رمان دختر روستایی

دختر روستایی پارت1

4.5
(41)

* دختر روستایی*

پارت[ 1 ] اره از همون جا شروع شد . روزی که من

-دختری روستایی 14سال داشتم .

تابستان بود هوا خیلی گرم بود از خستگی.

کنار درخت هلو نشسته بودم ساعت حدود

11:30است اما باید کار میکردم . تا برای

خانواده ام کمی پول بدست بیاورم.

مادری پیر و خواهر از خودم کوچکتر داشتم

مدرسه نمی رفتم . ولی کمی سواد دار

بودم . بلخره ساعت 12شد که صدای

صاحب کار اومد و گفت :(وقت رفتن است)

پولم رو داد گفت خسته نباشید . دخترم برو

پیش مادر و خواهرت به تو نیاز دارند .

-چشم

دل آرام دخترم اومدی ؟

اره مامان اومدم

دخترم امروز برات یک نفر اومده بود

برای چی؟

خواستگاری پسره پول داره .

-مامان من نمی خوام ازدواج کنم تاکی.

دختر مامان باشه.

 

 

 

 

 

 

صبح بود باز هم زندگی نکبتی شروع شد.

 

-روزی بود که در قلب من برای یک نفر باز

 

شد.

 

پسری زیبا بود . وقتی از ماشین پیاده شد .

 

قلبم یک دفعه به تپش در اومد . دست

 

خودم نبود . مو های فری داشت که رنگش

 

طلایی بود. چشماش طوسی رنگ بود . با

 

قدی بلند اومد طرف سلام زبونم بند اومده

 

بود. دل آرام به خودت بیا دختر این چه

 

قیافه ای یه باصدایی ملایم بهش سلام کردم

 

خوشبختم از دیدنتون

 

-همچنین

 

اسم من نوید و شما دل آرام

 

شما صاحب کار هستید بک جورایی بله

 

پس من میرم سر کارم بفرمائید .

 

-نمیدونم چرا قلبم از تپش نمی افته

 

فکر کنم اسم این حرکات عشق در نگاه اول

 

-باشع

 

حالا دوستام رو برای اولین بار درک میکنم

 

دست ودلم به کار نمی رفت .

 

-خیلی خوشگله

 

وایی خدا دیونه شدم نمیدونم چم شده .

 

 

 

دو روز شده بود . که من عاشق شده بودم

 

اما اون پسر نمیدونم چرا این حس رو بهم

 

میداد که خودش رو داره بهم نزدیکه میکنه

 

حس خیلی عجیبی بود . نمیدونم چرا ولی

 

-هرچیزی که بود زیبا و دلپزیر هست.

 

-سلام خانوم دل آرام، سلام ،میشه فردا

 

-با هم شام بخوریم ؟

 

-ببخشید ولی من نمیتونم بیام .

 

چرا

 

چون اگر من رو با شما ببینند شاید فکر های

 

بدی درباره ی ما میکنن .

 

لطفا اگر میشه پس جایی که بهتون میگم

 

بیایین .

 

ببینم چی میشه.

 

باشه .

 

الناز ،الناز کجایی تو دختر بله چی شده

 

الناز میخواد که امشب باهاش شام بخورم

 

وایی خیلی ذوق دارم . لباس داری ؟

 

نه

 

من بهت میدم دختر بیا زود تر آماده کنمت

 

که دیر میشه باشه

 

-این چیه ای بابا سایه چشمه دیگه

 

دختر مثل سیندرلا شدی اصلا به خودت

 

رسیدگی نمیکنی ‌.

 

وقتش شده دیگه ممنونم . ازت

 

کاری نکردم که محکم بغلش کردم

 

داخل آینه وقتی خودم رو نگاه کرد

 

نشناختم لباسی قرمز بلد با کفش های سیاه

 

و شال مشکی . تاکسی گرفتم و رفتم به

 

رستورانی که اون گفت سلام ببخشید

 

معطلتون کردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
مدیر
9 ماه قبل

سلام عزیزم….
بخاطر اینکه رمانت تایید شه چنتا پارتی که فرستادی رو خودم دو تا کردم
ولی از این به بعد اگه اینقدر کوتاه باشه قادر تایید نمیکنه اون مث من مهربون نیست 😂💛

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Fatemeh
9 ماه قبل

😂😂😂😂
دقیقا

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x