نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دختر سرکش

دختر سرکش پارت ۱۰

4.3
(11)

❤️دخترسرکش
💕💕💕
💕💕
💞
حسام_ هیچی بابا یه کارمند خُل داریم که باید اخراج بشه شما نگران نباشید بفرمایید
_ به من میگی خل ؟ حیف که عمو اینجاست می دونستم چیکارت کنم

معتمدی_بیرون باشین با حسام کار دارم
همه رفتن بیرون روبه پسرم کردم حسام این دختر چکارش کردی جیغ جیغ میکنه نگار دختر ارومیه
حسام_اره خیلی ارومه روبه بابا گفتم واس من منشی هم بل بل زبونی میکنه . بابا اخراجه این‌دختره پروو باشه؟
معتمدی_حساام . حق نداری اخراجش کنی فهمیدی؟درست باهاش حرف میزنی منم میسپارم دیگه تکرار نشه . از در اومدم بیرون به نگار سپاردم رفتم اتاقم
نگار_پسره عوضی ی ی فکر کرده کیه
ولی خدایی دمم گرما خوب جوابش دادم
پارم_یکم خودمو کنترل کردم پقی زدم زیره خنده اخه با کفش ؟ دهنت نگار
نگار_حقش بود . پسره دیووانه حرفایی که زد به من عداش دراوردم پارم هی میخندید یکم خودشو جمع کرد لبخندش پاک کرد چته تو که داشتی قش میکردی هویج برگشتم طرفه میزم برم دیدم قیافه حسام جلومه خیلی هم عصبانی پروندرو کوبوند رو میز رفت طرفه اسانسور عداش دراوردم که برگشت یه اوهومی کردم راست وایستادم سرم انداختم پایین که بیشتر عصبانی شد خواست بیاد سمتم که پشیمون شد رفت برگشتم سمته پارم دیدم قرمز شده یدفه یا صدای بلند زد زیر خنده خودمم خندم گرفت یلحظه
پارم_وای دهنت وایی مردم از خنده تو دیه کی هستی
نگار_من منم دیه برو به کارت برس ابرومون رفت
پارم_کار چیه گیج باید بریم خونه اینن کیفت با اسانسور اومدیم پایین شیطونیم گرفته بود نگار یکم چپ چپ نگام کردم درباز شد یدفه حسام دست به سینه جلومون نمایان شد
حسام_که منو مسخره میکنید ها یکم ماتشون برد سطله ابی که کنار پام بود بلند کردم ریختم روشون تا تونستم خندیدم اونام دهناشون مثله ماهی بازوبسته میکردن مثله موش اب کشیده شده بودن یدفه قرمز شدن اوضاع قرمز شد فرارو ترجیح دادم زود رفتم سمته ماشین اونام دنبالم بودن سوار شدم چندتا بوق زدم با پوزخند رفتم بیرون از پارکینک
نگار_ای دردبگیری تیکه تیکت میکنم میریزم تو قرمه سبزی
پارم_من پارم نیستم تلافی نکنم با حالت زاری گفتم اخه من ته پیازم یا سرش؟
نگار_نگاه کردم با عصبانیت طرفه پارمیس کیفمو کوبیدم وسط شکمش تو خوده پیازه همه اینابه خاطره توعه اگه اینهمه ور ور نمیکردی الان ..
ایشششش رفتم وسط پارکینک وایستادم درونم شروع کردم حرف زدن با خودم
دمار ازروزگارش درمیاریم نگران نباش اقااا حسام

((ببخشید،پارت گذاری دیر شد من امتحان دارم وقت نمی کنم پارت زود بزارم.💓))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x