رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۳

3.5
(80)

توی راه برگشت یه سری به مغازه محمد آقا زدم ، ببینم کِرِمی چیزی داره یا نه …
قیمتا رو که دیدم ، سرمو انداختم پایین اومدم بیرون …

خونه ما دوتا کوچه بالا تر از کوچه امیر بود ..
داشتم ازش رد میشدم ، دیدم مامان امیر با زنای محل نشستن دارن کار میکنن ..

سریع رفتن پشت دیوار کوچه که منو نبینن …
احتمال میدادم دوباره دارن پشت سر من حرف میزنن ولی نه … درباره امیر بود .

– ماشالا پسرم از صبح که میره بیرون تا شب توی شرکته ‌ . از وقتی رفته توی این شرکت ، خیلی وضع بچم بهتر شده . میگه چندماه دیگه کار کنه ، میتونه یه ماشین بخره .

چشمای من که اندازه کاسه ماست خوری شده ،
آخه چه کاری میتونست باشه …
یعنی واقعا امیر داشت به قولش عمل میکرد ..
لبخند عمیقی رو لبم نشست .
دور و برو نگاه کردم کسی نیاد ، دوباره گوش دادم ببینم چی میگن …

– واقعا لیلا خانوم پسرت خیلی خوش شانسه .
به نظر من چند وقت دیگه که وضعش خوب شد ، بره همین دختر خالشم بگیره .

– اره والا منم بهش میگم ، حالا بالاخره راضیش میکنم …

چیییی ؟؟؟؟ دختر خاله ؟؟؟ کدوم دختر خاله ؟؟؟

دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، رفتم جلو .
بدون هیج مقدمه ای شروع کردم …

– شما اگه زیر گوش پسرت چیزی نگی ، امیر منو دوست دارم ، میخواد با من ازدواج کنه ، همین کاریم که پیدا کرده بخاطر من بوده !

صدام بیش از حد بالا بود …
جلوی اون همه زن از خودت دفاع کردن ، کار غیرممکنی بود . بدون هیچ پشتیبانی …

لیلا خانوم جوش اورد ، انگار مالشو زده بودن …

– بشین سرجات دختره پرو ، اولا امیر نه ، آقا امیر .
دوما تو پسرمو سمت خودت کشوندی ، مثل همه پسرای دیگه . این که شغل توعه دختره هرزه .
بگو ببینم روزی چقدر درمیاری ؟؟؟
بابات میدونه ؟؟
همه محل میدونن تو دختره چه آدمی هستی !
نمیزارم بخت بچمو خراب کنی …
فقط دلم به حال مادرت می سوزه !
الانم برو گمشو از جلوی خونه من !

تمام بدنم میلرزید ، با خودم چه فکری کردم که امدم جلو !؟
فقط به خاطر قولی که به امیر داده بودم خودمو خلاص نمیکردم ، فقط بخاطر عشقی که بهش داشتم .
زبونم بند اومده بود ، حتی نمیتونستم حرکت کنم .
این حرفا از کجا دراومده ، چجوری میتونستند درباره چیزی که ندیدند انقدر راحت حرف بزنن .

جلوشون مثل چوب خشک ایستاده بودم .

زن بغل لیلا خانوم سری تکون داد …

– والا بخدا مادرش انقدر خانم گلی بود ، ولی بچش …

پوست لبم را با حرص کَندم . طعم خون بهم جرئت داد حرفی بزنم ولی ایندفعه آروم تر …

– حق ندارید درباره چیزی که ندیدید حرف بزنید ،
حق ندارید درباره مادرم حرف بزنید …

کم اورده بودم ، دیگه نمی دونستم جلوی این ادما چی بگم ..

از دور بابامو دیدم …
کیفِ توی دستمو سفت چسبیدم و با تمام توان سمت خونه دویدم .

بابام منو دیده بود ، صداش رو میتونستم بشنوم …
همه بدنم میلرزید … قفل در رو سریع باز کردم و رفتم توی اتاق در بستم ، سریع قفلش کردم ….

صدای بابام مثل زلزله ، بدنم رو به لرزش در می اورد ….
چجوری یه ادم میتونه انقدر بدبخت باشه …

مردی که عاشقشه نمیتونه باهاش ازدواج کنه …

مادرشو رو از دست داده … تنها پشتبانش

پدرش یه ادم معتاد که با زنایی که اون بیرون میشینن و پشت سر ادم حرف میزنن هیج فرقی نداره

باید هر روز از هرجا که رد میشه حرفای مردمو گوش کنه …

خدایا ، عدالتت کجاست؟
چرامن باید انقدر بدبخت باشم ؟؟؟
مگه من چیکار کردم ؟؟
بخدا بیشتر از یه دختر ۱۹ ساله نیستم …

بابام با تمام توانش به در میکوبید ..

– باز کن این درو ، دختره بی چشمو رو !
غلط میکنی پاتو از در خونه میزاری بیرون …
آبرومو بردی …
به خاک مادرت قسم بیای بیرون کارتو تموم کردم ….

دوتا لگد دیگر به در زد و رفت ….

صدای گِریَم تمام اتاق رو گرفته بود …
خودم کارمو تموم میکرد …
امیر هم اگر با دختر خالش ازدواج میکرد ، خوشبخت میشد ، پولدار میشد ….

مثل من به زندگی فلاکت بارش ادامه نمیداد ، یه زندگی جدید ، یه دنیای جدید …
عاقبت بیشتر ما همینه ….
چرا باید پا به بخت امیر میزدم ؟؟؟

نظرتو بگو ❤️😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x