رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 15

3.7
(53)

# پارت ۱۵

روشا

بعد از صرف شام، حوالی ساعت دوازده بود که مراسم تموم شد.

سوار ماشین شدیم و کارناوال دنبال عروس رفتن راه افتاد. رادوین با احتیاط رانندگی میکرد.

چه‌قدر دلم میخواست شیشه ماشین رو پایین بدم و سرم و از پنجره بکنم بیرون و جیغ
بکشم، دسته گلم رو تو هوا بچرخونم، دیوونگی کنم و بلند بلند با آهنگی که پخش میشد
بخونم؛ اما نه حوصله‌اش رو داشتم نه دل و دماغش رو.

شبیه انیمیشن عروس مرده شده بودم.

زیباترین شب زندگیم شده بود وحشتناکترین شب.

این زندگی‌ای بود که خودم انتخابش کرده بودم و دیگه هیچ دنده عقبی براش وجود
نداشت.

بعد از خیابون‌گردی، رادوین جلوی خونه پارک کرد.

با کمکش از ماشین پیاده شدم.

همگی برامون بوق زدن و رفتن و فقط خانواده‌هامون موندن.

مامان در حال گریه کردن بود.

تحمل دیدن ناراحتیش رو نداشتم. بابا دستم رو توی دست رادوین گذاشت.

-پسرم، به تو می‌سپارمش. مراقبش باش.

-چشم، نگران نباشید.

خیلی آروم طوری که فقط بابا و رادوین صدام رو بشنون گفتم:

-بله نگران نباشید باباجون، شما که قبلا تجربه سپردن من رو به ایشون داشتین و ایشون
هم امانتداری کردن

.
رادوین با عصبانت غرید.

-روشا!

-هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه‌هاشون رو دارن.

رادوین به جای من گفت:

-من از شما معذرت می‌خوام پدر جون.

دست خودم نبود، نمی‌خواستم کسی رو ناراحت کنم اما خیلی چیزها تو دلم عقده شده بود.

از همگی خدافظی کردیم و وارد ساختمون شدیم از آسانسور اومدیم بیرون.

رادی در روباز کرد و وارد خونه شد و من هم پشت سرش رفتم داخل.

یاد اولین باری افتادم که اومدم توی این خونه.

هی خدا! آهسته به سمت مبل رفتم و
نشستم. به اطراف نگاه کردم. همه خونه با جهیزیه من پر شده بود.

رادوین گره کراواتش رو شل کرد و لیوان آبی که دستش بود رو سر کشید.

خواستم تکونی بخورم و از روی مبل بلند شم
خشک گفت بشینم.

سر جام موندم.

رادی مقابلم نشست و من هر لحظه منتظر بودم تا شروع به حرف زدن کنه.

(رادوین)

روی مبل مقابل روشا نشستم و دستم رو توی موهام فرو بردم.

می‌خواستم تکلیف خیلی
چیزها رو معلوم کنم. نگاهم رو به روشا دوختم .

-چند سالته روشا؟

پوزخند زد.

-بیست و شش، چه‌طور؟

-تو بیست و شش سالت نیست، شش سالته!

هرچند که بچه‌ی شش ساله هم میدونه اگه
سوالی در مورد چیزی داشته باشه، باید از بزرگترش بپرسه تا ابهاماتش حل بشه.

تمام این مدت هم خودت رو زجر دادی هم من رو.

در صورتی که می‌تونستی بیای و از خودم
سوال کنی، سرم داد بکشی، من رو بزنی.

ولی سکوت نکنی، نریزی تو خودت. تبدیل نشی
به این کوه پر از نفرت.

اگه من هیچوقت اون نامه رو پیدا نمی‌کردم و نمی‌خوندم، از کجا
باید می‌فهمیدم که چرا ترکم کردی؟ و دلیل رفتارت برای چی بوده؟

اگه اون تصادف
اتفاق نمی‌افتاد تو الان کجا بودی؟ پیش کی بودی؟ تو اصلا به من فکر
کردی؟

به خانوادهت چه طور؟

به آبروی عزیزترین آدمهای زندگیمون؟ دِ حرف بزن لعنتی.

روشا خشمگین نگاهم کرد .

_ حق به جانب ایستادی روبه روم و یکسره از بد بودن من حرف میزنی؟ تو که جای من
نبودی، نمی فهمی وقتی یکی رو با تمام وجودت دوست داری و اون یک نفر میره و بعد از شش سال برمی گرده چه حالی میشی.

نمی‌تونی درک کنی که آدم و عالم دست به دست هم میدن که تو به خواسته هات نرسی.

میشی زن یک غریبه. میای تو خونه‌اش، تو خلوتش.

کدوم پدری با دخترش همچین کاری میکنه؟

سکوت کرده بودم.

هیستریک خندید.

_ ولی با من این کار رو کردن.

مدتها می‌گذره باهاش زندگی میکنی و احساس میکنی که حست بهش عادی نیست ولی نمی دونی که اون هم حسی که تو داری رو بهت داره یا نه؟! اونجایی درد داره که میفهمی
همه ی حسش فقط یه تعهد و مسئولیت بوده و بس.

تو چه میدونی که چه‌قدر زجر آوره
وقتی شاهد یک خیانت باشی.

متهمم می‌کنی به سکوت؟؟

سکوت کردم چون

اونقدر شوکه بودم و حالم بد بود که قدرت هیچ کاری رو نداشتم.

توی بدجنس با من، با زندگیم بازی کردی. با اون زن گفتی و خندیدی در صورتی که من هنوز اون موقع زنت
بودم.

همه ی اون لحظه‌ها حق من بود نه یکی دیگه.

وقتی از من گذشتی، انتظار داشتی
چیکار کنم؟ باهات عروسی کنم و یک عمر با یادآوری تصویر اون زن زندگی کنیم؟ نه!

من رفتم تا نباشم، تا نبینم. اینجوری برای جفتمون بهتر بود. کسی که از من گذشت،
برام درگذشت!

از حرفهای روشا عصبی شدم. نفهمیدم چه

طور شد که یکی محکم زدم توی صورتش.

نگاهم کرد و اشک از گوشه ی چشمش شروع به چکیدن کرد.

فریاد کشیدم.

-حق نداری اینطوری قضاوتم کنی. من اگه می‌خواستم از دست تو خالص بشم که چرا
اینقدر برای داشتن و بودنت تلاش کردم؟ کاش از خودم می‌پرسیدی تا بهت بگم اون زن
کیه. روشا، من یک پلیسم، مثل خودت.
اون شب توی ماموریت بودم. من از کجا باید
می‌دونستم که تو و دوست‌هات اونجایید؟

اگه شک داری و فکر می‌کنی دروغ میگم می‌تونی از نیما و سرهنگ نادری بپرسی.

من هیچوقت و هیچ زمان نخواستم که هیچ دختری به غیر از تو توی زندگیم باشه.اما تو بد قضاوتم کردی. رفتی و با رفتنت نابودم کردی.

غرورم، شخصیتم رو زیر پاهات له
کردی.

برای اینکه غرور خودت له نشه. من عاشقت بودم، چهطور تونستی با من چنین
کاری کنی؟ بد کردی روشا، هم به من هم به خودت.

از این به بعد چیزی بین من و تو
نیست.

این عقد و عروسی هم فقط به‌خاطر خانواده‌هامون بود و آبروشون.

من و تو دیگه هیچ کاری با هم نداریم. ما برای هم از این به بعد، درست مثل دو تا سایه‌ایم.

کتم رو برداشتم. منتظر عکس‌العملش نشدم و با سرعت از خونه زدم بیرون.

(روشا)

رادوین در رو محکم کوبید و رفت.

روی زمین نشستم، پاهام شل شده بود. قدرت هیچ
کاری رو نداشتم. دوباره، حرف‌های جدید.

اگه حرفهای رادی راست میبود، خدایا! من با
زندگیم چیکار کردم؟

صدای هقهق گریه‌هایم بلند شد.

دلم به حال خودم سوخت. برای تمام بدبختی‌هام، به حال روزهای خوب از دست رفته‌ام.

به حال مردی که دیگه نداشتمش.

اونقدر زار زدم و اشک ریختم که نفهمیدم کی همون جا روی زمین خوابم برد.

***

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. سرم درد میکرد.

رادوین تلفن رو برداشت و شروع به صحبت کردن کرد. بعد از مدتی، گوشی تلفن رو به
طرفم گرفت:

-بگیر، مامانته.

تلفن رو ازش گرفتم و جواب دادم.

-الو؟ سلام مامان.

-سلام دخترم چه‌طوری؟ حالت خوبه؟

-خوبم مامان جان، شما خوبین؟

-ما هم خوبیم عزیزم. مادر یه وقت کار سنگینی نکنی، مراقب خودت باش.

_چشم، به همه سالم برسونید.

-سلامت باشی مادر، خداحافظ.

-خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم. من تو چه حالی بودم و بقیه الان تو چه فکرهایی بودن.

رادوین بدون توجه به من به آشپزخونه رفت.

گشنه‌ام بود، اما نمی‌تونستم نگاه‌های سرد رادوین رو تحمل کنم.

به داخل اتاق مشترکمون رفتم. دیزاین و چیدمان اتاق با اثاثیه‌ی نو تغییر کرده بود.

پرده‌های سفید و صورتی پنجره رو پوشونده بود.

تخت سفید و تاجداری بالای اتاق بود و
گلآرایی شده بود.

میز آرایش ست با تخت گوشه ی دیگه اتاق بود.

دلم می‌خواست حمام کنم.

حوله و لباس برداشتم و به سمت حمام گوشه‌ی اتاق رفتم.

شیر آب رو باز کردم و اجازه دادم پوستم سردی آب رو حس کنه.

به‌خاطر شرایط و گچ پام، خیلی طولش ندادم و بعد از یه شستوشوی مختصر از حمام
بیرون اومدم.

لباس‌هام رو پوشیدم و به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان چای برای خودم
بریزم.

رادوین توی سالن نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد.

هیچوقت فکر نمی‌کردم روز اول عروسی‌ام اینطوری باشه.

از قدیم گفتن، خود کرده را
تدبیر نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

عجب خر تو خری شدا
سر هیچی زندگیشون خراب شد😐
خسته نباشی مائی خانومم❤❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

به مائده میگی مائی
به لیلا که لیلی
به منم فکر کنم گفته بودی سحری
😂👏 واقعا بهت افتخار میکنم واسه همه یه اسم ساختی…ولی خدایی اسمایی که میگی قَشنگَن🤪🥺

Tina&Nika
3 ماه قبل

اولین کامنتتتت به نظرم حق روشا بود باید به خودش می اومد ممنون عزیزم 🥰

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

بد جنس نیستم دلت مویادددد🥺🥺🥺 من بشه به این خوبی
ولی روی خبیثم میگه حقش بود 😂😂

camellia
camellia
3 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم بالانی.😍دلم پر غصه شد😔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

بیچاره ها🥺 روز اول عروسیشون…😔
خسته نباشی مائده جونم🥰🤩

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خیلی قشنگ نوشتی👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻 از کلمات تکراری به کار نبردی و دیالوگ‌ها هم به جا و درست بود🙂 دلم واسه روشا خیلی می‌سوزه رادوین حق نداشت بزنتش😡🤒

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اینا ا عروسی اومدن یا عزا؟🥲
ولی دیگه روشلعم خیلی ساکته از اولم یه چی میگفت اینهمه بدبختی روهم نمیشد

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x