رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت هجدهم

3.3
(6)

نزدیک دو هفته‌ای از آن ماجرا گذشته بود و برخلاف حرف ماکان اتفاقی نیوفتاده بود.

دوباره جو به حالت عادیش برگشته بود و همتا آن‌قدر که سر پرونده‌ها بود، همان‌جا گاهی خوابش می‌گرفت.

فرزین دورادور حواسش به شاهین بود.

شاهین دیگر حتی با او تماس هم نگرفته بود.

این کناره‌گیری برایش معمولی نبود، بو می‌داد.

مهسا با هک کردن دوربین‌های مخفی شرکت شاهین حواسش به کارکرد شرکت بود.

سجاد و حبیب هم دورادور حواسشان به رفت و آمد شاهین بود و خانه‌اش را زیر نظر داشتند.

پویا؛ اما فارغ از تمام این‌ها پس از آن اتفاقات هنوز قصد ترک اصفهان را نداشت.

نیاز به یک نفس تازه داشت.

به قول خودش روحیه‌اش مثل پوست دخترها حساس بود، باید به آن رسیدگی می‌کرد.

یک سفر یک ماهه شاید آن خاطرات فشرده و سیاه را برایش کم رنگ می‌کرد.

رقیه پاهایش روی میز بود و با آرامش چاییش را می‌خورد.

صدای ارسال پیامکش بلند شد.

بدون این‌که پاهایش را از روی میز بردارد، به سختی سمت میز خم شد و گوشیش را برداشت.

خدا دوستان علاف را نگیرند.

اگر آن‌ها را نمی‌داشت، نمی‌دانست وقتش را چگونه صرف می‌کرد.

جواب را ارسال کرد و جرعه دیگری نوشید.

خیره به صفحه گوشی منتظر ماند که در باز شد و سریع پاهایش را روی زمین گذاشت؛ اما دیر شده بود و آبدارچی او را با همان وضع لنگ در هوا دیده بود.

آبدارچی با تی‌ای که به دست داشت، به طرفش رفت و سبد گل را روی میز گذاشت.

رقیه حیرت زده نگاهش کرد و گفت:

– این چیه؟

آبدارچی لب زد.

– یک آقایی این رو گفت به شما بدم.

رقیه با ابروهایی بالا رفته انگشت اشاره‌اش را سمت سینه‌اش گرفت و گفت:

– من؟!

– بله.

رقیه متعجب به سبد گل نگریست.

گل‌های ابری آبی به راستی که خیره کننده بودند.

سلیقه چه کسی این‌گونه خوب بود؟

سر بلند کرد و دوباره پرسید.

– نگفت کیه؟

– نه… می‌تونم برم؟

رقیه نفسش را با گیجی رها کرد و لب زد.

– آره، ممنون.

به رفتن مرد توجه‌ای نکرد و گل‌ها را بررسی کرد.

با حساسیت لمسشان می‌کرد و هر لحظه بیشتر متعجب میشد.

سبد گل از طرف چه شخصی بود؟

لابه‌لای شاخه‌ها کارت کوچکی توجه‌اش را جلب کرد.

با دو انگشت اشاره و وسطش آن را بیرون کشید.

کارت را باز کرد و با خواندن متن داخلش این‌بار ابروهایش خم شدند.

“بیا پایین، لازمه ببینمت… کسی که خیلی وقته دنبالشی!”

پشت کارت را هم نگاه کرد.

هیچ اسم و آدرسی ننوشته بود.

دوباره به جمله نگریست.

کسی که خیلی وقت‌ است دنبالش است؟

او به دنبال چه کسی بود؟

ناگهان با به خاطر آوردن جای خالی زندگیش چشمانش گرد شد.

ممکن بود از طرف خانواده‌اش باشد؟!

آن‌قدر شوکه شده بود که فکر نکرد چگونه ردش را زده‌اند، تنها از پشت میز بیرون پرید و به سرعت از راهرو خارج شد.

خود را به محوطه باز شرکت رساند.

بادی که جریان داشت شالش را کج و معوج می‌کرد.

دستش را روی بال شالش گذاشت تا پیچش از دور گردنش باز نشود و با چشمانی ریز شده اطراف را از نظر گذراند.

محوطه به نسبت خلوت بود؛ اما صدای گذر ماشین‌ها داخل خیابان اطراف را ساکت نگه نمی‌داشت.

کارن را روی جدول دید که بی توجه به او مشغول گاز زدن به کیکش بود و سرش مشغول گوشیش.

– خانوم ناصر؟

سریع به سمت صدا چرخید.

مردی تکیده که بابت موهای جو گندمیش میشد تا حدودی سنش را حدس زد، سرفه‌ای خشک زیر ماسکش کرد و دوباره گفت:

– خانوم ناصر؟

رقیه گیج و منگ سرش را به تایید تکان داد.

مرد نگاهی به اطراف انداخت و وقتی حواس پرت بقیه را دید، رو به او گفت:

– لطفاً… .

سرفه دیگری کرد و گفت:

– همراهم بیاین، آقا منتظرتونن.

رقیه شوکه شده لب زد.

– آقا؟

– لطفاً همراهم بیاین.

رقیه آب دهانش را قورت داد و برای باری دیگر سمت کارن سر چرخاند.

هنوز هم متوجه‌اش نشده بود و سرش پایین، نگاهش به صفحه گوشیش بود.

پشت سر مرد به قسمت پشتی ساختمان رفت و چه کسی فرزین را کنار پنجره‌ اتاقش در حالی که دستش را به بالای پنجره تکیه داده بود و با نگاهش رفتن رقیه را دنبال می‌کرد، پوزخند به لب دید؟

از آن پوزخندهای مرموز و شیطانی!

رقیه با دیدن شاسی بلند سفید سر جایش مکث کرد.

درون آن چه کسی به انتظارش نشسته بود؟

ندانستن این جواب ضربانش را بالا برده بود.

مرد از توقفش به سمتش برگشت و نگاهش کرد که به خودش آمد.

قدم دیگری برداشت و ناگهان کسی به مغزش ضربه‌ای زده باشد، نکته‌ای برایش روشن شد.

اگر خانواده‌اش به دنبالش می‌بودند، پس چرا مرد نام اصلیش را به زبان نیاورد؟
رقیه تابان؟

برای چه نام جعلیش را گفته بود؟

مریم ناصر؟!

این هویت که تازه ساخته شده بود، پس… آن مرد به راستی که بود؟!

– تو کی هستی؟

مرد آرام جواب داد.

– من فقط موظفم شما رو پیش آقا ببرم.

رقیه عصبی شده بود.

این‌که تمام راه ابلهانه یک غریبه را فقط به خاطر یک نوشته بی اساس دنبال کرده بود، عصبیش می‌کرد، شاید هم کمی وحشت زده.

– آقات کیه؟

و قدم کوچکی که به عقب برداشت، برای چه بود؟

احساس خطر می‌کرد؟

مرد نگاه از قدم پس رفته‌اش گرفت و خیره به چشمانش نگاه کرد.

رقیه دوباره با اخم گفت:

– گفتم آقات کیه؟

مرد به ماشین که با چندین قدم فاصله سمت دیگر خیابان پارک شده بود، نگاه کرد.

حتی می‌توانست نگاه منتظر اربابش را پشت آن شیشه‌های دودی ببیند.

کلافه به موهای کم پشتش چنگ زد و نگاهش را به زمین داد.

شک رقیه بیشتر شد.

– نشنیدی چی گفتم؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ آقات کی… .

ضربه محکم و ناگهانی که به گردنش خورد، حرفش را قطع کرد.

مرد از ضعف رقیه که داشت پلک‌هایش را بازی می‌داد، استفاده کرد و قبل از این‌که کاملاً از هوش برود، او را روی کولش انداخت.

و چه زود سرفه‌هایش بند آمده بود!
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

وای چیشد؟ یعنی میتونه کار فرزین بوده باشه یا حتی شاهین‌‌.!!هر قسمت ما رو هیجان زده میکنی نویسنده‌جون😅 کارت درسته خداقوت✨

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی
عالی
ولی حیف کم بود

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x