زود
از بهشت زهرا خارج میشود و به سمت خانه میرود
کسی در خانه نیست و همین کارش را راحتتر میکند
از داخل کشوی میزش اسلحهاش را بر میدارد
خشابش را حالی میکند و تنها یک گلوله در آن باقی میگذارد
نامهای که در این چند روز نوشته است را بر روی میز میگذارد و از خانه خارج میشود
دلش برای پدر و برادرهایش تنگ میشود
سوار بر ماشینش به سمت کردان کرج میراند
ماشین را جلوی سوله پارک میکند و پیاده میشود
محمد و برادرش مهران با شنیدن صدای ماشینش از سوله بیرون میآیند
بعد از احوال پرسی کوتاهی دخترک به آنها میگوید
رستا_توی ماشین منتظر بمونید
از کنارشان میگذرد و وارد سوله میشود
میبیندشان
دنیا با دیدن او جیغ میکشد
دنیا_چی از جونمون میخوای؟……………..چرا آوردیمون اینجا؟
پوزخندی میزند و بر روی صندلی روبهروی آنها جای میگیرد
رستا_شما زندگی من نابود کردین بعد من از جون شما چی میخوام؟……………..
دستهایش را بر روی زانوهایش جک میکند
رستا_جونتون رو میخوام………………..میخوام خون رو با خون پاک کنم
اینبار سینا به حرف میآید
سینا_با کشتن ما چی بهت میرسه؟
خیره به چشمهایش با خونسردی ساختگی میگوید
رستا_شاید داغ دلم یکم سرد بشه
سینا_ما نمیخواستیم اینجوری بشه………..………قرار نبود سامی بمیره
پوزخندی میزند و بغض صدایش را میلرزاند
رستا_ولی مرد…………….شما کشتینش……………
از جایش بلند میشود و چرخی دور آنها که به صندلی بسته شده اند میزند
رستا_شوهر من مرد،شما نامزد کردین
(برای کسایی که در جریان نیستن
دنیا دختر عمهی سامی هست و سینا پسر شوهر مادر رستاست
پدر و مادر رستا از هم جدا شدن)
روبرویش میایستد و پر از بغض و با چشمانی که فاصلهای تا باریدن ندارند میگوید
رستا_کدومتون رو بزنم که دلم آروم بگیره
اسلحهاش را بالا میآورد
رستا_یدونه تیر بیشتر نداره و یهنفر جنازش از اینجا میره بیرون
اسلحهاش را به سمت سینا میگیرد و میگوید
رستا_تورو بزنم تا اون بفهمه درد نداشتن یعنی چی
اینبار سر اسلحه را به سمت دخترک ترسیده میگیرد
رستا_یا تورو بزنم تا اون بفهمه که تو باشی اون نباشه یعنی چی
قطره اشکش بر روی گونهاش میچکد و صدا در سرش میپیچد
(رستا………….تو هیچ وقت کسی رو با این اسلحه نکش………………قول بده هیچ وقت به کسی آسیب نزنی و هميشه همینقدر خوب باشی)
دستش پایین میافتد و نفسهایش تند میشود
با خود فکر میکند چرا قول داد
قدمی به عقب بر میدارد اما با یاد بلایی که آنها بر سر زندگىاش آوردند خشم در وجودش زبانه میکشد
اسلحه را دوباره بالا میآورد و آن را به سمت سینا میگیرد
دنیا با گریه التماس میکند
دنیا_تروخدا نکن………………
دخترک با چشمانی پر اشک نگاهش میکند و با صدای آرامی میگوید
رستا_کاش منم میتونستم التماست کنم………………مگه سامی چیکارتون کرده بود
دستش پایین میافتد و نفسهایش تند میشود و درحالی که اشکهایش گونهاش را خیس میکنند میگوید
رستا_نامردا فقط یک هفته از عقدمون گذشته بود…………..خونه رو قبل از عقد گرفتیم و توی اون یک هفته کامل چیدیمش،آخه سامی خیلی ذوق داشت واسه عروسی
اینبار با اطمینان بیشتری اسلحه را بالا میآورد و آن را به سمت سینا میگیرد
صدای جیغ و گریه دنیا با صدای پیچیده در سرش مخلوط میشود
دنیا_تروخدا رستا نکن…………………..هر کاری بگی میکنم فقط نزنش
(تو قلبت کوچیکه……………..هیچوقت نمیتونی به کسی آسیب برسونی……….)
دستش بر روی ماشه میلرزد و با هق کوتاهی اسلحه را پایین میآورد
نمیتواند
به او قول داده بود کسی را نکشد
صدای هق هقش را آزاد میکند و دیگر برایش مهم نیست که جلوی چه کسانی اشک میریزد و بین هق زدنهایش میگوید
رستا_نمیتونم………………دلم میخواد بکشم ولی نمیتونم………………من بهش قول دادم………………..روزی که این اسلحه رو بهم داد ازم قول گرفت کسی رو باهاش نکشم
چند قدم نا متعادل به عقب میرود و نفسنفس میزند
رستا_میخوام……………..میخوام عین خودتون……………….باشم اما……………اما نمیتونم………………دلشو ندارم
اشک هایش از هم سبقت میگیرند و لحظهای بند نمیآیند
عین دیوانه ها زیر لب حرف میزند
رستا_قول…………….قول دادم کسی رو نکشم اما………….اما قول ندادم که به خودم آسیبی…………….نزنم
اسلحه را بالا میآورد و آن را درست کنار شقيقهاش میگذارد
سردی آن لرزی به جانش میاندازد و خیره به چشمان وحشت زده آنها با صدای آرامی میگوید
رستا_نمیتونم نفرینتون کنم……………..فقط امیدوارم……………. بلایی سر من آوردین……………..سر خودتون نیاد………………حداقل شما خوشبخت بشین
چشمانش را محکم میبندد و قطرههای اشک از بین پلک های بستهاش بر گونهاش میریزند
تمام خاطرات پیش چشمانش جان میگیرد و شاید راست است که میگویند قبل از مرگ تمام زندگیات از پیش چشمانت میگذرد
از روزی که یکدیگر را دیدند تا روز عقدشان مانند فیلم از پیش چشمانش میگذرد و صدای خنده هایشان در سرش زنگ میزند
سعی میکند لرزش دستانش را کنترل کند و………..
تمام
صدای شلیک گلوله در فضای خالی سوله با صدای جیغ وحشت زده دنیا اکو میشود
محمد و مهران خسته از این انتظار طولانی با صدای شلیک گلوله وحشت زده نگاهی به یکدیگر میاندازند و بعد به سرعت از ماشین پیاده میشوند
وارد سوله میشوند و با دیدن دخترک غرق در خون روی زمین نفس در سینههایشان به تقلا میافتد و صدای گریه دنیا تنها صدای درون سوله است
نتوانست
دخترک نتوانست بدون او دوام بیاورد
دنیای بدون او برای تعريف نشده بود و حالا………………
همه فهمیدند
روز خاکسپاری رسید
همه فکر میکنند کسی اورا کشته به جز خانواده خودش و سینا و دنیا
پیکر اورا هم در کنار مردش به خاک میسپارند
خاکی که دو عاشق را در خود جای داد
شاید حالا روحش از این اتفاق خوشحال است
او دختری قوی و محکم بود اما با ورود سامی به زندگیاش به او تکیه کرد و زندگی کردن بدون او را از خاطر برد
مراسم که تمام میشود همه از بهشت زهرا بیرون میروند به جز دو نفر
سینا و دنیا همانجا میایستند و دنیا کنار مزارش زانو میزند و صدای هق هق گریه اش بلند میشود
دنیا_کاش نمیکردم…………………..مرگ جفتشون گردن منه………………….اینا آنقدر عاشق هم بودن که رستا نتونست دووم بیاره……………….اون حتی دلش نیومد نفرینمون کنه…………..
میگوید کاش و نمیداند برای پشیمانی بیش از حد دیر شده است
برای آنها آرزوی خوشبختی کرد و شاید آنها به جای دو عاشق اسیر خاک خوشبختی را تجربه کنند
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
(خب قشنگا اینم قولی که داده بودم
پایان تلخ رمان قانون عشق رو براتون گذاشتم و فصل دوم رمان هم به زودی شروع میشه
امیدوارم دوسش داشته باشید و حتما تظرتون رو بهم بگید🥰😘)
وووی چیشد برم بخونم
برو بخون
عالی بود
من ک بغض کردم با این نوشته
قلمت خیلیییییی خوبه:)
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰
لطف داری قشنگم😘
خیلی سنگ دلی غزاله جانم آخه این چه وضعی نه خیلی ما حالمون رو موده شما هم هی رمان رو غمگین کنین خدایی دلم واسه یه رمان طنز داره لک میزنه خیلی دلم میخواد ایشالله رمان بعدی تو یا لیلا جون ژانرش طنز باشه
ولی لعنتی قلمت خیلی بینظیره اصلا حالی به حالی شدم منتظر فصل دومش هستم موفق باشی خواهریم❤️❤️💋
حالا خیلی غصه نخور پایان رمان که خوشه اینو فقط واسه اینکه دوست داشتم اشکتون رو دربیارم گذاشتم😁😁
انشالله از لیلا ببینیم چون من اصلا طنز نویس خوبی نیستم😅
مرسی از لطفت تاراجونی😘
به زودی فصل دو رو شروع میکنیم🥰
اتفاقا منم طنزنویس خوبی نیستم😂
وای این دیگه چی بود چقدر تلخ تموم شد😥😥
ولی قلمت خیلی قشنگ بود یعنی به بهترین شکل تونستی تلخیشو نشون مخاطب بدی
خسته نباشی غزل جونی😍
خوشحالم که تونستم در غمگین کردنتون موفق باشم😁😆
مرسی از لطفت لیلایی😘🥰
الان تو رمان وان سامی حافظشو از دست داد!
اینجا اینطوری!
الان کودوم رو لاید جزو داستان حساب کنیم؟
غزل گفت پایان رمان خوشه و این رو فقط برای اینکه مارو غمگین بکنه گذاشته
شما همون تو رمان وان رو بخون
مرض داره واااا🤔🤨
دقیقا مرض دارم🤕😁
دقیقا
داستان داخل رمان وان اپ میشه
اینو گذاشتم چون هم میخواستم یکم اذیت کنم و هم اینکه اگر قرار بود پایان قصه تلخ باشه تا الان تموم شده بود و فصل دوم نداشت
توی قصه اصلی سامی حافظش رو از دست داده
عالی بود👏❤
موندم تو که انقدر قلمت عالیه چرا زودتر کشف نشدی🤔
اتفاقا زود کشف شده همش پونزده سالشه من سن اون بودم تازه داشتم رمان میخوندم
آره فقط کاش اینجوری کشف نمیشدم🤕🥺
چه جوری خدایی قلمت خیلی خوبه از اونطرفم کلی راه داری هنوز
آره خب
من خیلی هم فضای این سایت ها رو دوس دارم اما سر همون چیزی که خودت میدونی دلم میخواستم بدونن و حمایتم کننن که نمیشه🤕🥺🥲
آخه مثلا دوست من همسن خودمه از راهنمایی باهم دوستیم و تو یه دبیرستان درس خوندیم
همون سال اول دبیرستان که ۱۳ سالمون بود رمان مینوشت یعنی سم خالص ، همین یک سال پیش کانال روبیکا زد بعد همون رمان هارو اونجا میزاره یعنی همون سم هارو ، نزدیک ۱۰۰ هزار نفر هم عضو تو کانال داره!
عزیزم معروفیت مهم نیست باید محبوب باشی مهم اینه که قلمت روز به روز داره پیشرفت میکنه وگرنه ندا یاسی و تتلو هم فالووراش بیشتر از استاد شجریان…. هستند کی محبوبتره؟
چه حرف حقی زدی خواهر😘
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم🥰😘