رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۱

4.5
(24)

در خیابان های ترکیه می چرخیدیم و سر بستنی بحث می کردیم.
انگار نه انگار دیشب را غمباد گرفته بودیم.

متین با اشاره ای به آن طرف خیابان می گوید:

-‌اونجارو!

مردی با تعدادی زیادی بادکنک های رنگی آن طرف خیابان،داد می‌زند.
کودکان به دورش جمع شده بودند و با ذوق می خریدند.

متین- بت گفتم یه روز می خرم ازینا
یه روز بادکنک فروش میشم
بادکنک فروش محلمون
مجانی میدم تا هیچ بچه ای با حسرت نگاه نکنه

لب پایین را داخل بردم و کمی فکر،به شانه متین زدم.

– بیا بریم

از خیابان رد شدیم و با درآوردن پول هایم، متین هم دست در جیبش کرد و چند دلاری روی هم گذاشتیم.

پول را به مرد دادم و با تعجب نگاهم کرد.
ترکی که بلد نبودیم برای همین به فارسی گفتیم و اشاره به بادکنک ها کردیم.

مرد به مقدار پول بادکنک جدا کرد و داد.

بیست بادکنک را تقسیم کردیم و هرجا کودکی می دیدیم بر سر دادن بادکنک به او دعوا می‌کردیم.

شاید بادکنک ارزشی نداشت اما برای کسانی مثل من و متین داشتن بادکنک و بودن خیری که مجانی بادکنک بدهد، آرزو بود!

آخرین بادکنک را به دست دخترک پالتو قرمزی دادم.

با ذوق بالا پرید و آغوشش را برایم باز کرد.
این آغوش،پاک ترین آغوش زندگی ام شد.

موهای چتری روی پیشانی اش را کنار زد و با مادرش رفت.

زمزمه کردم:

– متین من یه روز دختردار میشم!

و رو به او با لذت ادامه می دهم:

– خیلی خوب بود بغلش!

متین – فعلا که زنم نداری دختر دار شدن پیش کشت بعدشم بیا بریم منو به آسا نشون بده

و خودش جلو جلو می رود.
انگار نه انگار که دیشب سر همین موضوع آقا روزه سکوت گرفت!

به دنبال می دوم و با هم به سمت آتلیه می رویم.

آسا به محض دیدن متین هیجان زده می گوید:

– از چیزی که دیدم خیلی بهتری پسر!
اسمت چی بود؟

متین – بورا

متین بر خلاف انتظارم اصلا خوشش نیامد.
از لحن آسا مخ زدن کاملا مشخص بود.
آسا رو به سیروان داد می زند:

– ببرش اتاق پرو برای عکاسی آماده بشه

سیروان به همراه متین می رود و من می مانم با آسا.

با لبخندی پرسید:

– خونه چطوره؟

– ممنون خوبه چند روز دیگه رفع زحمت می کنم

اخم می کند و جواب می دهد:

– دیگه ازین حرفا نزن تا هر وقت خواستی بمون
آها راستی یه موضوعی رو می خواستم بهت بگم مربوط به کارمونه

به سمت مبل های آبی رنگ هدایتم می کند و خودش با کمی فاصله کنارم می نشنید.

لب تر می کند و دنباله حرفش را می گوید:

– راستش برای مدل های بین المللی من یه آتلیه تو روسیه رزرو کردم که کارش حرف نداره برای همین قراره یه چند روزی بریم روسیه و فقط برگزیده هارو ببریم گفتم بهت که بدونی توام جزوشونی!

– من بدون بورا کجا بیام بعدشم من خیلی ترکیه نیستم باید برم

آسا – نگران نباش بر می گردیم بورا می تونه بیاد

او خیرخواه هیچ کس نبود!

با رفتنش، گوشی را از جیبم در می آورم و به سردار پیام می دهم.
در کمال تعجب که توقع مخالفتش را داشتم خیلی صریح گفت بروم!

صدای سیروان از جا بلندم کرد و کت و شلوار دستش را گرفتم.

در طی عکاسی مدام فکرم به روسیه و جواب سردار پرت می شد اما، با فریاد سیروان به زمان حال بر می گشتم.

متین در گوشم پچ می زند:

– چیشد؟

آرام جواب دادم:

– سردار گف برین!

متین – خب برای من و تو که فرقی نداره می ریم

– آدم میخوان قاچاق کنن چی میگی تو؟!

متین- از اول نباید شروع می کردی حالام باید ادامه بدی

صحبت هایمان با تذکر عکاس قطع می شود.

بعد از تمام شدن عکاسی، لباس هارا عوض کردیم و از آتلیه خارج شدیم.

پیامی از طرف آسا ارسال شد.
” یادت نره فردا آماده باشی که صبح روز بعدش میخوایم بریم
دریایی میریم ”

****

سهیل با حیرت رو به سردار زمزمه می کند:

– روسیه!

این را زمانی سردار گفت که شب بود.
یعنی فردا…
این انتقام گیری تا کجا ادامه داشت؟
برادرش پی چه بود در گذشته اش؟

روی صندلی سقوط می کند، سردار از خانه بیرون می رود.
همه به نحوی خود را سرگرم دم و دستگاهشان نشان می دهند اما در فکرهایشان عاقبت این کار مانور می دهد.

کیارش چشمان سرخ از بی خوابی اش را مالش می دهد و می گوید:

– دوربین صفر پنجاه و دو هک شد

چیزی دیگر به هک کامل نمانده بود.

با این حساب باید عملیات را تا همین جا تحویل تیم بعدی می دادند و خودشان راهی روسیه می شدند.

سعید با تردید لب می زند:

– اگر دریایی برن نمی تونیم تعقیبشون کنیم!

سیاوش سریع جواب می دهد:

– خب واضحه باید یکیمون بینشون بره

کیانوش در جواب سیاوش پاسخ می دهد:

– ولی اونا همرو می‌شناسن!

هامون با تر‌ کردن لب گفت:

– همرو می شناسه به جز

نگاهش روی سیاوش دو دو می زد.

کیانوش با اخم محوی پرسید:

– به جز؟

از گفتنش اَبا دارد برای همین با انگشت اشاره به نرگس که در حال تماشای فیلم است اشاره می‌کند.

همین حرکت سیاوش را به نقطه جوش می رساند و می توپد:

– خواهرمو تو دهن گرگ بفرستم؟!

سهیل طعنه می زند:

-احساساتتو وارد کار‌ نکن!

می غرد:

-‌ این دختره!

سهیل – از من و تو بهتر از پس خودش بر میاد

کیارش آن بین می گوید:

– تنها که نیست!
شماهام میرین اصن می تونین به محضی که رسید بگیریدش چون الکس آخریشه

سعید با تائید حرف کیارش لب می زند:

– راست میگه سیا خودمون هستیم چیزیش نمیشه
کاوه و متینم هستن

یک کلام فریاد می زند:

– نه!

نرگس با بی حوصلگی می گوید:

– من میرما!

حالا دعوای خواهر و برادر کی خاموش می کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
26 روز قبل

سلااااام
خداقوت بابت پارتت
پارت خوبی بود
اونجا که سر دادن بادکنک به جون هم می‌افتادن باحال بود ولی خوب میشد اگه همون قسمتو هم صحنه‌سازی می‌کردی تا قشنگ جلوه طنزش باز بشه.

لیلا مرادی
26 روز قبل

پارت لذت‌بخشی بود☺💓 هر چی پیش می‌ریم کاوه داره پخته‌تر میشه. نرگس چه سرتقه😑

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
26 روز قبل

بله دیگه خودت رو توی قالب کاراکتر فرو کردی فکر کردی ما نمی‌فهمیم😂 از الان بگم نمی‌ذارم کاوه یه نگاه هم به نرگس بندازه😂 دختره‌ی آویزون همه جا باید باشی آخه😑🤕🤒

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
25 روز قبل

اوهو آقا کی باشند🧐 گفته باشم آقا سیاوش رو واسم کادوپیچ کن بفرست خب؟

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
25 روز قبل

چه غلطا!! حرف خواهر بزرگترت رو گوش کن تا با ملاقه نیومدم😑😤

سیاوش هم شخصیتش خوبه هم اسمش هم قیافه😂😁

لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
24 روز قبل

کی گفته حالا تو خواهر سیاوشی؟😑

saeid ..
23 روز قبل

شخصیت نرگس چه باحاله
خسته نباشی

آخرین ویرایش 23 روز قبل توسط saeid ..
دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x